Imam Shadiq As: seandainya Zaman itu aku alami maka seluruh hari dalam hidupku akan berkhidmat kepadanya (Imam Mahdi As
عقيده عجيب درباره شلمغانى (29 ذیقعده اعدام شلمغانی بنا بر روایت دیگر)

عقيده عجيب درباره شلمغانى

******************************************************

 ۲۹ ذيقعده اعدام شلمغانى كذاب در عصر غيبت صغرى (۳۲۲ هـ ق بنا بر روايت ديگر)

******************************************************

پس از حلاّج گروهى كه بنام عذافره مشهور شدند ابوجعفر شلمغانى ‏را خدا مى ‏شمردند. وى از شلمغان بود از دهات اوسط مى‏ گفت: روح خدا در او دميده. براى پيروان خود كتابى نوشته بود كه به خلاف اسلام بود.

   ابن اثير گويد: مذهب وى آن بود كه او خداى خدايان است و ازلى و قديم و ظاهرو باطن و رازق كامل است كه هدف هر معنى اوست. مى‏ گفت: خدا در هر چيز به‏ اندازه توانش تجلّى مى‏ كند و ضد را آفريده تا ضدّ آن را نيكتر توان شناخت از اين ‏رو چون آدم را آفريد در او حلول كرد. در ابليس نيز حلول كرد كه اين دو ضدّ يكديگرند و دليل حقّ از حقّ افضل است و ضدّ چيز از مانند همان چيز بدان نزديكتر است وخداى والا وقتى به جسد ناسوتى حلول كند قدرت و معجزه ‏اى آشكار كند و وجود خوش را بنمايد.

   اين افكار به عقايد اسماعيليان درباره حلول و قانون ضدّ كه در مبحث امامت‏ دارند، شباهت دارد. بعضى بزرگان دولت دل به عقايد شلمغانى دادند از جمله‏ محسن پسر فرات بود كه در وزارت سوّم پدر پيرو شلمغانى شد. ناصرالدوله ‏حمدانى نيز با وى مدارا كرد و مقدمش را گرامى شمرد و كار او را در آن دوران كه به ‏موصل بود نهان داشت و چون به بغداد رفت از رجال معتبر پيروانى يافت چون ‏حسين بن قاسم كه زمانى وزارت مقتدر داشته بود و ابو على بن بسطام و ابراهيم بن ‏ابى عون و ابى شبيب زيات و ديگران كه چون در ايّام وزارت ابن مقله كارشان فاش ‏شد همگى پنهان شدند.

   در ايّام راضى (329 - 322) خطر شلمغانى بزرگ شد كه دستگيرش كردند و نزد وى نوشته‏ ها يافتند كه معلوم مى‏ داشت دعوى خدائى دارد و پيروانش او را خدا مى ‏دانند. از نوشته‏ ها يكى به خطّ حسين بن قاسم بود و چون خطها را به كسان ‏بنمودند همه آن را بشناختند، شلمغانى نيز اعتراف كرد كه خط از ياران اوست. آنگاه ‏ابن ابى عون و ابن عبدوس را بگرفتند و با شلمغانى نزد خليفه بردند و دستورشان ‏دادند شلمغانى را سيلى بزنند و آن‏ها ابا كردند و چون به اينكار وادارشان كردند ابن ‏عبدوس دست برد و او را سيلى زد امّا ابن ابى عون وقتى دست سوى شلمغانى برد دستش بلرزيد و سر و ريش وى را ببوسيد و گفت: خدا و آقا و روزى ‏رسان من!

   راضى به شلمغانى گفت: مى‏ گفتى دعوى خدائى ندارى، پس اين چيست؟

   گفت: اين سخن را ابن ابى عون مى‏ گويد نه من. خدا داند هرگز به او نگفته ‏ام من‏ خدايم.

   ابن عبدوس گفت: او دعوى خدائى نداشت، مى‏ گفت: باب امام منتظر عليه السلام است و من پنداشتم اين سخن را از تقيّه مى ‏گويد.

   از آن پس چند بار ايشان را به نزد خليفه بردند و هر بار فقيهان و قاضيان و دبيران وسران سپاه حاضر بودند. به روزهاى آخر فقيهان فتوى دادند كه خونش هدر است وشلمغانى و ابن ابى عون را بر دار كردند و جسدشان را به آتش بسوختند و اين به سال322 بود.(1)


1) تاريخ سياسى اسلام (دكتر حسن ابراهيم‏ حسن): 3 / 577.

 

منبع: کتاب معاويه ج ... ص ...

Mengunjungi : 7587
Pengunjung hari ini : 0
Total Pengunjung : 90135
Total Pengunjung : 132443093
Total Pengunjung : 91829321