امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
بحث جالبى در پيرامون بنى‌ اميّه

بحث جالبى در پيرامون بنى‌اميّه


 خداوند گاهى حقيقت‌هاى مهمّى را بر زبان برخى از افراد جارى مى‌نمايد تا سرسخت‌ترين دشمنان خدا نيز آن‌ها را ـ براى اتمام حجّت هم كه شده ـ بشنوند و از جواب آن عاجز بمانند. و با ثبت شدن در تاريخ ، براى آيندگان هشدارى مهمّ و حياتى باشد تا گروهى از خلايق را هوشيار كند و از طرفدارى فرعون و فرعونيان تاريخ و فريب‌خوردگىِ آن گروه گمراه دست بردارند.

اگر همه مردمان از انصاف برخوردار بودند و براى زندگى دنيا، حيات جاويدان آخرت را از دست نمى‌دادند، چگونه افرادى پست و فرومايه مى‌توانستند بر يوغ مردم سوار شوند و تازيانه بر سر و روى مردم زنند؟!

صاحب كتاب «تاريخ روضة الصفا» جريان بسيار جالبى را نقل مى‌كند كه آن را پيرمردى در برخورد با هشام بن عبدالملك در بيابان، به زبان آورده است .
اگر طرفداران بنى‌اميّه از انصاف برخوردار باشند، مى‌توانند با مطالعه اين جريان كه فشرده و قسمتى از تاريخچه امويان است ، با همّتى مردانه از طرفدارى خويش از بنى‌اميّه دست بردارند و گام در راه مستقيم بگذارند.
در آن كتاب مى‌نويسد: آورده‌اند كه روزى هشام در صحراها و بيابان‌ها به سير مشغول بود كه ناگاه ديد غبارى پيدا شد، ملازمان را به توقّف دستور داد و خود با يك غلام به آن جانب روان شد و گرد شكافته كاروانى را مشاهده نمود كه روغن زيت و هر گونه متاع در بار داشتند.
به آن جماعت به چشم حقارت نظر كرده از اين معنى نينديشيد كه :

