نقش مغيره در حكومت مخالفان
اهل بيت عليهم السلام و بنى اميّه
************************************
1 ربیع الاول: اوَلين هجوم به خانهٔ حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بعد از دفن پيامبر اکرم صلّی الله عليه وآله برای اخذ بيعت، سا ل۱۱ هـ ق
************************************
مغيره از افرادى است كه نقش بسيار عمده اى در استقرار حكومت بنى اميّه و مخالفان اهل بيت عليهم السلام داشته است.
از اوّلين روزهاى رحلت پيامبر اكرم صلّى الله عليه وآله وسلم، انديشه هاى پنهانى خود را عليه خاندان وحى عليهم السلام به خوبى آشكار ساخت و با هجوم به خانه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام و به آتش كشيدن آن، نقش بسيار عمده خود را در استقرارحكومت مخالفان آن حضرت براى همگان به خوبى آشكار ساخت.
او نه تنها يار و مددكار ابوبكر، عمر و عثمان، و پشتيبان آنان بود، بلكه در حكومت معاويه طرحهاى مهمّى را براى استقرار و تداوم سلطنت بنى اميّه به معاويه پيشنهاد داد و معاويه با پذيرفتن و به كار گرفتن آنها حكومت خود را محكم نمود و يزيد را جانشين خود ساخت.
مغيره نه تنها پشتوانه محكمى براى حكومت ابوبكر و عمر بود بلكه نقش خود را در خانه نشينى اهل بيت عليهم السلام تا حكومت معاويه همچنان ادامه داد.
او عامل اصلى استلحاق زياد به معاويه و سبب استحكام و استمرار حكومت معاويه بود. در واقع مغيره نه تنها از عوامل مهم هجوم به خانه خاندان وحى عليهم السلام و تغيير حكومت به نفع مخالفان اهل بيت عليهم السلام و شهادت حضرت محسن عليه السلام بود، بلكه با پيشنهاد جايگزينى يزيد به جاى معاويه از بنيان گذاران اصلى جريان كربلا و شهادت و اسارت اهل بيت عليهم السلام بود.
توجّه كنيد فردى كه داراى كارنامه اى به اينسان سياه است و در پشتيبانى و وفادارى به جنايت كارانى چون معاويه سخت پايبند است، درباره معاويه چه اعتقادى دارد!
مغيره صريحاً معاويه را نابكارترين مردم مى دانست و او را با اين لفظ توصيف مىنمود.
زبير بن بكّار در كتاب «الموفّقيّات» گويد: از مدائنى شنيدم كه مى گفت: مطرف پسر مغيره بن شعبه نقل كرده است: پدرم (مغيره) همواره نزد معاويه مى رفت و بسيار با او رفت و آمد داشت. پدرم همواره از عقل و زيركى معاويه برايمان تعريف مى كرد و از كارهاى معاويه و زيركيش در شگفت بود تا آنكه يك شب پدرم از كاخ معاويه به خانه بازگشت. در آن شب او را غمگين وافسرده ديدم؛ به طورى كه شام نخورد. ساعتى مراقب پدر بودم، فكر كردم شايد حادثه اى برايش پيش آمده باشد، به او گفتم: پدر؛ چرا امشب غمزده و ناراحتى؟ آيا حادثه ناگوارى پيش آمده است؟
گفت: امشب از نزد نابكارترين مردم آمده ام.
گفتم: قصّه چيست؟
پدرم گفت: با معاويه به خلوت نشسته بوديم، به او گفتم: اى امير مؤمنان! اكنون دوران توست و بر هر كارى كه خواستى دست يافتى، حال بهتر نيست كه عدالت كنى و نيكى را گسترش دهى كه از تو سنّ و سالى گذشته است؟ آيا بهتر نيست با اقرباى بنى هاشمى خود نكويى كنى؟ اكنون از جانب آنان خطرى متوجّه تو نيست.
معاويه گفت: افسوس؛ افسوس؛ آن برادر تيمى (ابوبكر) حكومت يافت و عدالت كرد! و چنين و چنان كرد، همين كه مرد نامش نيز بمرد، مگر اين كه كسى بگويد: ابوبكر.
پس از او برادر بنى عدى (عمر) حكومت يافت و ده سال بكوشيد و تلاش كرد، با اين همه فتوحات و زحمات! همين كه بمرد نامش نيز بمرد، مگر اين كه يكى بگويد: عمر.
پس از آن، برادرمان عثمان حكومت يافت كه هيچ كس به نسب چون او نبود! و آنچه در توانش بود تلاش كرد، چون بمرد نامش نيز بمرد و ياد رفتارى (كشتن عثمان) كه با وى كردند نيز بمرد.
امّا اين برادر هاشمى، هر روز پنج بار به نام او بانگ مى زنند كه: «أشهد أنّ محمّداً رسول الله»، با اين وجود اثر و يادگار چه كسى و چه كارى به جاى خواهند ماند؟
سپس معاويه گفت: اى بى مادر؛ وقتى به خاك رفتيم، رفتيم.(1)
بنابراين معاويه اساساً اعتقادى به فرداى قيامت و روز جزا نداشت بلكه يقين داشت كه قيامتى در كار نيست و اگر دستش مى رسيد و در توانش بود دين محمّدى را از ريشه بر مى كند. اين كه معاويه در روز چهارشنبه، نماز جمعه خواند، از اين جهت نبود كه روز جمعه را گم كرده باشد؛ بلكه او مى خواست مردم را در محك امتحان قرار دهد و ببيند مردم چه واكنشى نشان مى دهند.
