نمونه اى از قدرت
ياوران امام عصر ارواحنا فداه
مرحوم آية الله حاج شيخ مرتضى حائرى (فرزند مؤسّس محترم حوزۀ علميّه قم) در يادداشت هايى كه به مناسبت منبر خويش در ايّام فاطميّه (قسمت شب پنجشنبه دوّم جمادى الثانى 1392 ق) مرقوم داشتهاند، به مناسبت بحث از آيات 30 ـ 33 بقره : (إذ قال ربُّک للملائكة إنّي جاعل في الأرض خليفة...) و استدلال بر ولايت و سلطنت الهى ائمّه اهل البيت علیهم السلام بر جامعه بشريّت با استناد به آيات مزبور، نوشتهاند:
... قدر متيقّن از دلالت آيۀ شريفه، به حسب ظاهر، اين است كه اين خليفه و جانشين، همان قدرت و توانايى الهى را ـ باذنه و اعطائه و قيموميّته ـ تا حدى كه دخالت در تكميل نفوس مستعدّه دارد دارا مىباشد و در هر عصرى به مصالح بندگان خدا قيام مىكند؛ چه ظاهر باشد و حكومت ظاهرى داشته باشد، يا ظاهر باشد بدون حكومت، يا آنكه از انظار نوع مردم غايب باشد.
ظاهر آيۀ شريفه اين است كه همواره يك جانشين بايد در روى زمين باشد، براى اينكه كلمه خليفه مفرد است و ظاهر اين است كه تاى آن علامت وحدت مىباشد. مانند حق متعال، كه يكى است، خليفه او نيز يكى است. و اگر احتياج به اعوان و انصار داشته باشد براى آن مقصدى كه بايد به جهت اراده حق متعال دنبال كند خود به حسب مصلحت كه آن خود نيز متخذ از سرچشمه علم الهى است انتخاب مىكند. چنانچه مسلّم است كه در اين عصر، حضرت خليفة الله الأعظم، اعوان و انصارى دارند كه در مواقع مقتضى، به مصالح عباد و بندگان شايسته حق، كه صلاحيت تكميل دارند، قيام مىفرمايند.
داستان آقاى دكتر شيخ حسن عاملى، كه خودم در مشهد مقدّس ملاقاتش نموده بودم، يكى از داستان هاى محكم و قابل استناد است:
در جنگ بينالملل اوّل، كه على الظاهر از 1914 الى 1918 ميلادى طول كشيده است، دولت ايران بىطرف بود و داخل جنگ نبود ولى قشونى در اختيار مجلس شوراى ملى بود كه نام آن ژاندارمرى بود. اين قشون على الظاهر به تيپ هاى مختلف تقسيم گرديده و در مرزهاى ايران مشغول محافظت بودد. از جمله قشونى در حدود دو هزار نفر در كوه هاى رضائيّه، از تجاوز روس ها به ايران جلوگيرى مىكردند كه رئيس آن تيپ، ماژور فضل الله خان بود و طبيب جرّاح قشون جناب آقاى دكتر شيخ حسن خان عاملى بوده است.
ايشان شبى در همان كوه ها[ى] اطراف رضائيّه، كه در آن وقت على الظاهر اروميّه ناميده مىشده است مشغول رسيدگى به مجروحين بودهاند و اينكه شب را اختيار كرده بودند براى اين [بود] كه روزها بيم زد و خورد و جنگ بود ولى در شب هر دو طرف به واسطه تاريكى از جنگ احتراز داشتند.
در همان پيچ و خم درّهها مىبيند كه يك نعشى، على الظاهر در آن حدود آن وقت از تركه مىساختهاند مانند سبد، بر دوش دو نفر هست و مرد زندهاى در آن دراز كشيده است، نعش را جلوى دكتر به زمين مىگذارند. خود آن مرد مستلقى (= خوابيده) به آقاى دكتر مىگويد كه: تيرى از طرف پشت، قسمت راست، وارد بدن شده است. حاجت من اين است كه اين تير را درآ[و]رى. گفتم: اين كار مشكلى است كه در اين شب نمىشود و وسايل بيشتر و مجهّزترى مىخواهد. گفت: مگر چاقو و سوزن و نخ ندارى؟ گفتم: چرا. گفت: با چاقو پاره كن و پارگى را بخيه بزن. گفتم: طاقت تحمّل درد ندارى. گفت: دارم.
