يك موج ناشناخته در مغز او تحوّل ايجاد كرد
خودش مى گويد : نمى دانم چه شد ! امّا همين قدر مى دانم كه موجى ناشناس مثل يك صاعقه مغز مرا پاك كرد و افكار ديگرى را در آن قرار داد ! بعضى وقتها فكر مى كردم كه ديوانه شده ام . گاهى نيز از صميم قلب آرزو مى كردم كه واقعاً ديوانه بشوم و از دست اين حسّ ششم نجات يابم ، زيرا همۀ كسانى كه وارد اتاق من مى شدند در يك لحظه من همۀ گذشتۀ آنها را از صورتشان مى فهميدم و همۀ آرزوها و غمهاىشان را درك مى كردم .
در يك لحظه در قلبم مى گفتم : اين دزد است ! اين يكى امروز زنش را كتك زده است! آن يكى ... ! امّا اين آگاهى مرا رنج مى داد نمى خواستم اسرار خصوصى مردم را بدانم امّا چاره اى نداشتم . مغز من بى آن كه خودم بخواهم يا كلمه اى از مردم بپرسم ، آنها را به من معرّفى مى كرد .
چهار يا پنج روز بعد از به هوش آمدن ، «پتر» بيمارى را ديد كه مى خواست از بيمارستان مرخص شود . «پتر» در حالى كه دست او را مى فشرد و خداحافظى مى كرد ناگهان فهميد اين مرد بر خلاف ادّعاهايش هلندى نيست و انگليسى است و يك جاسوس «انتليجنت سرويس» است كه به وسيلۀ چتر نجات در هلند فرود آمده است تا به نفع انگليسى ها نزد آنهايى كه هلند را اشغال كرده بودند جاسوسى كند .
«پتر» در عين حال در همان لحظه فهميد كه «گشتاپو» (سرويس ضد جاسوسى آلمانى ها) به هويّت واقعى اين جاسوس انگليسى پى برده است و به زودى اين بيچاره را دستگير خواهد كرد و خواهد كشت .
او در مغز خود حتّى محل توقّف آيندۀ اين جاسوس را در كوچۀ «كالور» به نظر آورد و خواست حقيقت را به جاسوس انگليسى بگويد امّا او عجله كرد و بيرون رفت .
«پتر» ماجرا را به دكتر بيمارستان گفت كه به هر قيمتى است بايد اين جاسوس را از ماجرا آگاه كرد .
دو روز بعد مأمورين آلمانى ، افسر جاسوس انگليسى را درست در همان كوچه «كالور» تعقيب كردند و كشتند . پيش بينى «پتر» نه تنها به نفع او تمام نشد بلكه باعث شد كه پارتيزانهاى هلندى به او مظنون شده و بگويند : تو كه قبلاً مى دانستى گشتاپو، جاسوس انگليس را تعقيب مى كند ، لابد خودت جاسوس گشتاپو هستى ! اين ظن و گمان چندان بالا گرفت كه دو روز بعد دو نفر به بيمارستان آمدند تا او را بكشند . قرار بود آنها با متكّا و بالش او را خفه كنند امّا حسّ ششم «پتر» باز به كمك او آمد و وى را از مرگ نجات داد .
بازديد امروز : 192671
بازديد ديروز : 297409
بازديد کل : 121506314
|