امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
پيشگويى ديگر پيامبر اكرم‏ صلى الله عليه وآله وسلم دربارهٔ معاويه

پيشگويى ديگر پيامبر اكرم‏ صلى الله عليه وآله 

دربارهٔ معاويه

   پيشگويى ديگرى كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم درباره معاويه نموده و آن را براى جناب ابوذر بيان نموده، جريان مفصّلى است ‏كه ابن ابى الحديد آن را در شرح نهج البلاغه آورده و از آنجا كه درباره خوردن عثمان و خوراندن او نيز مطالب مهمّى را در بر دارد به نقل آن مى‏ پردازيم:

   واقعه ابوذر رحمه الله و تبعيد او به ربذه يكى از كارهايى است كه در آن مورد بر عثمان عيب گرفته شده است. اين سخن را ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب «السقيفة» از قول عبدالرزاق، از پدرش، از عكرمه، از ابن عبّاس روايت‏ كرده كه گفته است:

   هنگامى كه ابوذر را به ربذه تبعيد كردند، عثمان فرمان داد ميان مردم جار بزنند كه هيچ‏كس نبايد با ابوذر سخن بگويد و او را بدرقه كند، و به مروان بن حكم فرمان داد ابوذر را از مدينه بيرون كند.

   او چنان كرد و مردم از يارى ابوذر خوددارى كردند جز اميرالمؤمنين علىّ بن ابى طالب‏ عليه السلام، برادرش عقيل، امام‏ حسن، امام حسين‏ عليهما السلام و عمّارياسر كه اين گروه با او بيرون رفتند تا او را بدرقه كنند.

   امام حسن‏ عليه السلام شروع به سخن‏ گفتن با ابوذر كرد؛ مروان به آن حضرت گفت: اى حسن؛ آرام بگير، مگر نمى‏ دانى ‏اميرالمؤمنين! از سخن‏ گفتن با اين مرد نهى كرده است! اگر هم نمى‏ دانى اينك بدان.

   در اين هنگام اميرالمؤمنين على‏ عليه السلام به مروان حمله كرد و با تازيانه ميان دو گوش مركوب او زد و فرمود: دور شو كه‏ خدايت به آتش افكند.

   مروان خشمگين پيش عثمان برگشت و موضوع را به او گفت و عثمان بر اميرالمؤمنين على‏ عليه السلام خشم گرفت!

   چون ابوذر ايستاد، آن گروه با او وداع كردند. ذكوان - آزاد كرده امّ هانى دختر ابوطالب كه حافظ حديث وخوش‏ حافظه و همراه ابوذر بود - گفته است: من سخنان آن گروه با ابوذر را حفظ كردم كه چنين بود:

   اميرالمؤمنين على‏ عليه السلام فرمود:

اى ابوذر؛ تو براى خدا خشم گرفته ‏اى، آن قوم از تو بر دنياى خود ترسيدند و تو از ايشان بر دين و آخرت خود ترسيدى، آنان تو را به دشمنى و ستيز خود گرفتار ساختند و چنين گرفتار ابتلايت كردند و تو را به صحراى خشك تبعيد نمودند. به‏ خدا سوگند؛ اگر آسمان و زمين بر بنده ‏اى بسته شود و او از خداوند بترسد و پرهيزگارى كند، خداوند براى او راه‏ بيرون‏ شدن از آن‏ دو را قرار خواهد داد.

اى ابوذر؛ چيزى جز حق با تو انس نگيرد و چيزى جز باطل تو را به بيم نيندازد.

سپس اميرالمؤمنين‏ عليه السلام به همراهان خود فرمود: با عموى خويش بدرود كنيد.

و به عقيل فرمود: با برادر خويش بدرود كن.

   در اين هنگام، عقيل سخن گفت و چنين اظهار داشت: اى ابوذر؛ چه بگوييم كه تو مى‏ دانى ما تو را دوست مى ‏داريم و تو نيز ما را دوست مى ‏دارى، از خدا بترس و تقوا پيشه ساز كه تقوا رستگارى است، و شكيبا باش كه شكيبايى كرامت‏ است، و بدان اگر صبر و شكيبايى را گران بشمارى از بى‏ تابى است، و اگر رسيدن عافيت را دير بشمارى از نااميدى است، بنابراين نااميدى و بى‏ تابى را رها كن.