دكتر مىگويد: گفتم مىتوانى روى سنگى كه در آنجا بود و حكم صندلى را داشت بنشينى؟ گفت: آرى. او را روى سنگ نشانيدند و پشت او طرف من بود، روى او خم بود به جانب زمين. من چاقو را كشيدم و قسمتى از پشت او را پاره كردم و تير را درآوردم. ديدم ابدآ نالهاى از او بلند نشد. من تصوّر كردم كه قلب او ايستاده و مرده است. به طرف صورتش خم شدم، ديدم در حال حيات است و اشتغال به ذكر الهى دارد و زمين جلو روى او داراى تلألؤ و درخشندگى مىباشد.
خيلى به نظرم عجيب آمد. مشغول بقيّه كار شدم و پشت او را بخيه زدم و او را در چادر مخصوص خوابانيدم.
روزها براى رسيدگى و پانسمان به چادرش مىرفتم. فرداى آن روز كه رفتم، گفتم: تعجّب كردم از اينكه هيچ نالهاى نكردى. گفت: اين طبيعى است، مگر نشنيدهاى كه مولى اميرالمؤمنين علیه السلام تير را در حال نماز، از بدن مباركش بيرون مىآوردند و ابداً اظهار تألّم نمىفرمود؟ سرّش اين بود كه توجّه او به طور كامل متوجّه حق بود و متوجّه بدن خود نبود تا حسّ تألّم نمايد، و حسّ تألّم متوقف بر توجّه [به بدن و محلّ درد] است و بحمدالله اين قدرت در من نيز مىباشد.
دكتر گفت: اين مرد كرد در نظرم جلوه[اى] بزرگ نمود. تا آنكه در همين ايّام ديدهبان ها خبر دادند كه قشونى از طرف روسيه رهسپار است و به طرف مرز ايران در حركت مىباشد، تعداد آن ها در حدود 30 هزار است. اين خبر را فقط ماژور دريافت كرد و به من نيز گفت و گفت كسى از افراد مطّلع نشود؛ زيرا به طور غير منظّم فرار خواهند كرد و ما به طور منظّم عقبنشينى مىكنيم بدون اينكه افراد نظامی ها مطلع از واقع جريان شوند.
من هم به كسى نگفتم جز به همين مجروح كه براى اصلاح جراحت و پانسمان نزد او مىرفتم و چون او مرد جليلى بود و صاحب سر، به او گفتم.
پس از شنيدن، توجّهى كرد و چنین گفت: توجّه كردم و آنان مراجعت مىكنند يا الساعه مشغول مراجعت مىباشند (ترديد از نويسنده اين سطور است). من جريان را به ماژور گفتم، او گفت كه اين كردها مردمان دروغگو مىباشند و حرفشان بىاساس است. ولى پس از چند ساعت، ديدهبان ها ـ كه با دوربين مراقب طرف دشمن بودند ـ خبر دادند كه آنان مراجعت مىكنند و به طرف مملكت خود رهسپار شدند يا اشتغال به اين كار دارند (ترديد از اين جانب است).
على الظاهر، دكتر مىگويد پس از مشاهده اين دو نيروى عجيب در اين مرد به حسب ظاهر عادى، به او گفتم: شما كه مىباشيد؟
گفت: ما چهار نفر هستيم كه از اعوان حضرت خليفة الله امام زمان ارواحنا فداه هستيم و يك نفر ما فعلاً در پاريس است (مسلّماً آقاى صدوقى نقل كرد، و على الظاهر آقاى جزائرى نيز نقل كرد، و على الظاهر آقاى جزائرى نقل كرد كه يكى ديگر در مراكش است) و من مأمور اين حدود مىباشم. گفتم: شما كه چنين قدرتى دارى، پس تصرّفى كن كه دولت روس به كلّى مضمحل شود. گفت: ما تا حدودى كه نگذاريم كشور شيعه پامال اجنبيان شود دستور داريم كه اعمال نفوذ بكنيم و بيش از اين حق نداريم. گفتم: شما مىميرید و آلات قتل در بدن شما كارگر است؟ گفت: بله، از اين لحاظ كاملا ما يك موجود عادى هستيم. منتها، به محض اينكه ما مُرديم، جانشين شخص متوفّى از طرف ولىّ اعظم معيّن مىشود و كارها معطّل نمىماند.
گفتم: پس من، اگر گلوله را از بدن شما بيرون نمىآوردم مىمُرديد، بنابراين من حقّ حيات بر شما دارم، شما بايد در مقابل حق مذكور پاداشى به من بدهيد.
فرمود كه، شما به مشهد مقدّس رضوى علیه السلام مىرويد و من در آنجا شما را خواهم ديد و حقّ شما را ادا مىكنم إن شاء الله.
