جریان سقیفه
به روایت براء بن عازب
براء بن عازب(1) مى گويد: همواره دوستدار بنى هاشم بودم و چون پيامبر صلّى الله عليه وآله وسلم رحلت فرمود، ترسيدم كه قريش با همدستى يكديگر خلافت را از آنان بربايند، و نوعى نگرانى شخص شتابزده در خود احساس مى كردم و در اندرون و دل خويش اندوهى بزرگ از رحلت رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم داشتم. در آن هنگام پيش بنى هاشم كه درون حجره و كنار جسد مطهّر بودند، آمد و شد مى كردم و چهرۀ سران قريش را هم زير نظر داشتم. در همين حال متوجّه شدم كه عمر و ابوبكر نيستند، و كسى گفت: آنان در سقيفۀ بنى ساعده اند و كس ديگرى گفت: با ابوبكر بيعت شد، چيزى نگذشت كه ديدم همراه عمر و ابوعبيده و گروهى از اصحاب سقيفه كه ازارهاى صنعانى بر تن داشتند آمدند و آنان بر هيچ كس نمى گذشتند مگر اينكه او را مى گرفتند و دستش را مى كشيدند و بر دست ابوبكر مى نهادند كه بيعت كند و نسبت به همگان چه مى خواستند و چه نمى خواستند چنين مى كردند. عقل از سرم پريد و دوان دوان بيرون آمدم و خود را به بنى هاشم و بر در خانه رساندم. در بسته بود، محكم به آن كوفتم و گفتم: مردم با ابوبكر بن ابى قحافه بيعت كردند. عبّاس خطاب به ديگران گفت: تا پايان روزگار خاك نثارتان باد. همانا من به شما فرمان دادم كه چكار كنيد و شما از دستور من سرپيچى كرديد. من به فكر چاره افتادم و اندوه درون را فرو خوردم، و شبانه مقداد و سلمان و ابوذر و عبادة بن صامت و ابوالهيثم بن التيهان وحذيفه و عمّار را ديدم، و آنان مى خواستند خلافت را به شورايى مركّب از مهاجران برگردانند.
اين خبر به ابوبكر و عمر رسيد، آن دو به ابوعبيدة بن جرّاح و مغيرة بن شعبه پيام فرستادند و پرسيدند: رأى و چاره چيست؟
مغيره گفت: رأى درست اين است كه هرچه زودتر عبّاس را ببينيد و براى او و فرزندانش در اين كار بهره اى قرار دهيد، تا به اين ترتيب آنان از هوادارى علىّ بن ابى طالب عليه السلام دست بردارند.
ابوبكر و عمر و مغيره حركت كردند و شبانه در شب دوّم رحلت پيامبر صلّى الله عليه وآله وسلّم به خانۀ عبّاس رفتند. ابوبكر نخست حمد و ثناى خداوند را بر زبان آورد و سپس چنين گفت: همانا خداوند محمّد صلّى الله عليه وآله وسلّم را براى شما به پيامبرى مبعوث فرمود و او را ولىّ مؤمنان قرار داد و خداوند بر آنان منّت نهاد و پيامبر ميان ايشان بود تا آنگاه كه خداوند براى محمّد آنچه را در پيشگاه خود بود برگزيد و كارهاى مردم را به مردم واگذاشت تا آنكه با اتّفاق و بدون اختلافى كسى را براى خود برگزينند. آنان مرا به عنوان حاكم بر خود و رعايت كننده امور خويش برگزيدند و من هم آن را بر عهده گرفتم، و به يارى و عنايت خداوند در اين مورد از هيچگونه سستى و سرگردانى نگران نيستم و بيمى هم ندارم و فقط از خداوند توفيق عمل مى جويم، بر او توكّل مى كنم و به سوى او باز مى گردم، ولى به من خبر مى رسد كه برخى در اين موضوع برخلاف عموم مسلمانان سخن مى گويند! و شما را پناهگاه خود و دستاويز خويش قرار مى دهند وشما حصار استوار و مايه اتّكاى آنانيد.
