امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
(4) بيعت، بازيچۀ خلفاء

(4)

بيعت، بازيچۀ خلفاء

چون سليمان در دابق بيمار شد فرمانى نوشت و ضمن آن يكى از پسران خود را كه‏ هنوز بالغ هم نشده بود به جانشينى خود گماشت، رجاء بن حَيْوَة پيش او رفت و گفت: اى امير مؤمنان؛ از جمله چيزها كه خليفه را در گور محفوظ و در امان مى‏ دارد اين است كه براى مردم مرد نيكوكارى را به جانشينى بگمارد.

   سليمان گفت: از خداوند طلب خير مى ‏كنم و بررسى خواهم كرد.

   يك يا دو روز بعد، آن فرمان را سوزاند و رجاء را احضار كرد و گفت: در مورد پسرم داود چه نظر دارى؟

   رجاء گفت: او اين ‏جا نيست و در قسطنطنيّه است و معلوم نيست زنده است يا نه.

   سليمان گفت: درباره عمر بن عبدالعزيز چه عقيده ‏اى دارى؟

   رجاء گفت: به خدا سوگند؛ او را مسلمانى فاضل و نيك مى ‏دانم.

   سليمان گفت: همچنين است ولى اگر او را به تنهايى حكومت دهم و كسى ديگر را پس از او تعيين نكنم موجب فتنه مى‏ شود و دست از سرش برنمى ‏دارند تا يكى ازايشان را پس از خود به حكومت معيّن كند.

   سليمان دستور داد حكومت پس از عمر بن عبدالعزيز از يزيد بن عبدالملك باشد و يزيد در آن موقع حضور نداشت كه هنوز در حجّ بود.

   سليمان چنين فرمانى نوشت: به نام خداوند بخشنده مهربان؛ اين نامه ‏اى از بنده‏ خدا سليمان امير مؤمنان! است به عمر بن عبدالعزيز، من پس از خودم خلافت را به ‏تو واگذاشتم و پس از تو هم يزيد بن عبدالملك خليفه خواهد بود، از او سخن ‏بشنويد و فرمانبردار باشيد و از خدا بترسيد و اختلاف مكنيد كه در شما طمع بندند.

   سليمان اين فرمان را مهر كرد، و پيش كعب بن جابر فرمانده شرطه خود فرستاد و پيام داد تمام افراد خاندان مرا بياور. كعب آنان را جمع كرد و پس از اينكه همگان‏ جمع شدند سليمان به رجاء گفت: اين نامه را پيش آنان ببر و به آنان دستور بده با كسى‏ كه در آن نوشته ‏ام بيعت كنند و آنان يكى ‏يكى بيعت كردند در حالى ‏كه نمى ‏دانستند نام‏ چه كسى در آن نامه است.

   رجاء به حبوة مى ‏گويد: عمر بن عبدالعزيز پيش من آمد و گفت: مى ‏ترسم سليمان ‏چيزى از خلافت را به من سپرده باشد تو را به خدا سوگند مى ‏دهم كه اگر چنين است ‏مرا آگاه كن تا پيش از آنكه وقتى برسد كه كارى از من ساخته نباشد استعفا كنم.

   رجاء مى ‏گويد: گفتم: چيزى به تو نخواهم گفت و عمر بن عبدالعزيز خشمگين از پيش من رفت.

   رجاء مى ‏گويد: هشام بن عبدالملك هم پيش من آمد و گفت: مرا با تو حق حرمت‏ و دوستى قديمى است به من خبر بده كه اگر خلافت براى كس ديگرى غير از من ‏است در آن باره سخنى بگويم و خدا را گواه مى ‏گيرم كه نخواهم گفت از ناحيه تو شنيده ‏ام و نام تو را به ميان نمى ‏آورم، و من از اينكه به او خبر بدهم خوددارى كردم.

   گويد: آنگاه به هنگام مرگ سليمان پيش او بودم چشمهايم را بستم و پارچه رويش‏ كشيدم و در حجره را بستم و به كعب بن جابر پيام دادم كه خاندان سليمان را در مسجد دابق جمع كند و به ايشان گفتم: با آن كس كه نامش در اين نامه نوشته شده است ‏بيعت كنيد.

   گفتند: يك بار بيعت كرده‏ ايم.

   گفتم: بار ديگر بيعت كنيد و اين فرمان امير مؤمنان! است و براى بار دوّم بيعت ‏كردند.

   رجاء گويد: پس از اينكه آنان بعد از مرگ سليمان هم بيعت كردند و كار را محكم‏ كردم، گفتم: اكنون برخيزيد و براى تجهيز خليفه برويد كه در گذشته شد. همگان انّا لله وإنّا إليه راجعون بر زبان آوردند و من فرمان را گشودم و خواندم و چون نام عمر بن‏ عبدالعزيز را بردم هشام برخاست و گفت: به خدا سوگند؛ هرگز با او بيعت نمى‏ كنيم.

   گفتم: به خدا سوگند؛ گردنت را مى‏ زنم برخيز و بيعت كن و او برخاست و پاهاى‏ خود را به زمين مى‏ كشيد.

   رجاء مى ‏گويد: عمر بن عبدالعزيز را بر منبر نشاندم كه از اينكه در امر خلافت ‏افتاده بود إنّا لله مى‏ گفت و هشام هم از اينكه خلافت نصيب او نشده است إنّا لله‏ مى‏ گفت و همگان با او بيعت كردند.(2131)


2131) نهاية الأرب: 279/6، تاريخ كامل ابن اثير: 7 / 2861.

 

منبع: معاویه ج ... ص ...

 

 

بازدید : 2072
بازديد امروز : 5533
بازديد ديروز : 23197
بازديد کل : 128874747
بازديد کل : 89527353