امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
تا آخرين نفس از عمر خود استفاده كنيد

تا آخرين نفس از عمر خود استفاده كنيد

   بايد سعى كنيد تا آخرين لحظه و تا آخرين نفس وظيفه خود را انجام دهيد و لحظات عمر را در امورى كه مورد رضايت خداوند نيست، از دست ندهيد.

   حضرت اميرالمؤمنين‏ عليه السلام مى ‏فرمايند:

إِنَّ أَنْفاسَكَ أَجْزاءُ عُمْرِكَ، فَلاتُفْنِها إِلاَّ في طاعَةٍ تُزْلِفُكَ.(11)

نفسهاى تو، اجزاء عمر توست؛ پس آن را از دست مده، مگر در عبادتى كه ‏باعث تقرّبِ بيشتر تو باشد.

   بزرگان ما تا آخرين لحظات زندگى و تا آخرين نفس، بهترين استفاده را از فرصتى كه داشته اند، برده ‏اند. مرحوم آية اللَّه العظمى حاج سيّد محمّد حجّت‏ كه از علماى بزرگ و شخصيّتهاى برجسته تاريخ شيعه است، از اين گونه افراد است.

   مرحوم آية اللَّه العظمى آقاى حاج شيخ مرتضى حائرى درباره آن بزرگوار مى‏ نويسد: ايشان در زمان آقاى بروجردى رحمة اللَّه تعالى عليه، تقريباً مرجع مطلق يا اكثر آذربايجان بودند و در تهران هم آذربايجانيها شايد نوعاً و بعضى از غير آذربايجانيها به ايشان مراجعه مى ‏كردند.

   اوائل زمستان سالى كه مرحوم شدند هنوز هوا كاملاً سرد نشده بود، ايشان ‏مشغول تعمير خانه بودند و يك قسمتى را هم خاك‏بردارى كرده بودند كه ‏بناى جديدى بسازند و در قسمت ديگرى هم كارگرها مشغول كارهاى لازم ‏ديگر بودند؛ از جمله حفر چاه يا سنگ بند كردن آن. بانى اين تعميرات يكى از ارادتمندان ايشان بود.

   يك روز صبح خدمت ايشان رفتم. در اندرون روى تخت نشسته بودند و حالشان عادى بود. ايشان به واسطه برنشيتِ مزمن نوعاً موقع سردى هوا نفس ‏تنگى شديدى داشتند؛ ولى در آن موقع با سردى هوا، حال ايشان‏ معمولى به نظر مى‏ رسيد.

   مطّلع شدم كه بنّا و كارگرها را رد كرده ‏اند. گفتم: آقا چرا آنها را جواب‏ گفته‏ ايد؟ بطور صريح و جزم گفت: من بنا هست بميرم، ديگر بنّايى براى چه؟! من هم چيزى نگفتم.

   روز ديگرى كه به ظنّ قوى چهارشنبه بود، خدمتشان رفتم؛ آقاى حاج سيّد احمد زنجانى مقابل ايشان نشسته بود. اوراق و اسناد مالكيّت و غيره را به آقاى ‏زنجانى دادند و آنچه پول نقد در جعبه بود، به بنده دادند كه به مصارف معيّنه ‏برسانم. يك قسمت از آن را هم سهم من قرار دادند.

   قبلاً وصيّت خود را در چند نسخه نوشته بودند كه يكى از آنها را نزد من ‏فرستادند و الآن موجود است. وصيّت كرده بودند كه آنچه پول نزد وكلاى ‏ايشان موجود است، همه سهم مبارك امام‏ عليه السلام است و زمينى كه بعداً قسمت ‏عظيمى از مسجد آقاى بروجردى شد، ايشان براى مدرسه خريده بودند و به ‏اسم خودشان بود. در وصيّتنامه نوشته بودند كه آن هم از سهم مبارك امام ‏عليه السلام‏ است و ارث برده نمى ‏شود و اگر آقاى بروجردى خواستند به ايشان براى ‏مسجد بدهند. غرض آن كه پولشان منحصر به همان محتواى جعبه بود و چند روز بود كه پول وجوه از كسى نمى‏ گرفتند.

   وقتى كه وجوه محتواى جعبه را به من دادند كه به مواردش برسانم، درحالى كه دستهايشان به طرف آسمان بود، گفتند: خدايا من به آنچه تكليف ‏داشتم عمل كردم، تو هم مرگ مرا برسان.