   سپس امام حسن ‏عليه السلام چنين بيان فرمود:

عموجان؛ اگر نه اين است كه شايسته نيست آن‏ كس كه بدرود مى‏ كند سكوت كند و آن‏ كس كه بدرقه مى ‏كند برگردد، با همه اندوه سخن كوتاه مى‏ شد. مى‏ بينى كه اين قوم با تو چه كردند؟! اينك دنيا را با يادآوردن اينكه سرانجام از آن آسوده ‏مى‏ شوى رها كن، و سختى آن را با اميدوارى به آنچه پس از آن است بر خود هموار ساز، و شكيبايى پيشه كن تا پيامبر خويش را - كه درود خدا بر او و خاندانش باد - ديدار كنى و او از تو خشنود باشد.

   سپس امام حسين‏ عليه السلام سخن فرمود و چنين بيان داشت:

عموجان؛ خداوند متعال تواناست كه آنچه را مى ‏بينى دگرگون سازد «و خداى هر روز در شأن و كارى است». آن قوم‏ دنياى خود را از تو بازداشتند و تو دين خود را از ايشان بازداشتى، و تو از آنچه آنان از تو بازداشتند سخت بى‏ نيازى، وايشان به آنچه تو از آنان بازداشتى سخت نيازمندند. اينك از خداوند صبر و نصرت بخواه و از بى تابى و آز به خدا پناه ببر كه شكيبايى از دين و كرامت است و آزمندى حتّى يك روز را مقدّم نمى‏ دارد و بى تابى اجل و مرگ را به تأخير نمى‏ افكند.

   سپس عمّارياسر رحمه الله خشمگين سخن گفت و چنين اظهار داشت: خداوند آن كس را كه تو را به وحشت انداخته است ‏آرامش ندهد و آن كس كه تو را در بيم افكنده است امان ندهد. همانا به خدا سوگند؛ اگر دنياى ايشان را مى‏ خواستى و با آنان هماهنگ مى‏ شدى تو را تأمين مى‏ كردند، و اگر به كارهاى ايشان راضى مى‏ بودى تو را دوست مى‏ داشتند، و هيچ‏ چيز مردم را از اين‏كه سخنى چون سخن و اعتقاد تو بگويند بازنداشته است مگر خشنودى ايشان به دنيا و بى ‏تابى و بيم ازمرگ.

   و آنان به همان چيزى گرايش يافته‏ اند كه پادشاه ايشان به آن گرايش يافته است «و پادشاهى از آن كسى است كه چيره‏ مى‏ شود»(380). مردم دين خود را به آنان بخشيدند و آن قوم هم دنيا را به ايشان دادند و زيانكار اين جهان و آن جهان شدند، هان كه اين زيانكارى آشكار است.

   ابوذر رحمه الله كه پيرى فرتوت بود، بگريست و گفت: اى خاندان رحمت؛ خدايتان رحمت كند كه هر گاه شما را مى ‏بينم ‏رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم را فرا ياد مى ‏آورم، مرا در مدينه آرامش و دلبستگى‏ اى جز به شما نبوده و نيست. اينك در حجاز بر عثمان‏ گرانبار شدم؛ آن‏گونه كه بر معاويه در شام گرانبار شدم. عثمان خوش نداشت در جوار برادر و پسرخاله ‏اش در يكى از دو شهر(381) باشم كه مبادا مردم را بر آن دو بشورانم. او مرا به سرزمينى فرستاد كه در آن، هيچ ناصر و دفاع‏ كننده ‏اى جز خدابرايم نخواهد بود و به خدا سوگند كه همنشينى جز خداوند نمى ‏خواهم و همراه خداوند از هيچ وحشتى بيم ندارم(382).

