داستان دكتر شيخ
و حفظ شيعه به سبب اعوان امام زمان علیه السلام
داستان ديگر (كه ناقل آن فقيهى بزرگوار و صاحبدل است كه حوزه علميه قم وى را علاوه بر فقاهت اعلا، به مراتب والاى زهد وتقوى و صدق گفتار و كردار مىشناخت) باز مربوط به همان دوران فتنه بار جنگ جهانى اول است و ضمناً پرده از برخى جزئيات امر حمايت حضرت ولى عصر عجّل الله تعالى فرجه الشريف از استقلال ايران برمىدارد و نمونهاى از عملكرد «رجال الغيب» آن طبيب دوّار را به دست مىدهد.
مرحوم آيت الله حاج شيخ مرتضى حائرى (فرزند موسّس محترم حوزه علميه قم) در يادداشتهايى كه به مناسبت منبر خويش در ايام فاطميه (قسمت شب پنجشنبه دوم جمادى الثانى1392ق) مرقوم داشتهاند، به مناسبت بحث از آيات 3330 بقره :
(إذ قال ربّک للملائكة إنّى جاعلٌ فى الأرض خليفةً)
و استدلال بر ولايت و سلطنت الهى ائمة اهل البيت عليهم السلام بر جامعه بشريت با استناد به آيات مزبور، نوشتهاند: ...قدر متيقّن از دلالت آية شريفه، به حسب ظاهر، اين است كه اين خليفه و جانشين، همان قدرت و توانايى الهى را باذنه و اعطائه و قيموميّته تا حدى كه دخالت در تكميل نفوس مستعده دارد، دارا مىباشد و در هر عصرى به مصالح بندگان خدا قيام مىكند؛ چه ظاهر باشد و حكومت ظاهرى داشته باشد، يا ظاهر باشد بدون حكومت، يا آنكه از انظار نوع مردم غايب باشد.
ظاهر آية شريفه اين است كه همواره يك جانشين بايد در روى زمين باشد، براى اينكه كلمة خليفه مفرد است و ظاهر اين است كه تاى
آن علامت وحدت مىباشد. مانند حق متعال، كه يكى است، خليفة او نيز يكى است. و اگر احتياج به اعوان وانصار داشته باشد براى آن مقصدى كه بايد به جهت ارادة حق متعال دنبال كند خود به حسب مصلحت كه آن خود نيز متخذ از سرچشمة علم الهىاست انتخاب مى كند. چنانچه مسلّم است كه در اين عصر، حضرت خليفة الله الأعظم، اعوان و انصارى دارند كه در مواقع مقتضى، به مصالح عباد و بندگان شايستة حق، كه صلاحيت تكميل دارند، قيام مىفرمايند. داستان آقاى دكتر شيخ حسن عاملى، كه خودم در مشهد مقدس ملاقاتشان نموده بودم، يكى از داستانهاى محكم و قابل استناد است :جناب ثقة معتمد، آقاى حاج سيد عيسى جزائرى كه فعلاً در خرّم آباد مىباشند و از تلاميذ مرحوم والد استاد بودند، براى حقير در مدرسة خان در قم نقل نمودند و جناب عالم جليل نبيل صالح، جناب آقاى حاج شيخ محمّد صدوقى ]شهيد محراب و امام جمعة معروف يزد[ نيز سال گذشته، على الظاهر به همين نحوى كه مىنگارم ذكر نمودند از آقا حاج اكبر آقا كه ايشان اهل مشهد مقدس مىباشند و سيد ظاهر الصلاح و كثيرالعبادهاى هستند وعلىالظاهر در حين كتابت در حال حيات مىباشند.اولى، از جناب حاج عباس خان آصف، كه حقير، خود او را در مشهد مقدس ملاقات كردم و قصه را با او در ميان گذاشتم، ايشان اصل قصه را تصديق كردند ولى به واسطة كبر سنّ، بعضى از خصوصيات از يادشان رفته بود. و دومى، علىالظاهر از خود دكتر شيخ. غرض، سند اوّل: آقاى جزائرى از آصف از دكتر شيخ؛ سند دوم صدوقى از حاج اكبر آقا از دكتر شيخ، كه تمام سلسلة سندين را حقير
ديدهام و مىشناسم و همه مردمان مورد اعتمادى بودند و مىباشند، كه دكتر شيخ گفت :در جنگ بين الملل اوّل، كه علىالظاهر از 1914 الى 1918 ميلادى طول كشيده است، دولت ايران بىطرف بود و داخل جنگ نبود ولى قشونى در اختيار مجلس شوراى ملى بود كه نام آن ژاندارمرى بود. اين قشون علىالظاهر به تيپهاى مختلف تقسيم گرديده و در مرزهاى ايران مشغول محافظت بودند. از جمله قشونى در حدود 2 هزار نفر در كوههاى رضائيه، از تجاوز روسها به ايران جلوگيرى مىكردند كه رئيس آن تيپ، ماژور فضل الله خان بود و طبيب جرّاح قشون جناب آقاى دكتر شيخ حسن خان عاملى بوده است.
