امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
2 - اعزام همفر و پنج جاسوس ديگر به کشورهاي اسلامي

(2)

اعزام همفر و پنج جاسوس ديگر به کشورهاي اسلامي

    در سال 1710 ميلادى ، وزارت مستعمرات مرا طىّ يك مأموريّتى به سرزمينهاى مصر ، عراق ، تهران ، حجاز و استانبول فرستاد تا اطّلاعات كافى كه ما را در پيشبرد اهدافمان در تفرقه ‏اندازى ميان مسلمانان و گسترش تسلّطمان بر كشورهاى اسلامى موفّقتر مى‏ سازد ، گردآورى نمايم و در همان زمان نه نفر ديگر از برجسته ‏ترين كارمندان ، در وزارت مستعمرات كه براى سيطره حكومت بريتانيا بر ديگر قسمتهاى امپراطورى انگلستان و ساير كشورهاى مسلمان از لحاظ روحيه نشاط و جوش و خروش ، كامل شده بودند ، برانگيخت .

    وزارت مستعمرات ، پول كافى ، اطّلاعات لازم ، نقشه‏ هاى مربوطه و اسامى حاكمان ، عالمان و رؤساى قبايل را در اختيار ما قرار داد .

    هرگز سخن دبيركلّ را فراموش نمى ‏كنم هنگامى كه با ما ، بنام حضرت مسيح وداع كرد گفت : «آينده سرزمينهاى ما در گرو موفّقيّت و پيروزى شماست ، پس نهايت تلاش و كوشش خود را بكار بنديد !»

    من به سوى استانبول رهسپار شدم در حالى كه دو مأموريّت داشتم و از آنجا كه يكى از وظايفم فراگيرى لغت تركى بود كه مسلمانان آنجا بدان سخن مى‏ گفتند .

    من در لندن مطالب زيادى درباره سه زبان تركى ، عربى (زبان قرآن) و زبان فارسى (زبان ايرانيان) فرا گرفته بودم ، امّا آموزش زبان مطلبى است و تسلّط بر زبان به گونه‏ اى كه انسان بتواند مانند صاحبان همان زبان سخن بگويد ، مطلبى ديگر است .

    آموزش زبان به گونه اوّل ، جز چند سالى اندك طول نمى‏ كشد امّا مسلّط شدن در فهميدن و فهماندن زبان آن هم با رعايت تمام خصوصيّات و جزئيّات آن ، همانند صاحبان آن زبان ، كارى بس طاقت فرسا و نيازمند به وقت بسيار طولانى و استعدادى درخشان است . و من مأمور بودم كه زبان را با همه ريزه ‏كاري هايش چنان فرا گيرم كه هيچ گونه شكّ و شبه ه‏اى درباره ‏ام برانگيخته نشود .

    امّا من از اين جهت هيچ نگرانى و دلهره ‏اى نداشتم ، چرا كه مسلمانان از يك روحيّه تساهل و تسامح و سعه صدر و خوش گمانى برخوردارند كه اينها را از پيامبرشان آموخته‏ اند و بدگمانى و بدبينى در ميان آنان همانند ما نيست .

    از طرفى ديگر ، حكومت تركان نيز آن اندازه لياقت نداشت كه سر از كار جاسوسان و مزدوران درآورد و پرده از كارشان بردارد و از آنجا كه حكومت عثمانى رو به ضعف و سستى بود ، ما احساس امنيّت مى ‏كرديم .

    من پس از مسافرتى خسته كننده به استانبول رسيدم و خود را «محمّد» معرّفى كردم و مأموريّتم را با مسجد (كه محلّ اجتماع مسلمانان براى عبادت است) آغاز نمودم و از نظم و پاكيزگى و طاعتى كه نزد ايشان مى‏ ديدم ، خوشم مى‏ آمد و در شگفت بودم و با خودم مى‏ گفتم : چرا ما با چنين مردمى مى‏ جنگيم !؟ و چرا در بينشان تفرقه افكنى مى‏ كنيم و چرا مى‏ خواهيم اتّحاد ، اين نعمت خدادادى را از ايشان برباييم !؟ آيا حضرت مسيح چنين وصيّتى به ما كرده است !؟

    ولى فورى از اين انديشه دست كشيدم و از اين فكر شيطانى (!) پرهيز كردم و تصميم گرفتم كه اين پياله را تا آخر سر كشم .

    در آنجا با عالم كهنسالى به نام «احمد افندى» آشنا شدم از پاكى طينت ، سعه صدر ، صفاى باطن و خيرخواهى ، نمونه‏ اش را در ميان بهترين مردان دين خودمان نيافته ‏ام . آن پيرمرد شب و روز تلاش مى‏ كرد كه خود را به پيامبر اسلام (حضرت محمّد صلى الله عليه وآله وسلم) شبيه سازد و او را مَثَل اعلى و نمونه والا مى ‏دانست و هر گاه از او ياد مى‏ كرد ، چشمانش از اشك پر مى‏ گشت .