   آنچه كه بيشتر سيره ‏نويسان و مورّخان و نقل‏ كنندگان اخبار بر آنند، اين است كه عثمان نخست ابوذر را به شام تبعيد كرد و پس از آن‏كه معاويه از او شكايت كرد او را به مدينه فراخواند، و چون در مدينه هم همان‏ گونه كه در شام اعتراض‏ مى‏ كرد معترض شد، او را به ربذه تبعيد كرد.

   اصل اين واقعه چنين است: چون عثمان به مروان بن حكم و ديگران خزانه ‏ها را بخشيد و قسمتى از آن را مخصوص‏ زيد بن ثابت قرار داد، ابوذر ميان مردم و در كوچه ‏ها و خيابان‏ها مى ‏گفت: كافران را به شكنجه دردناك مژده بده و صداى‏ خود را بلند مى ‏كرد و اين آيه را مى‏ خواند:

«وَالَّذينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ  وَلايُنْفِقُونَها فى سَبيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَليمٍ»(383).

كسانى كه زر و سيم مى ‏اندوزند و آن را در راه خدا انفاق نمى ‏كنند آنان را به شكنجه دردناك مژده بده.

   اين خبر را به عثمان مكرّر گزارش دادند و او ساكت بود، عثمان پس از آن يكى از وابستگان و بردگان آزادكرده خويش ‏را پيش ابوذر فرستاد و گفت: از آنچه كه از تو به من گزارش رسيده است دست بدار.

   ابوذر گفت: آيا عثمان مرا از خواندن كتاب خداوند متعال و عيب‏ گرفتن بر كسى كه فرمان خداوند را رها كرده است‏ منع مى‏ كند؟ به خدا سوگند كه اگر من با خشمگين‏ شدن و ناخشنودى عثمان، خداوند را راضى كنم براى من بهتر ودوست ‏داشتنى ‏تر از آن است كه با رضايت عثمان خدا را خشمگين سازم.

   اين پيام عثمان را سخت خشمگين ساخت و آن را در ذهن خود نگه داشت در عين حال خوددارى و شكيبايى كرد، تا آنكه روزى عثمان در حالى‏ كه مردم گرد او بودند پرسيد: آيا براى امام رواست از اموال خدا چيزى را وام بگيرد و هر گاه‏ بتواند پرداخت كند؟

   كعب الأحبار گفت: مانعى براى اين كار نيست!

   ابوذر گفت: اى پسر دو يهودى؛ آيا دين ما را به ما مى‏ آموزى؟

   عثمان به ابوذر گفت: آزار تو نسبت به من و درافتادن تو با ياران من بسيار شده است به شام برو.

   و او را از مدينه به شام تبعيد كرد. ابوذر كارهايى را كه معاويه انجام مى‏ داد زشت مى‏ شمرد. روزى معاويه براى او سيصد دينار فرستاد.

   ابوذر به فرستاده معاويه گفت: اگر اين پول به حساب مقرّرى خود من است كه امسال مرا از آن محروم كرديد مى ‏پذيرم، و اگر صله و بخشش است مرا به آن نيازى نيست، و آن را برگرداند.

   پس از آن، معاويه كاخ سبز را در دمشق بنا نهاد! ابوذر به معاويه گفت: اگر اين كاخ را از مال خدا ساخته ‏اى خيانت‏ است، و اگر از مال خودت باشد اسراف.

   او در شام مى‏ گفت: به خدا سوگند؛ كارهايى پديد آمده است كه نمى‏ شناسم و به خدا سوگند نه در كتاب خداوند است‏ و نه در سنّت پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم. به خدا سوگند؛ همانا مى‏ بينم چراغ حق خاموش مى‏ شود و باطل زنده مى‏ گردد و راستگو را مى‏ بينم كه سخن او را تكذيب مى ‏كنند و افراد را بدون پرهيزگارى بر مى‏ گزينند، و چه نيكوكاران كه ديگران را بر آنان ‏ترجيح داده ‏اند.

   حبيب بن مسلمه فهرى به معاويه گفت: ابوذر شام را بر شما تباه خواهد كرد، مردم شام را درياب و اگر تو را به شام‏ نيازى است چاره ‏اى بيانديش.

