امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
نيز پيشگويى ديگر حضرت اميرالمؤمنين‏ عليه السلام دربارهٔ بنى‏ اميه و بنى ‏العباس

نيز پيشگويى ديگر حضرت اميرالمؤمنين‏ عليه السلام

دربارهٔ بنى‏ اميه و بنى ‏العباس

   حضرت اميرالمؤمنين ‏عليه السلام در خطبه ‏اى ديگر سوگند ياد كرده ‏اند از هر رخدادى تا روز قيامت كه از او سئوال كنند، پاسخ خواهند داد. از هر گروه صد نفرى كه به هدايت يا در گمراهى باشند و خواهند گفت كه چه كسى رهبر آنان است؟ و كجا فرود مى‏ آيند؟ و چه كسى از ايشان كشته مى ‏شود؟ و چه كسى به مرگ طبيعى مى‏ ميرد؟

   در پايان اين خطبه، حضرت اميرالمؤمنين‏ عليه السلام فرمودند:

در آن هنگام (در زمان نابودى بنى ‏اميّه به دست بنى‏ عبّاس) قريش آرزو مى‏ كنند كه همه دنيا را در دست من بگذارند تا فقط يك بار مرا ببينند.

   و اين مطلب خبر دادن آن حضرت از حمله ابومسلم خراسانى و سياه‏ جامگان به شام و نابودى آخرين خليفه بنى‏ اميّه، مروان بن محمّد معروف به مروان حمار است.

   مورّخين نقل كرده ‏اند: مروان بن محمّد در جنگ زاب همين كه عبداللَّه بن علىّ بن عبداللَّه بن عبّاس را در صف‏ خراسانيان در مقابل خود ديد، گفت: دوست مى‏ داشتم زير اين پرچم به جاى اين جوان، علىّ بن ابى طالب ‏عليه السلام حضور مى‏ داشت(363).

   حضرت اميرالمؤمنين‏ عليه السلام در مورد پايان حكومت بنى‏ اميّه مى‏ فرمايند:

تا آنكه خداوند فتنه بنى ‏اميّه را سركوب مى‏ كند به مانند آنكه پوست را از گوشت بكند. خداوند به وسيله كسى ايشان را خوار نمايد و به طريقى كه اكراه دارند رانده شوند و جام بلا به آنان نوشانده شود، هديه ‏اى جز شمشير به ايشان ندهند و لباسى جز خوف بر تن ايشان نپوشانند.

   حال به طور اختصار عاقبت شوم بنى‏ اميّه و روزگار بدشان، از تاريخ يعقوبى گزينش مى‏ شود.

   يعقوبى گويد:(364) چون با ابوالعباس سفاح در كوفه و در سال 132 هجرى بيعت شد و كوفه از دست بنى ‏اميّه خارج ‏گرديد، مروان بن محمّد، آخرين خليفه اموى به زاب نزديك موصل آمد تا با بنى‏ العبّاس و حاميان آن‏ ها بجنگد. ابوالعبّاس سفاح اوّلين خليفه عبّاسى، عموى خود عبداللَّه بن على را براى جنگ با مروان به زاب گسيل داشت. مروان‏ شكست خورد و به شام برگشت. در اين حال مروان از هيچ شهرى از شهرهاى شام عبور نمى‏ كرد، مگر آنكه مردم او راتاراج و غارت مى‏ كردند. عاقبت مروان به دمشق رسيد و قصدش آن بود كه در اين شهر كه مركز حكومت بنى ‏اميّه بود، متحصّن شود، ولى مردم دمشق كه بيشتر آنان از بنى ‏اميّه بودند او را تاراج و غارت كردند و قبيله قيس بر او حمله بردند.

   عبداللَّه بن على - كه در تعقيب مروان بود - وارد دمشق شد، وى جانشين مروان به نام وليد بن معاويه را كشت. مروان‏ به فلسطين فرار كرد و پس از فلسطين به مصر گريخت و در مصر در نبردى با داعيان بنى‏ العباس كشته شد، و سرش را نزد سفاح به حيره فرستادند.

   سر بريده مروان را در گوشه‏ اى گذاشتند تا نزد سفّاح بفرستند، در اين هنگام گربه ‏اى زبان مروان را ربود. مروان درسنّ 64 و به قولى 68 سالگى و در ذيحجّه سال 132 هجرى كشته شد و مدّت خلافتش 5 سال بود.

   مروان چهار پسر داشت به نام‏ هاى عبدالملك، عبداللَّه، عبيداللَّه و محمّد.

