امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
(3) گفتگوى معاويه و عايشه

(3)

گفتگوى معاويه و عايشه

چون در مدينه فرود آمد مردم به ديدن او رفتند و چون اميرالمؤمنين حسين رضي ‏اللَّه عنه و عبداللَّه بن عمر، و عبدالرحمن بن ابى بكر و عبداللَّه بن زبير خواستند كه او را ببينند رخصت ملاقات نداد؛ و ايشان رنجيده‏ خاطر بازگشتند و به وقت فرصت از مدينه بيرون آمده به جانب مكّه شتافتند.

   و هم در آن اوان روزى معاويه بر منبر برآمده بعد از حمد و ثناى بارى تعالى گفت‏ كه: نمى ‏دانم كه امروز كسى شايسته ‏تر از پسر من به مسند خلافت و سرير رياست ‏باشد؟ چه آن فضايل كه او راست ديگرى را نيست و جماعتى اين معنى را كاره ‏اند و به‏ عيوبى كه ندارد او را منصوب مى‏ دارند و تا بلائى از من به ايشان نرسد ترك اين (سخن) نخواهند كرد، بايد كه ترك فضولى دهند و مصلحت روزگار خود نگاه دارند و الاّ ببينند آنچه سزاى ايشان است.

   بعد از آن گفت: اگر امام حسين ‏عليه السلام و عبدالرحمن و عبداللَّه بن عمر و ابن زبير را توفيق رفيق گردد با يزيد بيعت كنند فبها؛ و الاّ با ايشان بكنم آنچه بايد كرد. و از اين ‏نوع كلمات بسيار گفت و تهديد بى ‏اندازه بر زبان آورد و از منبر به زير آمده به منزل ‏خويش شتافت.

   و چون اين خبر به سمع عايشه رسيد خشمناك نزد معاويه رفت و با او گفت: اين‏ معنى پسنديده نبود كه برادر من محمّد را در مصر كشتى و سوختى و امروز به مدينه ‏آمده برادر ديگر را ايذا مى ‏كنى و درباره  او سخنان درشت مى‏ گوئى و فرزند رسول ‏صلى الله عليه وآله وسلم و پسر عمر و پسر زبير را مى ‏رنجانى و به حبس و قتل تخويف مى كنى و تو نمى ‏دانى كه از طلقائى و طلقا را حلال نيست كه متصدّى امر خلافت گردند و پدرتو از لشكر احزاب بود و در مخالفت رسول‏ صلى الله عليه وآله وسلم (دقيقه ‏اى) نامرعى نمى‏ گذاشت ومرا معلوم نيست كه تو را از من كه گردانيده‏ اند كه اگر تو را بگيرم و به قصاص برادر خويش بكشم مرا از اين كار كه مانع خواهد آمد.

   معاويه گفت: اى مادر مؤمنان! آهسته باش و بدان‏كه برادر تو را من نكشته‏ ام ونفرموده‏ ام كه او را بكشند؛ و او در آن زمان كه از قبل علىّ بن ابى طالب (عليه السلام) والى ‏مصر بود من عمروعاص را بدانجا فرستادم و او با عمرو و معاوية بن حُدَيج جنگ‏ كرده گرفتار كشت و ايشان او را كشتند و من به قتل او راضى نبودم و امر نكرده بودم وبدان همداستان نبودم، و آنچه گفتى كه من تو را بكشم اين زمان من در مدينه رسول‏ خدايم و اين مكان دار الأمان است.

   عايشه گفت: كه چنين است امّا به سمع من رسانيدند كه تو برادر مرا و امام‏ حسين‏ عليه السلام و عبداللَّه بن عمر و خواهرزاده مرا تخويف كره و تهديد داده ‏اى و تو را وامثال تو را حد آن نباشد كه به نسبت اين چهار بزرگوار سخن ناصواب گوئى.

   معاويه گفت: معاذاللَّه كه به خلاف رضاى تو از من امرى صادر گردد و اين‏ جماعت پيش من عزيزتر از دو ديده روشن است و اگر كسى به يكى از ايشان تعرّض ‏رساند من او را در جهان زنده نگذارم؛ وليكن پسر خود يزيد را ولىّ ‏عهد گردانيدم واكثر معارف و اكابر و عموم مسلمانان با وى بيعت كرده ‏اند و به خلافت او راضى ‏شده ‏اند و اين چهار كس مخالفت مى‏ كنند و رضا نمى‏ دهند و تو جايز مى‏ دارى كه اين‏ معنى كه تأكيد يافته و قرار پذيرفته بشكنم و ترك آن گويم.

   عايشه گفت: من به نقض بيعت يزيد كارى ندارم و به شكستن پيمان نمى‏ فرمايم ‏امّا مى‏ گويم كه به اين چهار كس به رفق زندگانى كن و به نرمى با ايشان سخن گوى كه‏ عاقبت اين جماعت در تراضى خاطر تو خواهند كوشيد؛ و در اين مبايعت موافقت به‏ جاى خواهند آورد. و زنهار درباره ايشان حكمى نفرمائى كه متضمّن مكروهى باشد و مرا آن زمان به مكافات (تو) بر بايد خواست اى معاويه؛ خداى را حاضر و ناظر دان‏ و از لحد تنگ و مفارقت اين دنياى غدّار بينديش و كارى مكن كه از آن پشيمان شوى.

   معاويه گفت: آنچه فرمودى قبول كردم و بعد از اين به قول تو كه متضمّن فلاح و نجاح است عمل خواهم كرد. و عايشه شاكر و راضى گشته به حجره خويش مراجعت ‏نمود و معاويه رفقاء اربعه را طلبيده، گفتند كه ايشان به جانب مكّه رفته‏ اند.(1)

 


1) تاريخ روضة الصفا: 2152/5.

 

 

منبع: معاويه ج ... ص ...

بازدید : 1183
بازديد امروز : 125233
بازديد ديروز : 273973
بازديد کل : 162734397
بازديد کل : 120260747