   ابوعثمان جاحظ در كتاب «السفيانيّة» از قول جلام بن جندل غفارى نقل مى‏ كند كه مى‏ گفته است:

   من غلام معاويه بودم و به روزگار عثمان بر قنسرين و عواصم(384) گماشته شده بودم. روزى پيش معاويه آمدم تا درباره‏ كارهاى خود از او بپرسم، ناگهان شنيدم فريادزننده ‏اى بر در كاخ معاويه فرياد مى‏ كشد و مى‏ گويد: اين قطار شتران رسيد كه آتش حمل مى‏ كند، خدايا؛ كسانى را كه امر به معروف مى‏ كنند و خود آن را انجام نمى ‏دهند و كسانى را كه نهى از منكر مى‏ كنند و خود آن را انجام مى ‏دهند لعنت فرماى.

   موهاى بدن معاويه سيخ و رنگش دگرگون شد و گفت: اى جلام؛ آيا اين فريادزننده را مى ‏شناسى؟

   گفتم: هرگز.

   گفت: چه كسى چاره ‏ساز من از جندب بن جنادة است؟ هر روز بر در كاخ مى ‏آيد و همين سخنان را كه شنيدى با فرياد مى‏ گويد.

   سپس گفت: ابوذر را پيش من آوريد.

   ابوذر را در حالى‏ كه گروهى او را مى ‏كشيدند آوردند! و چون برابر معاويه ايستاد، معاويه به او گفت: اى دشمن خدا ورسول خدا! هر روز پيش ما مى‏ آيى و چنين مى ‏كنى؟! همانا كه اگر بدون اجازه اميرالمؤمنين عثمان! مى‏ توانستم مردى از اصحاب محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم) را بكشم، بدون ترديد تو را مى‏ كشتم و اينك درباره تو اجازه خواهم گرفت!

   جلام مى‏ گويد: دوست داشتم ابوذر را ببينم كه مردى از قوم من بود، به او نگريستم. مردى گندمگون و لاغر و داراى‏ چهره استخوانى و خميده ‏پشت ديدم.

   او روى به معاويه كرد و گفت: من دشمن خدا و رسولش نيستم؛ بلكه تو و پدرت دو دشمن خدا و رسول خداييد، به‏ ظاهر اسلام آورديد و كفر خود را نهان داشتيد و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم تو را لعنت كرده و چند بار بر تو نفرين كرده است كه سير نشوى و خود شنيدم رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم مى ‏فرمود:

هرگاه آن مرد چشم ‏درشت فراخ‏ گلو - كه مى‏ خورد و سير نمى‏ شود - بر امّت والى شود بايد كه امّت از او برحذر باشد.

   معاويه گفت: من آن مرد نيستم.

   ابوذر گفت: نه؛ تو خود همان مردى، اين را رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم به من خبر داده است و گاهى كه تو از كنار آن حضرت‏ گذشتى شنيدم فرمود:

بارخدايا؛ او را لعنت فرماى و جز با خاك سيرش مگردان.

   و هم از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم مى ‏فرمود:

نشيمنگاه معاويه در دوزخ است.

   معاويه خنديد و به حبس ابوذر فرمان داد و درباره او به عثمان نوشت. عثمان در پاسخ معاويه نوشت: جندب را بر چموش‏ ترين و سركش‏ترين مركوب پيش من بفرست، او را با كسى روانه كن كه شب و روز او را بتازاند!

   معاويه ابوذر را بر ناقه ‏اى پير كه جز پالانى نداشت سوار كرد و او را به مدينه رساندند در حالى ‏كه گوشت‏ هاى ران هايش ‏از سختى راه ريخته بود.

   چون ابوذر به مدينه رسيد عثمان به او پيام داد: هر جا كه مى‏ خواهى برو.

   گفت: به مكّه بروم.

   گفت: نه.

   گفت: به بيت المقدّس بروم؟

   عثمان گفت: نه.

   گفت: به يكى از دو شهر بروم؟

   گفت: نه كه من خودم تو را به ربذه تبعيد مى ‏كنم.