   مروان در هنگام فرار به مصر، بيشتر افراد خانواده خود را با خود برده بود، خصوصاً پسرانش عبداللَّه و عبيداللَّه وبسيارى از زنان و دختران وى با او بودند. و چون مروان در مصر كشته شد، پسرانش عبداللَّه و عبيداللَّه به شهر صعيد مصر پناه بردند و در آنجا نيز نتوانستند بمانند؛ زيرا حاميان حكومت بنى ‏العباس آنان را تعقيب مى‏ كردند، لذا راه سرزمين نوبه (سودان) را در پيش گرفتند.

   يعقوبى گويد:(365) همراه عبداللَّه و عبيداللَّه، جماعتى از زنان و دختران و خواهران و دختر عموها، پياده و سرگردان درحال فرار بودند تا آنجا كه مردى از اهل شام، عبورش به دختر بچّه افتاده ناشناسى افتاد، ناگاه او را شناخت كه دختر شش ‏ساله مروان است، همراه خويش او را برد و به عبداللَّه بن مروان(366) تسليم كرد.

   مروانيان به بلاد نوبه (سودان) رسيدند، فرمانرواى نوبه آنان را گرامى داشت. مروانيان گفتند: در بعضى از اين ‏قلعه‏ هاى بلاد نوبه قرار مى‏ گيريم باشد كه پناهگاهى از اينها به دست آوريم و با دشمنان مجاور خود نبرد كنيم و مردم را به‏ اطاعت خود دعوت نماييم، شايد خداوند قسمتى از آنچه كه از ما گرفته شده به ما بازگرداند.

   فرمانرواى نوبه به آنان گفت: اين زاغ‏ ها (سياه‏پوستان) شمارشان بسيار و لباس و سلاحشان اندك است، بيم دارم كه به ‏دست آنان از پا درآييد. لذا از نوبه به حبشه فرار كردند، در حبشه دسته ‏اى از سياهان با مروانيان درگير شدند، عبيداللَّه بن‏ مروان در اين درگيرى كشته شد، و همراهان وى اسير شدند.

   حبشيان هر چه همراهشان بود از آن‏ها گرفتند و آنگاه رهايشان كردند، به طورى كه سرگردان و برهنه و تهى ‏پاى دربيابان‏ها به راه افتادند و از تشنگى به جان آمدند تا آنجا كه مرد در دست خود پيشاب مى‏ كرد و آن را مى‏ آشاميد و پيشاب‏ مى‏ كرد و ريگ را با آن خمير مى كرد و مى‏ خورد، تا به عبداللَّه بن مروان رسيدند. و او پيش از ايشان سختى و برهنگى‏ كشيده بود و عدّه‏ اى از زنان برهنه تهى ‏پاى كه هيچ پوششى نداشتند و پاهاشان از پياده‏ روى چاك‏ چاك شده بود، همراه ‏وى بودند و لب ‏هاى آنان از آشاميدن پيشاب چاك‏ چاك شده بود تا به مندب (باب المندب در ساحل يمن) رسيدند و يك‏ ماه در آنجا ماندند و مردم بر ايشان چيزى فراهم كردند، سپس به صورت باربران و كارگران كشتى ناشناس به قصد مكّه‏ بيرون رفتند.

   چنان‏كه گفته شد: عبداللَّه بن على عموى سفاح در دمشق بنى‏ اميّه را تعقيب مى‏ كرد تا آنكه به نهر ابوفطرس - مكانى‏ ميان فلسطين و اردن - رسيد. بنى‏ اميّه را نزد خويش فراهم ساخت و سپس به آنان گفت: فردا براى گرفتن اموالى نزد من‏ بياييد. بامداد فردا هشتاد مرد از بنى‏ اميّه به جايگاه عبداللَّه آمدند، وى بر بالاى سر هر مرد از بنى‏ اميّه دو مرد با گرز (كافركوب) گماشته بود، سپس عبداللَّه بن على به شاعرى كه از قبل تدارك ديده بود، گفت: اشعارت را بخوان. شاعر كه‏ عبدى نام داشت اين شعر را خواند:

امّا الدعاة إلى الجنان فهاشم     وبنو اميّة من كلاب النار

   امّا دعوت ‏شدگان به سوى بهشت پس (بنى)هاشم ‏اند و بنواُميّه از سگ‏ هاى جهنّم ‏اند.

   نعمان پسر يزيد بن عبدالملك خليفه اموى، در كنار عبداللَّه بن على نشسته بود، بر شاعر خشم گرفت و گفت: اى پسرزن بدبو؛ دروغ گفتى. عبداللَّه بن على به شاعر گفت: بلكه راست گفتى، اشعارت را ادامه بده.