ايشان شبى در همان كوهها ]ى[ اطراف رضائيه، كه در آن وقت على الظاهر اروميه ناميده مىشده است، مشغول رسيدگى به مجروحين بودهاند و اينكه شب را اختيار كرده بودند براى اين ]بود[ كه روزها بيم زد و خورد و جنگ بود ولى در شب هر دو طرف به واسطة تاريكى، از جنگ احتراز داشتند. در همان پيچ و خم درّهها مىبيند كه يك نعشى، كه علىالظاهر در آن حدود آن وقت از تركه مىساختهاند مانند سبد، بر دوش 2 نفر هست و مرد زندهاى در آن دراز كشيده است، نعش را جلوى دكتر به زمين مىگذارند. خود آن مرد مستلقى ]خوابيده [به آقاى دكتر مىگويد كه: تيرى از طرف پشت، قسمت راست، وارد بدن شده است. حاجت من اين است كه اين تير را درآ ]و[ رى. گفتم: اين كار مشكلىاست كه در اين شب نمىشود و وسايل بيشتر و مجهّزترى مىخواهد. گفت: مگر چاقو و سوزن و نخ ندارى؟ گفتم: چرا. گفت: با
چاقو پاره كن و پارگى را بخيه بزن. گفتم: طاقت تحمّل درد ندارى . گفت: دارم.دكتر مىگويد: گفتم مىتوانى روى سنگى كه در آنجا بود و حكم صندلى را داشت بنشينى؟ گفت: آرى. او را روى سنگ نشانيدند و پشت او طرف من بود، روى او خم بود به جانب زمين. من چاقو را كشيدم و قسمتى از پشت او را پاره كردم و تير را درآوردم. ديدم ابداً نالهاى از او بلند نشد. من تصور كردم كه قلب او ايستاده و مرده است. به طرف صورتش خم شدم، ديدم در حال حيات است و اشتغال به ذكر الهى دارد و زمين جلو روى او داراى تلألو و درخشندگى مىباشد. خيلى به نظرم عجيب آمد. مشغول بقية كار شدم و پشت او را بخيه زدم و او را در چادر مخصوص خوابانيدم. روزها براى رسيدگى و پانسمان به چادرش مىرفتم. فرداى آن روز كه رفتم، گفتم: تعجب كردم از اينكه هيچ نالهاى نكردى. گفت: اين طبيعى است، مگر نشنيدهاى كه مولى اميرالمومنين عليه السلام تير را در حال نماز، از بدن مباركش بيرونمىآوردند و ابداً اظهار تألّم نمىفرمود؟ سرّش اين بود كه توجّه او به طور كامل متوجّه حق بود و متوجّه بدن خود نبود تا حسّ تألّم نمايد، وحسّ تألّم (درد) متوقف بر توجّه ]به بدن و محل درد [است و بحمدلله اين قدرت در من نيز مىباشد.
دكتر گفت: اين مرد كرد در نظرم جلوه ]اى[ بزرگ نمود. تا آنكه در همين ايام، ديدهبانها خبردادند كه قشونى از طرف روسيه رهسپار است و به طرف مرز ايران در حركت مىباشد، تعداد آنها در حدود 30 هزار است. اين خبر را فقط ماژور دريافت كرد و به من نيز گفت و گفت
كسى از افراد مطلع نشود؛ زيرا به طور غيرمنظم فرار خواهند كرد و ما به طور منظم عقبنشينى مىكنيم بدون اينكه افراد نظامىها مطلّع از واقع جريان شوند. من هم به كسى نگفتم جز به همين مجروح كه براى اصلاح جراحت و پانسمان نزد او مىرفتم و چون او مرد جليلىبود و صاحب سرّ، به او گفتم.پس از شنيدن، توجّهى كرد يا گفت، توجّه كردم و آنان مراجعت مىكنند يا السّاعه مشغول مراجعت مىباشند (ترديد از نويسنده اين سطور است). من جريان را به ماژور گفتم، او گفت كه اين كردها مردمانى دروغگو مىباشند و حرفشان بىاساس است. ولى پس از چند ساعت، ديدهبانها كه با دوربين مراقب طرف دشمن بودند خبر دادند كه آنان مراجعت مىكنند و به طرف مملكت خود رهسپار شدند يا اشتغال به اين كار دارند (ترديد از اين جانب است).