   عثمان ابوذر را آنجا تبعيد كرد و همواره همانجا بود تا درگذشت.

   در روايت واقدى آمده است كه چون ابوذر پيش عثمان آمد، عثمان براى او شعرى خواند كه چنين بود: «خداوند چشم قين را روشن مدارد و هيچ‏گاه زينتى به او ندهد و هر گاه روياروى مى‏ شويم سلام و تحيّت خشم و غضب است».

   ابوذر گفت: من براى خود هرگز نام «قين» را نمى‏ شناسم.

   در روايت ديگرى آمده است كه عثمان نام ابوذر را مصغّر كرد و گفت: اى جنيدب! خداى چشمت را روشن مدارد.

   ابوذر گفت: نامم جندب است وانگهى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم مرا «عبداللَّه» ناميده است و من براى خود همان نامى را كه‏ پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم بر من نهاده است برگزيده ‏ام.

   عثمان گفت: تو همانى كه مى‏ پندارى ما گفته‏ ايم: دست خدا بسته است و خداوند فقير است و ما توانگريم؟

   ابوذر گفت: اگر چنين اعتقادى نمى‏ داشتيد اموال خدا را بر بندگانش انفاق مى ‏كرديد، وانگهى من گواهى مى‏ دهم از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم شنيدم كه مى‏ فرمود:

چون پسران ابوالعاص به سى مرد برسند، اموال خدا را سرمايه و بندگان خدا را بردگان و دين خدا را وسيله تباهى قرار مى‏ دهند(385).

   عثمان به كسانى كه حاضر بودند گفت: آيا اين را از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيده‏ ايد؟

   گفتند: نه.

   عثمان گفت: ابوذر؛ واى بر تو؛ بر رسول خدا دروغ مى ‏بندى؟

   ابوذر روى به حاضران كرد و گفت: آيا نمى دانيد كه من راست مى‏ گويم؟!

   گفتند: به خدا سوگند؛ نه.

   عثمان گفت: على (عليه السلام) را براى من فراخوانيد و همين‏كه اميرالمؤمنين على‏ عليه السلام آمد، عثمان به ابوذر گفت: حديث‏ خودت درباره پسران ابوالعاص را براى على (عليه السلام) بيان كن.

   ابوذر آن را تكرار كرد. عثمان به اميرالمؤمنين على‏ عليه السلام گفت: آيا حديث را از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيده ‏اى؟

   فرمود: نه؛ ولى بدون ترديد ابوذر راست مى‏ گويد.

   عثمان گفت: از راستى او چگونه آگاهى؟ فرمود:

من خود از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم شنيدم كه مى‏ فرمود: آسمان بر سر كسى راستگوتر از ابوذر سايه نيفكنده است و زمين‏ راستگوتر از او را بر پشت خود حمل نكرده است(386).

   كسانى كه حاضر بودند گفتند: همه ما اين حديث را از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم شنيده ‏ايم.

   ابوذر گفت: من براى شما حديث مى‏ كنم كه از پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم شنيده ‏ام و شما مرا متّهم مى‏ كنيد، گمان نمى‏ كردم چندان‏ زندگى كنم كه از ياران و اصحاب محمّد صلى الله عليه وآله وسلم چنين بشنوم!

   واقدى در خبر ديگرى با اسناد خود از صهبان - وابسته اسلمى‏ ها - نقل مى‏ كند كه مى‏ گفته است: ابوذر را آن روز كه‏ پيش عثمان آوردند ديدم، عثمان به او گفت: تو آنى كه چنين و چنان كردى؟

   ابوذر گفت: تو را نصيحت مى‏ كنم پنداشتى خيانت مى‏ورزم، دوست تو را اندرز دادم همان‏گونه پنداشت.

   عثمان گفت: دروغ مى‏ گويى كه تو فتنه ‏انگيزى را دوست مى‏ دارى و خواهان آن هستى، و شام را بر ما تباه كردى!

   ابوذر گفت: از روش دو دوست خود پيروى كن تا هيچ‏كس را بر تو جاى سخن نباشد.