گربه مسكين اگر پر داشتى
تخم گنجشك از زمين برداشتى
مسعودى گويد: معاويه در سال 44 هجرى، زياد بن ابيه (زياد بن عبيد) را به خود ملحق كرد كه در تاريخ به داستان استلحاق شهرت يافت.
وى گويد: سُميّه مادر زياد از زنان معروفه و بدكاره طائف بود كه بر درب خانه خود پرچم داشت و به حارث بن كلده (پزشك معروف عرب) باج فحشاء مى داد و در طائف در محلّه اى كه فاحشگان اقامت داشتند، بيرون قلعه در كويى كه به نام «كوى فاحشگان» معروف بود، اقامت داشت.
سبب ادّعاى معاويه - به طورى كه ابوعبيده معمّر بن مثنى نقل كرده است - آن بود كه وقتى سهل بن حنيف را از فارس بيرون كردند، على عليه السلام حكومت آنجا را به زياد داد و زياد دسته هاى مختلف مردم را به جان هم انداخت تا بر فارس غلبه كرد، پس از آن حضرت على عليه السلام حكومت استخر را به زياد داد. در اين هنگام معاويه به تهديد زياد برخاست، بسر بن ارطاة - عامل معاويه – دو پسر زياد به نام هاى عبيدالله و سالم را گروگان بگرفت و به زياد نامه نوشت كه اگر سوى معاويه نيايد و مطيع او نشود، فرزندانش را خواهد كشت.
معاويه جلوى اين كار را گرفت و از زياد خواست تا نزدش رود(2). زياد پيش معاويه رفت و با وى به مال و زيور مصالحه كرد، پس از آن معاويه به او گفت كه با وى هم پيمان شود، زياد نپذيرفت.
مغيرة بن شعبه به زياد گفت: چيزهاى كوچك را رها كن و به كار اصلى بپرداز، هيچ كس جز حسن بن على عليهما السلام دعوى خلافت ندارد كه او نيز با معاويه صلح كرده است، پيش از آنكه كار استقرار يابد بهره خود را بگير.
زياد به او گفت: به نظر تو چه كنم؟
مغيره گفت: به نظر من بايد نسب خود را با او (معاويه) پيوند دهى وريسمان خود را با او يكى كنى و گوش به حرف مردم ندهى.
زياد به خانه جويريه خواهر معاويه رفت، وى با سر برهنه در حضور زياد ظاهر شد و به زياد گفت: تو برادر من هستى، جويريه اين كار را به دستور معاويه كرده بود، سپس معاويه همراه زياد به مسجد رفتند، مردم جمع شدند. به درخواست معاويه ابومريم سلولى – شراب فروش طائف در عصر جاهليّت كه مسلمان شده بود! – اين گونه شهادت داد و گفت:
روزى ابوسفيان پيش من آمد و گفت: اى ابومريم؛ آيا فاحشه اى دارى؟!
به وى گفتم: جز سميّه كنيز حارث بن كلده چيز ديگرى ندارم.
ابوسفيان گفت: با آن كه بدبو و كثيف است بياورش!
در اين هنگام زياد گفت: اى ابومريم؛ آهسته، تو را براى شهادت خواستند نه براى ناسزا گفتن.
ابومريم گفت: اگر مرا معاف داشته بوديد بهتر بود، من آنچه را ديده ام مى گويم.
سپس آن دو به اطاق رفتند. زياد گفت: عبيد براى من مربى خوب و سرپرست شايسته اى بود و شهود آنچه مى گويند بهتر دانند.
در اين هنگام يونس بن عبيد - برادر زياد - برخاست و گفت: اى معاويه؛ پيامبر خدا صلّى الله عليه وآله وسلم حكم كرده كه فرزند متعلّق به بستر است و نصيب زناكار سنگ است؛ (الولد للفراش وللعاهر الحجر) ولى تو برخلاف كتاب خدا و سنّت پيامبر صلّى الله عليه وآله وسلم به شهادت ابومريم دربارۀ زناى ابوسفيان حكم مى كنى كه فرزند متعلّق به زناكار است و نصيب بستر سنگ است.
معاويه گفت: اى يونس؛ به خدا اگر بس نكنى روزگارى به سرت آورم كه در داستان ها بنويسند.(3)
آرى؛ اين چنين معاويه، زياد را برادر خود كرد و رسوا شد. شعرا در اين مورد اشعار بسيارى گفتند، از جمله عبدالرحمن بن حكم گويد: براى معاويه پسر حرب از مردم يمن پيام ببر، چرا از اينكه بگويند پدرت عفيف بود خشمگين مى شوى و دوست دارى بگويند پدرت زناكار بود، شهادت مى دهم كه خويشى تو با زياد چون خويشى فيل با بچّه الاغ است.
_______________________
1) مروج الذهب ومعادن الجوهر، ابوالحسين على بن حسين مسعودى، ترجمه پاينده: 454 - 453/2.
2) زياد بن ابيه پس از شهادت اميرالمؤمنين على عليه السلام نزد معاويه رفت.
3) مروج الذهب: 12 - 11/2.
منبع: معاویه ج ... ص ...
بازديد امروز : 0
بازديد ديروز : 29433
بازديد کل : 132880199
|