ما چهار نفريم از اعوان امام زمان عليه السلام هستيم
علىالظاهر، دكتر مىگويد پس از مشاهدة اين دو نيروى عجيب در اين مرد به حسب ظاهر عادى، به او گفتم: شما كه مىباشيد؟ گفت: ما چهار نفر هستيم كه از اعوان حضرت خليفة الله، امام زمان عليه السلام هستيم و يك نفر ما فعلاً در پاريس است (مسلّماً آقاى صدوقى نقل كرد، و احتمالاً آقاى جزائرى نيز نقل كرد، و علىالظاهر آقاى جزائرى نقل كرد كه يكى ديگر در مراكش است) و من مأمور اين حدود مىباشم. گفتم: شما كه چنين قدرتى دارى، پس تصرفى كن كه دولت روس به كلّى مضمحل شود. گفت: ما تا حدودى كه نگذاريم كشور
شيعه پامال اجنبيان شود دستور داريم كه اعمال نفوذ بكنيم و بيش از اين حق نداريم. گفتم: شما مىميريد و آلات قتل در بدن شما كارگر است؟ گفت: بله، از اين لحاظ كاملاً ما يك موجود عادى هستيم. منتها، به محض اينكه ما مرديم، جانشين شخص متوفّى از طرف وليّ اعظم معيّن مىشود و كارها معطّل نمىماند. گفتم: پس من، اگر گلوله را از بدن شما بيرون نمىآوردم مىمرديد، بنابراين من حق حيات بر شما دارم، شما بايد در مقابل حقّ مذكور پاداشى به من بدهيد. فرمود كه، شما به مشهد مقدس رضوى عليه السلام مىرويد و من در آنجا شما را خواهم ديد و حقّ شما را ادا مىكنم، انشاءالله.دكتر مىگويد: پس از مدتى چند در مشهد بودم و در دستگاه جان محمّد خان و او با قشون تهران، كه اوايل رضا شاه پهلوى يا هنگام سردار سپهى او بود، در جنگ بود و من نيز جرّاح او بودم. شبى دنبال من فرستاد و گفت بايد به فلان پاسگاه، كه در چند كيلومترى شهر است، بروى و مجروحين را پانسمان كنى. شبى بارانى و سرد، درشكهاى هم براى من گرفتند و من تنها با اساس ]كذا [جرّاحى كه در كيف بود روانه شديم. در بيابان هم كسى نبود و هوا هم تاريك و هم سرد و هم بارانى بود، و ظاهراً مىگفت كه باد سرد هم مىآمد. در اين بين كه درشكه در حال حركت بود يك مرتبه مشاهده كردم كه هواى لطيفى است و دو نفر نزديك درشكه هستند كه يكى از آنها همان فرد سابقالذكر است.
ايشان آقاى دكتر شيخ مىباشند و حق حيات بر گردن من دارند
او با رفيقش صحبت مىكرد و مىگفت: ايشان آقاى دكتر شيخ مىباشند و حقّ حيات بر گردن من دارد، وظيفة او اين است كه پس از رفتن به پاسگاه و انجام كار جراحى، شبانه به شهر مراجعت كند. چون همين امشب قشون از تهران مىرسد و پاسگاه را به توپ مىبندد و بايد از كار جان محمّد خان بركنار شود چون او مغلوب و منكوب خواهد شد. رفيقش گفت: پس به او بگو. گفت: او سخنان ما را مىشنود. پس از اين مذاكره وضع عوض شد و ديدم كسى در بيابان نيست و جز باد و باران و سرما و صداى شلّاق كه درشكهچى به اسبها مىزند، چيزىمشهود و مسموع نيست. به درشكهچى گفتم كسى را نديدى؟ او گفت: كدام ديوانه در اين حال در بيابان مىآيد؟! غرض، به گفتة آن مرد عظيم كرد عمل كردم و همانطور شد كه خبر داده بود(1).(2)
[1] . مرحوم آيت الله حايرى ؛ به دنبال مطلب فوق نوشتهاند: «داستان تمام شد و ممكن است در بعضىاز خصوصيات،كه مضرّ به اصل مقصود نيست، زياد و كمى شده باشد، ولى حتّى الإمكان مراقبت شده است و ممكناست آقاى جزائرى يا آقاى صدوقى اشتباهاتى داشته باشند، از آن جمله شايد جان محمّد خان نباشد و كلنل محمّدتقى خان باشد، ولى اصل داستان محكم و قابل استناد است، وهو الموفّق».
بازديد امروز : 0
بازديد ديروز : 3780
بازديد کل : 75873292
|