    از خوشوقتى و خوش نصيبى من اين بود كه او هرگز - حتّى يك بار هم - از اصل و نسبم پرسشى نكرد و مرا محمّد افندى خطاب مى‏ كرد و هر چه را از او مى‏ پرسيدم ، به من مى‏ آموخت .

    و از وقتى كه فهميده بود من در كشورشان ميهمانم و براى كار بدانجا رفته ‏ام براى اين كه در سايه سلطانى باشم كه نماينده پيامبر ايشان است مهربانى فوق‏ العادى با من مى‏ نمود (و اين بهانه من براى اقامت در استانبول بود) .

    من به آن پيرمرد گفتم : من جوانى هستم كه پدر و مادرم را از دست داده ام و خواهر و برادرى هم ندارم و ميراثى از ايشان به من رسيده است پس با خود انديشيده ‏ام كه به كسب و كارى بپردازم و قرآن و حديث (كتاب و سنّت) بياموزم به همين جهت به مركز اسلام آمدم تا دين و دنيا را بدست آرم .

    پس آن پيرمرد خيلى مرا تحويل گرفت و به من گفت - آنچه را كه عيناً يادداشت كرده ‏ام - : بر ما واجب است كه تو را به چند علّت احترام كنيم :

    اوّل آنكه ، تو مسلمانى و مسلمانان باهم برادرند .

    دوّم آنكه ، تو ميهمانى و پيامبر خدا صلى الله عليه وآله وسلم فرموده : «ميهمان را گرامى داريد» .

    سوّم آنكه ، تو دانشجوى دينى هستى و اسلام بر گراميداشت طالب علم تأكيد دارد .

    چهارم آنكه ، تو به دنبال كسب و كارى و حديث صريح وارد شده است كه : «كاسب حبيب خدا است» .

 

    من از اين اُمور خيلى در شگفت شدم و با خودم مى‏ گفتم : اى كاش ! مسيحيّت نيز در فرهنگ خود اين حقيقتهاى نورانى را حفظ مى‏ كرد ، امّا در شگفت بودم كه چگونه اسلام با اين فرهنگ والا به دست اين حاكمان مغرور و اين علماى بى‏ خبر از زندگى ، گرفتار ضعف و سستى شده است .

    من به آن پيرمرد گفتم : مى‏ خواهم قرآن را بياموزم .

    وى از اين پيشنهاد من خوشحال شده و به من از سوره حمد ، قرآن را آموزش داد و تفسير معانى آن را برايم بيان كرد ، تلفّظ بعضى از كلمات و عبارات براى من بسيار دشوار بود ، گاهى در نهايت دشوارى بود و به خاطرم مى‏ رسد كه تلفّظ جمله «وَعَلى اُمَمٍ مِمَّنْ مَعَكَ»(5) را نياموختم مگر بعد از آن كه دهها مرتبه در طول هفته تكرارش كردم ، چرا كه استاد به من دستور داده بود كه آن جمله را با رعايت ادغام چنان تلفّظ كنم تا هشت ميم به وجود آيد .

    به هر حال ، دو سال كامل قرآن را از اوّل تا به آخر آن ، نزد او فرا گرفتم ، او هر گاه مى‏ خواست به من قرآن بياموزد ، وضو مى‏ گرفت همان گونه كه براى نمازش وضو مى‏ گرفت و به من هم دستور مى ‏داد تا مثل او وضو بگيرم و هر دو رو به قبله مى‏ نشستيم .

    شايان ذكر است كه نكته ‏اى را توضيح دهم : وضو نزد مسلمانان به اين گونه است كه : اوّل صورت را مى‏ شويند ، سپس دست راست را از انگشتان تا آرنج ، سپس دست چپ همانند دست راست و پس از آن ، سر و پشت دو گوش و گردن را مسح مى‏كنند و در آخر پاهاى خويش را مى ‏شويند .(6) و مى‏ گويند : بهتر اين است كه انسان پيش از آن كه وضو بگيرد ، مضمضه كند (يعنى آب را در دهان خود بگرداند) و استنشاق كند (يعنى آب را وارد بينى نموده و آن را بشويد) .