   سپس عبداللَّه بن على به مردان بنى‏ اميّه روى كرد و كشتن حضرت امام حسين ‏عليه السلام و اهل بيتش را به ياد آنان آورد.

   آنگاه دست بر هم زد و مردان آماده، سرهاى بنى ‏اميّه را با گرز كوبيدند تا همه هشتاد تن را از پاى درآوردند، در حالى كه بعضى از آنان نيمه ‏جان بودند، آن‏ها را كنار هم قرار دادند و بر روى آنان فرش پهن كردند. در اين هنگام عبداللَّه بن على‏ و همراهانش بر فرش نشستند تا غذا برايشان آوردند و خوردند، در حالى كه ناله بعضى از آنان در زير فرش شنيده مى ‏شدو عبداللَّه بن على مى‏ گفت: روزى مانند روز حسين‏ عليه السلام، ليكن نه مانند آن(367)...

   سرنوشت شوم و عاقبت بد بنى‏ اميّه خود يك مثنوى خواهد شد، اين بود پيش‏گويى امام علىّ بن ابى طالب‏ عليه السلام درباره ‏سرانجام حكومت بنى‏ اميّه. پس خردمندان عبرت گيرند.(368)


363) براى شرح بيشتر اين خبر به كامل التواريخ: 327 - 334/4، و نيز مقاتل الطالبيّين قسمت پايانى دوران‏ بنى ‏اميّه ص 260 مراجعه شود.

364) تاريخ يعقوبى: 2 / 325 -  324.

365) تاريخ يعقوبى: 326/1.

366) ابوالفرج على بن الحسن اصفهانى صاحب كتاب معروف الاغانى و مقاتل الطالبيين از فرزندزادگان همين‏ عبداللَّه بن مروان است. وى در كتاب مقاتل، بنى ‏اميّه را لعنت مى‏ كند با آن كه خود از بنى ‏اميّه بود.

367) تاريخ يعقوبى (ترجمه آيتى): 2 / 338 - 336 .

   ابوالفرج اصفهانى در جلد چهارم كتاب اغانى روايت ديگرى درباره كشته شدن شمارى از بنى ‏اميه كه از سفاح ‏امان گرفته بودند نقل مى‏ كند و مى‏ گويد: زبير بن بكار از عموى خود روايت مى‏ كند كه سفاح روزى در دربارخود نشسته بود در حالى كه تعدادى از بنى ‏اميّه نزد او نشسته بودند، شاعرى قصيده‏ اى در مدح سفاح قرائت‏ كرد، سفاح روى به مردان بنى ‏اميّه كرد و گفت: كجا اين قصيده قابل مقايسه با قصايدى است كه شما را ستوده ‏اند؟

   يكى از امويان گفت: هيچ كس درباره شما آنچنان‏كه ابن قيس الرقيات درباره ما سروده است، مدح نكرده ‏است و آن اين شعر است:

   «هيچ چيز را بر بنى ‏اميّه ناپسند نمى‏ شمرند جز آنكه آنان هنگام خشم هم بردبارى مى‏ كنند، همانا ايشان معدن‏ پادشاهانند و عرب فقط به وسيله آنان به صلاح مى ‏رسند».

   سفاح خشم گرفت و گفت: اى فلان؛ فلان مادرت را گاز بگير! گويا هنوز هم هواى خلافت در سر مى‏ پرورانى. سپس دستور داد تا مأمورين آن‏ها را سركوب كنند. سربازان سفاح با كافر كوب‏ه اى خود همه امويان درمجلس سفاح را كشتند. سپس ابوالعباس سفاح دستور داد تا غذا آماده كنند، به روى اجساد فرش پهن كردند و سفاح بر روى آن نشست و غذا خورد در حالى‏ كه بعضى از آن‏ها زنده بودند و ناله مى‏ كردند، چون خوردن غذا تمام شد، سفاح گفت: هرگز ياد ندارم غذايى از اين گواراتر خورده باشم، آنگاه دستور داد تا پاهاى مردگان را بگيرند و از قصر بيرون ببرند و در كوچه‏ ها رها كنند.

   گزارش‏گر اين خبر گويد: خودمان ديديم كه سگ‏ها پاهاى اين مردگان را گاز گرفته و به اين سو و آن سو مى‏ كشاندند در حالى كه لباس‏هاى گران‏بها بر تن داشتند تا سرانجام گنديده شده و در گودالى دفن شدند. (جلوه‏ تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد: 394/3 به نقل از اغانى)

368) پيشگوئى ‏هاى اميرالمؤمنين ‏عليه السلام: 203.

 

 

    بازدید : 17050
    بازديد امروز : 0
    بازديد ديروز : 94342
    بازديد کل : 181529964
    بازديد کل : 135069553