   عثمان گفت: اى بى‏ مادر! تو را با اين سخن چكار است؟!

   ابوذر گفت: به خدا سوگند؛ هيچ دليلى براى خودم جز امر به معروف و نهى از منكر ندارم.

   عثمان خشمگين شد و گفت: درباره اين پيرمرد دروغگو راهنمايى كنيد كه چه كنم؟ او را بزنم؛ به زندانش افكنم؛ بكشم يا از سرزمين‏هاى اسلامى تبعيدش كنم كه جماعت مسلمانان را پراكنده ساخته است؟!

   اميرالمؤمنين على‏ عليه السلام كه حاضر بود فرمود:

به تو همان راهنمايى را مى ‏كنم كه مؤمن آل فرعون گفت: «كه اگر دروغگو باشد دروغش بر عهده اوست، و اگر راستگو باشد ممكن است بعضى از وعده ‏ها كه مى‏ دهد به شما برسد كه خداوند هر كس را دروغگو و مسرف باشد هدايت‏ نمى‏ كند»(387).

   عثمان به اميرالمؤمنين على‏ عليه السلام پاسخى تند داد و آن حضرت هم همان‏گونه پاسخ داد كه آن دو پاسخ را نمى‏ آوريم كه ‏در آن نكوهش است.

   واقدى گويد: پس از آن، عثمان مردم را از نشست و برخاست و گفتگوى با ابوذر منع كرد و او مدّتى را بدين‏گونه‏ گذراند. سپس او را پيش عثمان آوردند و چون مقابل او ايستاد به عثمان گفت: اى واى بر تو؛ مگر تو رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم وابوبكر و عمر را نديده ‏اى؛ آيا راه و روش تو چون راه و روش ايشان است؟ همانا كه تو بر من ستمى چون ستمگران روا مى ‏دارى.

   عثمان گفت: از پيش ما و سرزمين‏ هاى ما بيرون شو.

   ابوذر گفت: آرى كه همسايگى تو براى من چه ناخوشايند است، بگو كجا بروم؟

   گفت: هر كجا كه مى‏ خواهى.

   ابوذر گفت: به شام كه سرزمين جهاد است بروم؟

   عثمان گفت: من تو را از اين جهت كه شام را تباه كردى از آنجا بازگرفتم، اينك تو را دوباره آنجا برگردانم؟

   ابوذر گفت: به عراق بروم؟

   گفت: نه كه اگر به عراق بروى پيش قومى مى‏ روى كه بر رهبران و واليان شبهه مى‏ كنند و طعنه مى‏ زنند.

   ابوذر گفت: آيا به مصر بروم؟

   عثمان گفت: نه.

   ابوذر گفت: پس كجا بروم؟

   گفت: به صحرا.

   گفت: مى ‏گويى پس از هجرت باز عرب صحرانشين شوم.

   گفت: آرى!

   ابوذر گفت: مى ‏توانم به باديه نجد بروم؟

   عثمان گفت: نه؛ به خاور دور برو، از اين راه برو و از ربذه دورتر مرو.

   ابوذر به ربذه رفت.

   واقدى همچنين از مالك بن ابى الرجال، از موسى بن مسيرة نقل مى كند كه ابوالأسود دئلى مى‏ گفته است:

   دوست مى‏ داشتم ابوذر را ببينم و از او درباره سبب رفتنش به ربذه بپرسم؛ پيش او رفتم و گفتم: آيا به من خبر مى‏ دهى‏ كه از مدينه با ميل خودت بيرون رفتى يا مجبور بودى؟

   گفت: من كنار يكى از مرزهاى مسلمانان بودم و دفاع مى كردم، به مدينه برگشتم و گفتم جايگاه هجرت و محلّ ياران‏ من است و از مدينه هم به اينجا آمدم كه مى‏ بينى.

   سپس گفت: شبى به روزگار رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم در مسجد مدينه خوابيده بودم كه پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم از كنارم گذشتند و با پاى‏ خود به من زدند و فرمودند: نبينم كه در مسجد خفته باشى.