   من كه رويم به ايشان باز بود، گفتم: آقا شما بى‏ خود اين قدر ترسيده ‏ايد؛ شما هر سال در زمستان همين ناراحتى را داريد، بعداً خوب مى ‏شويد. فرمود: نه؛ فوت من ظهر است. من ديگر چيزى نگفتم و فوراً در پى انجام فرموده‏ ايشان رفتم و از لحاظ اين كه مبادا ايشان ظهر همان روز وفات نمايند و تكليف اين پولها معلوم نشود كه آيا به ورثه بدهم يا به همان موارد؛ درشكه‏ گرفته و سوار شدم و تا ظهر نشده بود، انجام دادم.

   ايشان ظهر آن روز وفات نكردند و شنبه بعد از آن چهارشنبه وفات كردند. ظهر شنبه تا فوت نمودند من آمدم منزل بيرونى، صداى اذان از مدرسه حجّتيّه‏ تازه بلند شده بود.

 در يكى از همان شبها به من گفتند: قرآن را به ايشان بدهم. قرآن را بازكردند، اول صفحه، جمله شريفه «لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِّ»(12) بود، ظاهراً ايشان گريه ‏كردند. مهر خود را همان شب يا شبى ديگر شكستند.

   يكى از روزهاى نزديك وفات بود كه در يك آن، چشمش به در بود و پيدا بود كه يك چيز بالخصوص را مشاهده مى‏ كند و مى‏ گفت: آقا على بفرما، ولى ‏طولى نكشيد كه به حال عادى برگشت. در دو سه روز آخر، نوعاً مشغول ذكر وراز و نياز بود.

   روز وفات ايشان، من با كمال اطمينان درس مكاسب را در منزل گفتم وپس از آن رفتم در همان اطاق كوچك كه ايشان بسترى بودند. در آن هنگام ‏فقط دختر ايشان كه زوجه اين جانب است، آنجا بود و خود آقا رويشان به طرف ديوار بود و مشغول ذكر و دعا بود. ايشان گفت: آقا امروز يك مقدارى ‏مضطرب است. دليل اضطراب ايشان ظاهراً همان ذكر و دعاى زياد بود.

   من سلام كردم جواب دادند. گفتند: امروز چه روزى است؟ گفتم: روز شنبه ‏است. گفتند: آقاى بروجردى به درس رفتند؟ گفتم: آرى. از صميم قلب – شايد چند مرتبه - گفتند: الحمدللَّه.

   غرض، دختر ايشان گفتند: قدرى تربت به ايشان بدهيم. گفتم: خوب است. ايشان تربت را فراهم كردند، من خدمتشان عرض كردم كه ميل بفرمائيد. ايشان نشستند و من استكان را جلوشان بردم ، خيال كردند غذا يا دواست، قدرى با اوقات تلخى گفتند: اين چيست؟ گفتم: تربت است. فورى قيافه باز شد و آب تربت را تا آخر سر كشيدند و بعداً اين كلمه را من خودم شنيدم كه ‏گفتند:

   «آخر زادي من الدنيا تربة الحسين». آخرين توشه من از دنيا، تربت امام‏ حسين‏ عليه السلام است. و دو مرتبه خوابيدند.

   براى دومين بار ظاهراً به امر و تقاضاى خودشان دعاى عديله را بر ايشان ‏قرائت كردند. آقاى سيّد حسن - پسر دوم ايشان - رو به قبله نشسته و خود ايشان هم در حالى كه سينه را تكيه به متكّائى داده بودند، در حال نشسته‏ مى خواندند و با فارسى و تركى با كمال شدّت و صميميّت عقائد خود را در مقابل حق متعال ابراز مى‏ داشتند.

   يادم هست كه نسبت به اميرالمؤمنين على‏ عليه السلام پس از اقرار به خلافت آن‏ حضرت، مى‏ گفتند: بلافصل، هِچْ  فصلى يُخْدى، لاپ بلافصل، لاپ بلافصل، كيمين فصلى وار؟! و نسبت به ائمّه از ولد پيغمبر و على‏ عليهم السلام اين آيه را مى‏ خواندند:

«مَثَلُ كَلِمَةٍ طَيِّبَةٍ كَشَجَرَةٍ طَيَّبَةٍ أَصْلُها ثابِتٌ وَفَرْعُهْا فِي ‏السَّماءِ»(13).

