امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
نگاهى به سقيفه

نگاهى به سقيفه

 

   «سقيفه» سايبانى بوده است كه گاهى انصار در آن جا با يكديگر به گفتگو مى‏ نشستند. پس از رحلت رسول خدا صلّی الله علیه وآله ‏گروهى از انصار كه «سعد بن عبادة» بزرگتر آنان بود در آن مكان گرد آمدند و براى ربودن كرسى خلافت و به دست گرفتن زمام حكومت، به صحبت پرداختند.

   اين گفتگو پنهان از عموم مسلمانان انجام شد و نه تنها بنى‏ هاشم و مهاجرين، بلكه انصار نيز همگان از آن اطّلاع و آگاهى نداشتند. مكان ‏كوچكى كه براى اين كار انتخاب كرده بودند - گذشته از دليل‏ هاى‏ ديگر - بهترين دليل بر اين واقعيّت است.

   هدف گروهى كه در سقيفه يا سايبان بنى ساعده جمع شده بودند آن بود كه با انتخاب رئيس انصار يعنى «سعد بن عبادة» به حكومت، ديگران را با خود همراه نمايند، و خلافت‏ و جانشينى رسول خدا صلّی الله علیه وآله را از وصىّ و جانشين آن بزرگوار، يعنى‏ حضرت امير مؤمنان على ‏علیه السلام غصب نمايند.

   گروه زيادى از انصار و مهاجرين در ميان لشكر «اُسامه» و خارج از شهر مدينه بودند.

   رسول خدا صلّی الله علیه وآله «اسامه» را كه جوانى دلاور و با ايمان بود به ‏سركردگى لشكر اسلام انتخاب نمودند و كسانى را كه از ارتش او تخلّف ورزند مورد  نفرين قرار دادند.

   ابوبكر، عمر و ابوعبيده جرّاح و عدّه ‏اى ديگر از بزرگسالان قوم كه ‏نمى ‏توانستند رهبرى لشکر را به عهده بگيرند(1) ،  تحت فرمان اسامه قرار داشتند.

   ارتش اسامه به خاطر دور بودن از شهر مدينه از شدّت حال رسول‏ خدا صلّی الله علیه وآله خبر نداشتند و نمى‏ دانستند كه آن بزرگوار آخرين روزهاى ‏حيات خود را سپرى مى ‏كنند.

  «عايشه فردى را به نام صهيب به سوى لشكر اسامه فرستاد و گفت: نزد ابوبكر برو و بگو حال پيغمبر به گونه ‏اى است كه اميد خوب شدن در او نيست، با عمر و ابوعبيده و هر كه با شما همراه‏ مى‏ شود، به سوى ما بشتاب؛ و بايد ورودتان به مدينه شبانه و پنهانى ‏باشد. صهيب خبر را به آنان رساند. و ابوبكر، عمر و ابوعبيده شبانه‏ وارد مدينه شدند».(2)

رسول خدا صلّی الله علیه وآله ظهر روز دوشنبه رحلت نمودند.(3)

   همان روز انصار اجتماع نمودند و سعد بن عبادة را به سوى سقيفه ‏بنى ساعده بردند. چون عمر از اين جريان آگاه شد به ابوبكر خبر داد و همراه با ابوعبيده با سرعت خود را به سقيفه رساندند.

   در سقيفه گروهی از انصار جمع شده بودند و سعد بن ‏عباده در حالى كه بيمار بود در ميان آنان بود، آن ها تصمیم داشتند با وی به عنوان خلافت بیعت نمایند ولی با پيوستن ابوبكر و عمر و ابوعبيده به آنان، اختلاف در ميان آنان شروع شد.

   انصار مى‏ خواستند فردى از قبيلۀ خود را امير قرار دهند و ابوبكر و عمر در فكر رياست خود بودند.

   ابوبكر و عمر و ابوعبيده هر يك با سخنانى براى به دست آوردن ‏حكومت زمينه‏ چينى كردند.

   در برابر آنان حباب بن منذر كه از طايفۀ انصار بود سخنرانى كرد و به آنان هشدار داد: دست نگه داريد و به سخنان اين جاهل (عمر) و رفقايش گوش ندهيد؛ حقّ خود را از دست ندهيد و اگر اينان ‏نپذيرفتند يك نفر از ما و يك نفر از آنان امير باشد، و اگر نپذیرفتند آن ها را از شهر خود بيرون برانيد و خود بر آنان حكومت كنيد.

   در اين ميان بشير بن سعد كه او نیز از بزرگان انصار و رئيس قبيلۀ «اوس» بود سخنانى را ايراد كرد. او از كسانى بود كه نامه ‏اى را با ابوبكر و عمر و چند تن ديگر امضا كرده بودند كه حقّ خلافت امير مؤمنان‏ حضرت على ‏علیه السلام را غصب نمايند.

   دو عامل سبب شد كه بشير بن سعد به پشتيبانى از ابوبكر و عمر برخيزد:

   1 - او از امضاء كنندگان صحيفۀ ملعونه بود كه اساس غصب ‏خلافت و جريان سقيفه است.

   2 - او رئيس قبيله «اوس» بود و سعد بن عباده رئيس قبيلۀ «خزرج» بود و اين دو قبيله در زمان جاهليّت در جنگ و ستيز بودند و كينۀ‏ يكديگر را در دل داشتند. وقتى بشير بن سعد ديد، انصار براى ‏برگزيدن سعد بن عباده اتّفاق دارند، بر او حسد ورزيد و تلاش كرد كه ‏جريان را عليه سعد بن عباده تمام كند.

   اين دو عامل سبب شد كه او با سخنان خود انصار را راضى كند كه ‏امير آنان از قريش باشد.

   ابوبكر گفت: عمر و ابوعبيده دو پيرمرد قريش هستند با هر كدام ‏كه مى‏ خواهيد بيعت نمائيد. و آن دو به او گفتند: ما قبول نمى ‏كنيم تو دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنيم.

   در اين هنگام بشير بن سعد وقت را غنيمت شمرد! و گفت: و من‏ سوّمين شما هستم! و با ابوبكر بيعت كردند!

   قبيلۀ خزرج چون رفتار بشير بن سعد را كه بزرگتر آنان بود، ديدند و ترسيدند اگر با ابوبكر بيعت نكنند سعد بن عباده رئيس قبيلۀ «اوس» قدرت را در دست بگیرد، با ابوبكر بيعت كردند و به خاطر کوچک بودن مکان، ازدحام براى بيعت‏ با وی چنان شد كه سعد بن عبادة را لگدمال كردند به طورى كه او فرياد زد: كشتيد مرا ! و عمر گفت: بكشيد سعد را، خدا او را بكشد.

   در اين هنگام پسر سعد ريش عمر را گرفت و چيزى نمانده بود كه‏ زد و خورد راه بيفتد ولى ابوبكر، عمر را به خوددارى واداشت. سعد به طايفۀ خود دستور داد: مرا از مكان فتنه بیرون ببريد، و آنان او را به منزلش ‏رساندند.(4)

 

(1)  کسی که نتواند بر گروهی از مسلمانان رهبری کند، چگونه می تواند بر تمامی آنان حکومت کند؟!

(2) بحار الأنوار: 28 / 108 .

(3) بحار الأنوار: 28 / 178.

(4) رك: بحار الأنوار: 28 / 180.

 

 
 
 
 
 
 
 
    بازدید : 4422
    بازديد امروز : 16906
    بازديد ديروز : 21751
    بازديد کل : 128940976
    بازديد کل : 89560476