   گفتم: پدر و مادرم فدايت باد؛ خواب بر من غلبه كرد و چشمم بر هم شد و در مسجد خوابيدم.

   فرمود: چه خواهى كرد هنگامى كه تو را از اين مسجد بيرون و تبعيد كنند؟

   گفتم: در آن حال به شام مى‏ روم كه سرزمين مقدّس و جايگاه جهاد است.

   فرمود: چه مى‏ كنى اگر تو را از شام تبعيد كنند؟

   گفتم: به همين مسجد باز مى‏ گردم.

   فرمود: اگر باز تو را از اين مسجد تبعيد كنند چه مى كنى؟

   گفتم: شمشيرم را برمى ‏دارم و ايشان را با آن فرو مى ‏كوبم. فرمود:

آيا تو را به كارى به از اين كار راهنمايى كنم؟ به هر كجا كشيدند با آنان برو و فرمانبردار و شنوا باش.

   شنيدم و اطاعت كردم و اينك هم مى‏ شنوم و اطاعت مى‏ كنم و به خدا سوگند؛ عثمان در حالى‏ كه نسبت به من بزهكار است خدا را ملاقات خواهد كرد.(388)

   در جريان گذشته جناب ابوذر سه روايت از پيغمبر اكرم‏ صلى الله عليه وآله وسلم درباره آينده معاويه نقل نمود كه دليل بر گمراهى معاويه ‏و مورد لعن و نفرين بودن و عذاب جهنّم براى اوست.

   با اين‏همه، چرا برخى از كسانى كه ادّعاى پيروى از سنّت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم را مى‏ نمايند، به معاويه علاقه دارند؟!

   مگر پيامبر اكرم‏ صلى الله عليه وآله وسلم نفرمودند: «امّت بايد از او برحذر باشند»؟

   آيا سخنان راستگوترين فرد يعنى اباذر را باور نمى‏ كنند؟!

   آيا عثمان بايد ابوذر را كه از محبوب‏ترين صحابه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم بوده به خاطر اعتراض به عثمان كه اموال بيت المال‏ را به دامادش مروان و ديگران بخشيده، به اين شهر و آن ديار تبعيد نمايد؟!

   آيا اين عمل عثمان پيروى از سنّت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم بوده است؟! چرا عثمان، معاويه را كه بارها مورد لعن و نفرين ‏رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم بود بر ولايت شام ابقاء نمود؟ آيا عثمان - بنا به فرمايش رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم - بايد شكم او را مى ‏دريد يا او راوالى خود قرار مى‏ داد؟!

   براى پاسخ به اين سئوال، به جريان اين پيشگويى توجّه كنيد:


380) ضرب المثل است.

381) ظاهراً منظور از دو شهر در اينجا بصره و مصر است. حاكم مصر عبداللَّه بن سعد بن ابى شرح برادر رضاعى ‏عثمان، و حاكم بصره عبداللَّه بن عامر پسرخاله عثمان بوده است. براى اطّلاع بيشتر از شرح حال و گرفتارى‏ ها و كردار ناپسند اين‏ دو به «اسد الغابة: 174/3 و 192» مراجعه شود.

382) اين جريان با اين تفصيل در كتاب «السقيفة» جوهرى درگذشته به سال 323 هجرى آمده است.

383) سوره توبه، آيه 34.

384) عواصم دژها و قلعه‏ هاى نزديك حلب است. ر.ك: معجم البلدان: 237/6

385) اين حديث در «النهاية ابن اثير: 88/2 و 140» آمده است.

386) اين حديث در كتاب‏هاى مختلف شيعه و سنّى آمده است. ر.ك: بحار الأنوار مرحوم علّامه مجلسى:393/22 چاپ جديد كه از منابع مختلف آورده است و النهاية ابن اثير: 42/2.

387) سوره غافر، آيه 28.

388) جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد: 204/4.

 

 

 

 

 

    بازدید : 10574
    بازديد امروز : 13000
    بازديد ديروز : 19024
    بازديد کل : 127574743
    بازديد کل : 88859390