دكتر مىگويد: پس از مدّتى چند در مشهد بودم و در دستگاه جان محمّد خان و او با قشون تهران، كه اوايل رضا شاه پهلوى يا هنگام سردار سپهى او بود، در جنگ بود و من نيز جرّاح او بودم.
شبى دنبال من فرستاد و گفت: بايد به فلان پاسگاه، كه در چند كيلومترى شهر است، بروى و مجروحين را پانسمان كنى. شبى بارانى و سرد، درشكهاى هم براى من گرفتند و من تنها با اساس [كذا] جرّاحى كه در كيف بود روانه شديم. در بيابان هم كسى نبود و هوا هم تاريك و هم سرد و هم بارانى بود، و على الظاهر مىگفت كه باد سرد هم مىآمد. در اين بين كه درشكه در حال حركت بود يكمرتبه مشاهده كردم كه هواى لطيفى است و دو نفر نزديك درشكه هستند كه يكى از آن ها همان كُرد سابق الذكر است.
او با رفيقش صحبت مىكرد و مىگفت: ايشان آقاى دكتر شيخ مىباشند و حقّ حيات بر گردن من دارد، وظيفه او اين است كه پس از رفتن به پاسگاه و انجام كارهاى جرّاحى، شبانه به شهر مراجعت كند. چون همين امشب قشون از تهران مىرسد و پاسگاه را به توپ مىبندد و بايد از كار جان محمّد خان بركنار شود چون او مغلوب و منكوب خواهد شد. رفيقش گفت: پس به او بگو. گفت: او سخنان ما را مىشنود. پس از اين مذاكره وضع عوض شد و ديدم كسى در بيابان نيست و جز باد و باران و سرما و صداى شلّاغ [كذا] كه درشكهچى به اسب ها مىزند، چيزى مشهود و مسموع نيست. به درشكهچى گفتم: كسى را نديدى؟ او گفت: كدام ديوانه در اين حال در بيابان مىآيد؟! غرض، به گفته آن مرد عظيم كُرد عمل كردم و همان طور شد كه خبر داده بود.
آن فقيه امين و وارسته، در يادداشت منبر فاطميّۀ دوّم 1398 ق نيز، به مناسبت تفسير سورۀ كوثر و اقامۀ دلايل متعدد بر اينكه مقصود از كوثر در اين سوره وجود نازنين صدّيقۀ طاهره علیهاالسلام است، مىنويسند:
... چه كسى مىتوانست تصوّر كند از ذريّۀ وجود پربركت او، يازده حجّت خدا به وجود خواهد آمد كه يكى از آن[ها] سال هاى متمادّى مقام خلافت اللّهى را دارا مىباشد و به قدرت معنوى خدا، باذنه تعالى، زمين و موجود بشرى را اداره مىنمايد و اوامر غيبى حق متعال را به وسيله يا بدون وسيله اجرا نموده و مستعدّين را به كمالات لايقه خود مىرساند. همين الان بنده در نظر دارم موردى را كه از اولاد علماست و پدر او موقع رفتن از دنيا الحق و الإنصاف يك شاهى از سهم مبارك امام براى آنان نگذاشت و با امام خود لااقل در آن موقع با كمال صداقت و امانت رفتار نمود.
امام زمان علیه السلام براى بعضى از فرزندان آن مرحوم در مواقع اضطرار مستقيماً وجوه ارسال مىفرمود و مراقب اين جزئيّات مىباشد. بيش از اين پردهبردارى على الظاهر مصلحت نيست. در اين دو جنگ بين المللى كه در مدّت عمر ما واقع شد كه دنيا را آتش [فرا] گرفت حتى بلاد اسلامى سنّىنشين، مملكت ايران ـ كه مفتخر به اسم تشيّع و پيروى از مكتب اهل بيت علیهم السلام است ـ آرام بلكه براى آنان بسيار خوب بود. يعنى منافع مادّى جنگ به جيب آنان رفت بدون آنكه دود اين آتش به چشمشان برود. براى اينكه مشهود گردد كه ولى عصر عجّل الله تعالى فرجه، كه يكى از ذريّۀ كوثر است، چگونه مراقب وضع ايران بوده است در جنگ بينالمللى گذشته داستان متقن السندى را حقير در منبرهاى سال 1392 گفتم و در نوشته مربوط به آن درج نمودم. (1)
(1) مجلۀ موعود شماره بيست و ششم : 15.
بازديد امروز : 27169
بازديد ديروز : 98316
بازديد کل : 134218861
|