   من هم كنارى ايستاده بودم و اين منظره جالب و معنوى را با كمال اعجاب ‏تماشا مى‏ كردم. در ذهنم خطور كرد كه به ايشان بگويم: آقا دعايى براى ما بكنيد، ولى خجالت مانع شد. چون اولاً ايشان به حال خودش مشغول بود وتوجّهى به جاى ديگر نداشت. فقط خود را در مقابل خدا و انجام وظائف ‏معنوى قبل از مرگشان مى‏ ديد و ثانياً اين تقاضا مشعر به اين بود كه ما هم‏ متوجّه مرگ آقا و تسليم مردن ايشان شده ‏ايم.

   غرض، من همين طور ساكت در عقب اين ماجرا و جمعيّتِ حاضر كه يكى‏ آقا سيّد حسن و ديگرى صبيّه ايشان و شايد ديگرى خانواده ايشان بود، ايستاده بودم و اين را نيز شنيدم كه مى ‏گفت: خدايا عقائد من همه حاضر است،همه را به تو سپردم به من برگردان.

   من همان جا ايستاده بودم و ايشان هم در همين احوال بود كه يك مرتبه درهمان حالِ نشسته كه تكيه بر متكّا كرده بودند، در صورتى كه مقابل قبله بود، نفسشان نيامد. خيال كردند كه آقا قلبشان گرفته است. قدرى قطره كرامين به ‏دهان ايشان ريختند. من ديدم كه دوا از اطراف لبها فرو ريخت. همان لحظه‏ فوت شده بودند و پس از آب تربت حتى چند قطره كرامين هم به دستگاه‏ گوارش ايشان نرسيد.

   من كاملاً متوجه شدم كه ايشان فوت كرده ‏اند، آمدم منزل بيرونى صداى ‏اذان را از مدرسه حجّتيّه شنيدم. فوت ايشان مقارن اول ظهرِ حقيقى بود كه‏ خود، روز چهارشنبه گفته بودند كه فوت من، يا امر من، ظهر است.

   اين مرد بزرگوار كسى بود كه در اين سفر هم كاملاً قيد و شرط سفر را مراعات و وضع وجوه را كاملاً روشن كرده بودند كه يك شاهى از آن به ورثه‏ نرسيد.

   اين داستان، گذشته از اين كه صورت روشنى است از يك ايمان محكم، مشتمل بر آيات غيبيّه چندى است:

   1- خبر دادن ايشان به مرگ خود در ظهر و تحقيقاً در ظهر واقع شد.

   2- مكاشفه ‏اى كه در آن، حضرت اميرالمؤمنين‏ عليه السلام را ديده بودند.

   3- خبر دادن ايشان به اين كه آخرين توشه من از دنيا تربت امام حسين‏ عليه السلام ‏است و چنين شد.(14)

   مرحوم آية اللَّه العظمى آقاى حجّت مصداقى روشن براى اين فرمايش‏ حضرت اميرالمؤمنين ‏عليه السلام: «إِنَّ أَنْفاسَكَ أَجْزاءُ عُمْرِكَ فَلاتُفْنِها إِلاَّ في طاعَةٍ تُزْلِفُكْ» بودند. و تا آخرين لحظه و آخرين نفس، عمر گرانبهاى خود را در راه عبادت واطاعت خداوند سپرى نمودند.

   آنان كه از زندگى بزرگان شيعه درس مى‏ آموزند و تا آخرين لحظه در مقام‏ عبوديّت و انجام وظيفه هستند، در آخرت الطاف خاصّه خداوند شامل ‏حالشان خواهد بود و در جوار رحمت اهل بيت ‏عليهم السلام به سر مى ‏برند.


11) شرح غرر الحكم: 499/2.

12) سوره رعد، آيه 14.

13) سوره ابراهيم، آيه 24.

14) نوشته خطّى استاد اعظم مرحوم آية اللَّه العظمى آقاى حاج شيخ مرتضى حائرى رضوان ‏اللَّه ‏عليه.

 

    بازدید : 10016
    بازديد امروز : 52220
    بازديد ديروز : 49009
    بازديد کل : 129109582
    بازديد کل : 89644799