    (يكى از سنّتهاى آنان مسواك زدن بود) من از مسواك زدن خيلى بدم مى ‏آمد و ناراحت مى‏ شدم و مسواك ، چوبى بود كه ايشان قبل از وضو ، داخل دهان خود مى‏ كردند تا دندانهاى خود را تميز كنند و من معتقد بودم كه اين چوب به دندانها و دهان انسان صدمه مى زند و گاهى هم دهانم را مجروح مى‏ كرد و خون از آن مى‏ آمد ؛ ولى من مجبور بودم كه اين كار را انجام دهم چرا كه در نزد مسلمانان از سنّتهاى مؤكّده بود كه پيامبرشان محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم) بدان دستور داده بود و ايشان براى آن فضايل بسيارى ذكر مى‏ كردند .

    من در ايّام اقامتم در استانبول ، نزد خادم مسجد مى‏ خوابيدم و در عوض اجازه ‏اى كه براى خوابيدن در اتاقش در مسجد به من داده بود ، پولى به او مى‏ دادم ، او فردى تندخو و نامش مروان افندى بود كه نام يكى از صحابه پيامبر اسلام محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم) بود و اين خادم به اين اسم مبارك افتخار مى‏ كرد و به من مى‏ گفت : اگر خدا فرزندى به تو روزى كرد ، نامش را مروان بگذار ؛ چرا كه او از شخصيّتهاى بزرگ مجاهدان در اسلام است .(!!)

    من شام را در نزد خادم مى‏ خوردم ؛ زيرا او برايم غذا تهيّه مى‏ كرد و روزهاى جمعه (كه از عيدهاى مسلمانان است) سرِ كار نمى ‏رفتم ولى روزهاى ديگر همانجا پيش درودگرى براى دريافت مبلغ اندكى به كار مشغول مى ‏شدم ، و او مزد مرا هفتگى پرداخت مى‏ كرد و چون كار من فقط در نيمه اوّل روز بود ، مزدم را به قدر نصف مزد شاگردان ديگر مى‏ داد .

    اسم اين نجّار خالد بود ، وى وقت بيكاريش از فضايل خالد بن وليد(7) به پرگويى مى‏ پرداخت كه او فاتح اسلامى و از صحابه محمّد پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) است و سرفراز از امتحان بيرون آمد ؛ ولى تأسّف مى‏ خورد كه عمر بن خطّاب اميرالمؤمنين (!!) وقتى به خلافت رسيد ، خالد بن وليد را از پُستش بركنار كرد .

    خالد ، صاحب كارگاه نجّارى بى ‏نهايت بداخلاق و عصبانى بود و نمى ‏دانم از چه رو به من آنقدر اطمينان داشت ، شايد از آن جهت بود كه من بسيار حرف شنو و مطيع او بودم و در اُمور دينى او با او مناقشه و اعتراضى نداشتم و در كارهاى مربوط به كارگاهش فضولى نمى‏ كردم و هنگامى كه با من خلوت مى‏ كرد از من تقاضاى لواط مى‏ كرد و اين كار در نزد مسلمانان - همچنان كه شيخ احمد گفته بود - از شديدترين محرّمات و از سخت‏ترين امور ممنوعه بود ؛ ولى خالد گرچه در ظاهر ، پيش رفقاى خويش ، خود را به مسلمانى مى ‏آراست و به اصطلاح جانماز آب مى كشيد ولى در پنهان و باطن امر ، اهميّتى به شريعت اسلام نمى‏ داد و روزهاى جمعه در نماز جمعه شركت مى‏ كرد امّا نمى ‏دانم كه آيا روزهاى ديگر اصلاً نماز مى‏ خواند يا نه ؟!

    ولى من دعوت او را به لواط نپذيرفتم و گمان مى ‏كنم كه او با بعضى ديگر از شاگردانش اين كار را مى ‏كرد ، از آنجا كه يكى از شاگردانش ، جوان زيبايى از «سلانيك» بود ، وى يهودى زاده‏ اى بود كه مسلمان شده بود و گاهى خالد افندى با او به پشت دكّان كه انبار چوب بود مى‏ رفتند و وانمود مى‏ كردند كه براى تميز كردن انبار چوب بدانجا مى‏ روند ؛ ولى من مى ‏فهميدم كه آنها براى قضاى حاجت ديگرى بدانجا مى‏ رفتند .

    من در دكّان نجّارى غذا مى‏ خوردم ، سپس براى نماز به مسجد مى‏ رفتم و تا وقت نماز عصر در مسجد مى‏ ماندم ، زمانى كه از نماز عصر فارغ می ‏شدم به خانه شيخ احمد افندى مى ‏رفتم و با او براى آموختن قرآن ، زبان تركى و زبان عربى دو ساعت مى نشستم و در هر جمعه زكات مزدى را كه در طول هفته به دست آورده بودم به او مى ‏دادم .

    در حقيقت براى اين كه ارتباطم با او ادامه داشته باشد به او رشوه مى ‏دادم و هم از اين راه او به من بهتر آموزش دهد ، او نيز در حقّ من در آموزش قرآن و مبادى اسلام و ريزه‏ كاري هاى زبانهاى تركى و عربى كوتاهى نمى ‏كرد .

