سخن گفتن با بى زبانى
هر تازه واردى كه وارد اتاق مى شد ، مغز من دربارۀ او به كار مى افتاد و گذشته و آينده اش را به من مى گفت . نه تنها چهرۀ اشخاص ، بلكه اشيايى كه مورد استفاده اش بودند ، مثل كيف ، مجلّه ، روزنامه ، عكس و دستمال ، او را به من معرّفى مى كردند .
حتّى در صحراى خلوت نيز راحت نبودم . سنگها و درختان داستانشان را با من باز مى گفتند . براى رهايى از اين شكنجه تنها راه حل اين بود كه در يك اتاق خالى و خلوت و بدون هيچ شيئى بنشينم و هرگز بيرون نروم ، امّا يك مرد 34 ساله مثل من نمى توانست مثل راهبه ها زندگى كند . فقط يك راه داشتم . بايد راهى انتخاب مى كردم كه با استفاده از همين حسّ ششم ، زندگيم را تأمين كنم ، حالا كه اين حسّ يك دقيقه مرا راحت نمى گذاشت مجبور بودم كه از اوامر او اطاعت كنم ! از اين تاريخ زندگى «پتر» با همين حسّ ششم رادار ارتباط دارد .
نخست در دهات و جشنهاى ملّى ، حسّ ششم خود را به مردم ثابت كردم و مثلاً يك يا دو ساعت ، شرح حال و گذشته همۀ كسانى را كه در سالن نمايش نشسته بودند به آنها مى گفتم .
بازديد امروز : 50056
بازديد ديروز : 239638
بازديد کل : 125466083
|