اكنون مناسب است كه شما در بيعتى درآييد كه مردم درآمده اند يا آنكه آنان را از انحراف برگردانيد، و ما اينك به حضور تو آمده ايم و مى خواهيم براى تو در اين كار بهره و نصيبى قرار دهيم و براى فرزندانت پس از تو نيز بهره اى قرار دهيم، زيرا تو عموى پيامبرى و مردم قدر و منزلت تو و خاندانت را مى شناسند و با وجود اين در مورد خلافت از شما و تمام افراد بنى هاشم عدول كرده اند و اين موضوع مسلّم است كه پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم از ما و شماست.
در اين هنگام عمر سخن ابوبكر را بريد و به شيوه خود با خشونت و تهديد سخن گفت و كار را دشوار ساخت و گفت: به خدا سوگند؛ همين گونه است، وانگهى ما براى نيازى پيش شما نيامده ايم، ولى خوش نداشتيم كه در مورد آنچه مسلمانان بر آن اتّفاق كرده اند از سوى شما اعتراض باشد و گرفتارى آن به شما و ايشان برگردد و اينك در مورد آنچه به خير شما و عموم مخالفان است بينديشيد و سكوت كرد.
در اين هنگام عبّاس پس از حمد و ثناى خداوند چنين گفت: همانگونه كه تو گفتى، خداوند متعال محمّد صلّى الله عليه وآله وسلم را به پيامبرى برانگيخت و او را ولىّ مؤمنان قرارداد، و خداوند با وجود او بر امّتش منّت گزارد و سرانجام براى او آنچه را در پيشگاه اوست برگزيد و مردم را آزاد گذاشت تا براى خود كسى را برگزينند، به شرط آنكه به حقّ انتخاب كنند و گرفتار هوى و هوس نشوند. اينك اگر تو به مكانت خويش از رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم طالب خلافتى، حقّ ما را گرفته اى و اگر به رأى مؤمنان متّكى هستى ما هم از ايشانيم و ما در مورد خلافت شما هيچ كارى انجام نداده ايم، نه براى آن كارايى آورده ايم و نه بساطى گسترده ايم؛ و اگر تصوّر مى كنى خلافت براى تو به خواسته گروهى از مؤمنين واجب شده است، در صورتى كه ما آن را خوش نداشته باشيم ديگر براى تو وجوبى نخواهد بود؛ و از سوى ديگر اين دو گفتار تو چه اندازه با يكديگر فاصله دارد كه از يك سو مى گويى آنان به تو اظهار تمايل كرده اند و از يك سو مى گويى آنان در اين باره طعن مى زنند. امّا آنچه مى خواهى به ما بدهى اگر حقّ خود تو مى باشد و مى خواهى آن را به ما عطا كنى براى خودت نگهدار و اگر حقّ مؤمنان است ترا نشايد كه در آن باره حكم كنى، و اگر حقّ خود ماست ما به اين راضى نخواهيم بود كه بخشى از آن را بگيريم و بخشى را به تو واگذار كنيم و اين سخن را به اين جهت نمى گويم كه بخواهم ترا از كارى كه در آن درآمده اى بركنار سازم، ولى دليل و حجّت را بايد گفت و بيان كرد. امّا اين گفتارت كه مى گويى رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم از ما و شماست، فراموش مكن كه رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم از همان درختى است كه ما شاخه هاى آنيم و حال آنكه شما همسايگان آن درختيد. و امّا سخن تو اى عمر كه از شورش مردم بر ما مى ترسى اين كارى است كه در اين مورد از آغاز خودتان شروع كرديد ما از خداوند يارى مى جوييم و از او بايد يارى خواست.(2)
1) از اصحاب جوان پيامبر و از ياران اميرالمؤمنين على عليه السلام است كه در جنگ هاى جمل، صفّين و خوارج همراه آن حضرت بود و در كوفه ساكن شد و به روزگار حكومت مصعب درگذشت. مراجعه كنيد به ابن عبدالبر، الإستيعاب: 1 / 140.
2) جلوۀ تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد: 1 / 101.
بازديد امروز : 8175
بازديد ديروز : 106200
بازديد کل : 135498299
|