    وقتى شيخ احمد افندى دانست كه من مجرّد هستم از من خواست كه با يكى از دخترانش ازدواج كنم ؛ ولى من به بهانه اين كه خواجه هستم و مردى ندارم از اين پيشنهاد سرباز زدم و من اين عذر را خيلى زود براى او بهانه نكردم مگر بعد از آن كه خيلى به من اصرار كرد تا آنجا كه نزديك بود ارتباطمان قطع شود و ميانمان شكرآب گردد ، چرا كه او مكرّر مى‏ گفت : ازدواج سنّت پيامبر است و رسول فرموده است : «هر كس از سنّت من روى گرداند از من نيست» و من هم ديگر چاره ‏اى نداشتم جز اين كه اين بيمارى را به دروغ به خود نسبت بدهم . پس شيخ هم قانع شد و دوباره روابط ما خوب شد و دوستى و صفا ميان ما همانند گذشته برقرار شد .

    بعد از پايان دو سالى كه در استانبول اقامت داشتم از شيخ اجازه گرفتم كه به ميهنم باز گردم ؛ ولى شيخ اجازه نمى ‏داد و مى‏ گفت : بازگشت براى چه ؟ هر چه دلت بخواهد و چشمت بپسندد در استانبول وجود دارد و در اينجا خدا ، دنيا و دين را فراهم آورده است . وى در ادامه گفت : مگر تو نگفتى كه پدر و مادرت مرده ‏اند و خواهر و برادر هم ندارى ، پس استانبول را وطن خود ساز .

    و از آنجايى كه شيخ با من مأنوس شده بود اصرار مى‏ كرد كه پيش او در استانبول بمانم و من نيز به او انس زيادى گرفته بودم ، ولى مأموريّت كشور بريتانيا مرا به بازگشت به لندن مجبور مى‏ ساخت تا اين كه از اوضاع پايتخت خلافت عثمانى گزارش مفصّلى ارائه كنم و پيرامون مأموريّت مهمّ خود دوباره با دستوراتى نوين آماده گشته و مجهّز شوم .

    در طول مدّت اقامتم در استانبول برنامه ‏ام اين بود كه هر ماه گزارشى از حال خود و پيشرفتهاى كارم و نيز از آنچه در استانبول مشاهده كرده بودم به وزارت مستعمرات ارائه كنم .

    ياد دارم يك بار گزارشى ارائه كردم كه ضمن آن متذكّر شدم كه خالدِ نجّار از من تقاضاى لواط مى‏ كند . در پاسخ دستور رسيد كه با اين كار اگر بهتر به هدف نايل مى‏ شوى از نظر ما هيچ گونه مانعى وجود ندارد (!!) و به محض اين كه پاسخ گزارش را خواندم زمين و آسمان به دور سرم چرخيد و با خود مى ‏انديشيدم كه چگونه رؤساى من از دادن چنين دستور زشت و قبيحى شرم نمى‏ كنند و خجالت نمى‏ كشند ؛ ولى من چاره نداشتم جز اينكه پياله را تا آخرش سر كشم . پس در مأموريّت و وظيفه خود باقى ماندم بدون اين كه كمترين اعتراضى بر لب آورم .

    و در روز وداع با شيخ ، چشمانش از اشك پر شد و با من وداع كرد در حالى كه مى‏ گفت : فرزندم ! خدا به همراهت ! و اگر به اين سرزمين بازگشتى و مرا زنده نيافتى ، فراموشم مكن ! و به زودى با يكديگر در محشر ، در نزد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم ملاقات خواهيم كرد .

    من نيز سخت متأثّر شدم و اشكهاى آتشينم جارى شد ؛ ولى وظيفه بالاتر از عواطف است .

 


5) سوره هود ، آيه 48 .

6) همفر به خاطر همنشين بودن با اهل سنّت وضو را به طريق آنان توضيح داده است.

7) تجليل از مروان و خالد كه همفر از آنها نام مى‏ برد بر اساس عقيده بعضى از اهل سنّت است . زيرا در تاريخ اسلام كردارهاى ناشايستى از آنان ياد شده است . درباره شناخت خالد بن وليد رجوع كنيد به كتاب «الغدير : ج 7 ص 168 و 169» و همچنين كتاب «من حياة الخليفة عمر بن الخطّاب ص 338 - 334 ، و براى آگاهى از حالات مروان رجوع كنيد به كتاب «من حياة الخليفة عثمان بن عفّان ص 89» .

    بازدید : 26706
    بازديد امروز : 15861
    بازديد ديروز : 23196
    بازديد کل : 127626855
    بازديد کل : 88885446