امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
جايزه‌هاى هند براى شهادت حضرت حمزه عليه السلام از زبان وحشى

جايزه‌هاى هند براى

شهادت حضرت حمزه عليه السلام از زبان وحشى

 عروه از قول عبيدالله بن عَدىّ بن خيار روايت مى‌كند كه مى‌گفت: به روزگار عثمان بن عفّان در شام جنگ مى‌كرديم ، نزديك غروب به شهر حِمص رسيديم و سراغ خانه وحشى را گرفتيم ، گفتند: حالا به او دسترسى نداريد، او از حالا تا صبح شراب مى‌خورد. ما كه هشتاد نفر بوديم ، به منظور ديدار او شب را در حِمص مانديم. پس از اين‌كه نماز صبح را خوانديم به خانه‌اش رفتيم ، پيرمردى فرتوت شده بود، برايش پلاسى كه فقط خودش روى آن جا مى‌گرفت، گسترده بودند به او گفتيم: درباره قتل حمزه و مسيلمه برايمان حرف بزن.
خوشش نيامد و سكوت كرد، به او گفتيم : ما فقط به خاطر تو ديشب را در اينجا مانده‌ايم. آن‌گاه او گفت: من برده جبير بن مطعم بن عَدى بودم ، چون مردم براى جنگ احد راه افتادند، مرا خواست و گفت : حتمآ به ياد دارى كه طعيمة بن عدى را حمزه روز بدر كشت و زن‌هاى ما از آن روز تاكنون در اندوهى سخت به سر برده‌اند، اگر موفّق شوى كه حمزه را بكشى ، آزاد خواهى بود.
من با مردم بيرون آمدم و با خود چند زوبين داشتم ، چون از كنار هند دختر عتبه گذشتم ، به من گفت : اى ابادَسمَه ؛ امروز بايد انتقام بگيرى و دل‌ها را خنك كنى ! چون به احد رسيديم ، حمزه را ديدم كه سخت به مردم حمله مى‌كند و سر از پا نمى‌شناسد؛ من زير درختى به كمين او نشسته بودم ، حمزه مرا ديد و آهنگ من كرد، ولى همان دم سباع خزاعى راه را بر او گرفت ، حمزه متوجّه او شد و گفت : تو اى پسر بُرنده چوچوله‌ها، كارت به آنجا رسيده كه به ما حمله كنى ، جلو بيا. حمزه به او حمله كرد و پاهايش را كشيد و به زمينش كوفت و كشتش. سپس با شتاب به طرف من خيز برداشت ، ولى پيش پاى او گل بود، او سُر خورد و به زمين افتاد و من هم زوبين را به سويش پرت كردم كه به زير نافش خورد و از ميان دو پايش بيرون آمد و به اين ترتيب او را كشتم . پس چون بر هند دختر عتبه گذشتم ، جامه‌هاى گران‌بها و زر و زيور خود را به من داد.
امّا در مورد مسيلمه ؛ ما وارد حديقة الموت شديم ، من همين‌كه مسيلمه را ديدم زوبين را به سويش پرتاب كردم كه به او خورد، در همان حال مردى از انصار هم شمشيرى به او زد، خداى تو داناتر است كه كدام‌يك او را كشتيم ، البتّه من شنيدم كه زنى از بالاى بام فرياد مى‌كرد : مسيلمه را غلام حبشى كشت.
عبيدالله بن عدى مى‌گويد: به او گفتم : مرا مى‌شناسى ؟
نگاهى به من كرد و گفت : تو پسر عدى و عاتكه دختر ابى العيص نيستى ؟
گفتم : چرا.
گفت: به خدا قسم ؛ من فقط يك مرتبه ، وقتى شيرخواره بودى، تو را ديده‌ام، آن روز تو را از گهواره برداشتم و به مادرت دادم كه شيرت بدهد، هنوز لاغرى پاهايت را به خاطر دارم ولى تاكنون ديگر تو را نديده‌ام.
وحشى گفت: هند دو دستبند، كه از گوهرهاى ظفار بود، دو خلخال نقره و انگشترهاى نقره‌اى را كه به انگشتان پاهايش بود به من بخشيد.(1)


1 - مغازى: 206/1.


 

 

 

    بازدید : 17539
    بازديد امروز : 7894
    بازديد ديروز : 19532
    بازديد کل : 128833081
    بازديد کل : 89506517