خاكساران جهان را به حقارت منگر

تو چه دانى كه در اين گرد سوارى باشد؟

و در اين اثنا چشم هشام بر پيرى افتاد كه به حسن منظر از ساير قافله امتياز داشت . از آن پير پرسيد: تو از كجائى و زادگاه تو كجاست و در كدام سرزمين است ؟
پير جواب داد: زادگاهم شهر كوفه است و تو را به اين چه كار است ؟ زيرا كه اگر من از عزيزترين قبيلۀ عرب باشم نفعى به تو عايد نگردد؛ و اگر از ذليل‌ترین قوم آن جماعت باشم تو را ضررى نرسد؛ و از امرى كه تو را منفعتى و مضرّتى نيست چه مى‌پرسى ؟
هشام گفت : از اين سخن معلوم شد كه تو را حيا مانع مى‌شود كه مرا از حقيقت حال خويش آگاه كنى .
و چون هشام احول و كريه‌منظر بود پير در خنده اش گرفت و گفت : من از زشتى صورت و كراهت هيأت و قلّت حسب و دنائت ، نسبت تو را دانستم و اگر از تعريف خويش چاره‌اى نباشد بدان‌كه من از فلان قبيله‌ام و از اقرباى من فلان و فلان مردمند.
هشام گفت : الله المستعان ؛ ناپسنديده نسبى كه تو دارى و بر آن كس كه از قبيله و عشيرت تو نباشد شكرها واجب است .
پير گفت : با وجود اين طلعت زيبا و چشم شهلا كه تو دارى جاى آن دارد كه عيب مردم كنى، بارى تو بگوى كه از كدام قومى؟ و حسب و نسب تو چيست؟
هشام گفت : من مردى از قريش هستم .
پير گفت : قريش قبيله‌اى بزرگ است و در آن قبيله اكابر و اصاغر، و اعالى و ادانى مى‌باشند، تو از كدام بطنى و چه هنر دارى ؟
هشام گفت : من يكى از اشراف و اعيان بنى‌اميّه‌ام كه هيچ‌كس در شرف و بزرگوارى با ايشان برابرى نتواند كرد، و هيچ آفريده از آن طائفه انتقام نتواند كشيد.
پير چون اين سخن بشنيد قهقهه ای زده گفت : مرحبآ بک يا أخا بنى‌اميّه ؛ تا نهايت پاكىِ نسب خود را پوشيده داشتى و مرا به نسبت خود در غلط انداختى، نيكو كردى كه اين سخن گفتى و گرد اين انديشه از دل من رُفتى، الحق نيكو نسبى و گزيده تبارى و ستوده خاندانى و رفيع دودمانى دارى !
شرمت باد از اين نسب ؛ مگر نشنيده‌اى كه بنى‌اميّه در ايّام جاهليّت ربا مى‌خوردند و چون مسلمان شدند دست به حقوق خاندان نبوّت صلّی الله علیه وآله دراز كردند و رأس و رئيس شما در زمان پيشين خمّارى بود و حالا جبّارى است .
در چهل معركه قبيله تو پشت گردانيده‌اند و روى به هزيمت نهاده‌اند و مبارزان خود را به باد فنا داده و آبروى خويش را ريخته و از افروختن آتش انتقام عاجز شده اند؛ خاك بر جماعتى كه ايشان را مذهب و سيرت اين باشد و مردانگى و شجاعت چنين ، و مع‌ذلك به گواهى سيّدالمرسلين صلّی الله علیه وآله شما از اهل دوزخيد، مردان شما از عار نسب پديدار نتوانند شد؛ و زنان شما از خبث طينت و غلبه شهوت سر خويش بالا نتوانند كرد.
عتبه كه در روز بدر صاحب علَم بود منتسب به شماست ، و هند كه به مجموع عيوب متّصف بود متعلّق به شماست ، و صخر بن حرب ـ يعنى ابوسفيان ـ كه در ايّام جاهليّت هم خمّار بود و هم بيطار از شماست. و چون فى الجمله او را ترقّى دست داد چند نوبت لشكر به جنگ مصطفى صلّی الله علیه وآله كشيد و بعد از آن‌كه در حوزه اسلام انتظام يافت هرگز به حسن اعتقاد توفيق هم نيافت از شماست .
و پسر او معاويه ـ كه حضرت رسالت صلّی الله علیه وآله هفت نوبت به او چنين و چنان فرمود ـ رأس و رئيس و پيشوا و مقتداى شماست و او با ابن عمّ و وصىّ مصطفى صلّی الله علیه وآله حرب نموده ، زيادِ ولدالزنا را در نسب با خويش ملحق ساخت و ذات القلايد را كه منكوحه او بود طلاق داده در حباله نكاح آورد؛ و چون دولت وى به آخر رسيد پسر فاسق و فاجر خويش يزيد را ولى‌ عهد ساخت تا سنن سنيّه مصطفى صلّی الله علیه وآله را برانداخت و به جاى هر سنّتى بدعتى نهاد و او را در ريختن خون‌ها دلير و مرخّص گردانيد و بر شيعه علىّ بن ابى طالب علیه السلام تسلّط داد تا خون حسين بن على  علیهماالسلام و فرزندان او را بريخت .
و عتبة بن ابى معيط كه نسب او را محمّد رسول خدا صلّی الله علیه وآله از قريش نفى كرده بود به خود ملحق ساختيد و از اقربا و خويشان خود او را زن داديد و او جهوديّه بود از اهل صفوريّه كه اميرالمؤمنين على علیه السلام به فرموده بهترين خلايق گردنش را زد و عار آن را به شما رسانيد و شخصى چنين ستوده و پسنديده شماست؛ و پسرش وليد كه در كوفه خمر خورده به امامت نماز بامداد قيام نمود و به جاى دو ركعت چهار ركعت ديگر گزارد و او را حق تعالى در قرآن مجيد فاسق خوانده آنجا كه فرموده:
(أفَمَنْ كانَ مُؤْمِنآ كَمَنْ كانَ فاسِقآ لايَسْتَوُون)(1) مرضىّ و محمود شماست.

حكَم و مروان ـ كه مردودان پيغمبر صلّی الله علیه وآله و اصحاب او بودند ـ پيشواى شمایند و عبدالملك بن مروان كه فاضل‌ترين ياران و عادل‌ترين اميران او حجّاج ملعون بود بزرگترين شماست ، و جماعتى بدكاران و خائنان و غدّاران ـ كه اولاد پيغمبر را كشتند ـ منجنيق نهاده سنگ و پليدى به جانب خانه كعبه انداختند، از جمله اعوان و انصار شما بودند.
اوّل شما بدكار، و اوسط شما طرّار، و آخر شما مكّار، و شريف شما خمّار، و وضيع شما غدّار است .

چون پير از بيان اين‌گونه كلمات كه تفصيل آن در «تاريخ اعثم كوفى» مسطور است فارغ گشت ، هشام حيران مانده ندانست كه در جواب چه گويد، مغموم و مهموم عنان عزيمت به جانب سپاه گردانيد به غلام خويش گفت : ديدى كه از اين پير بر ما چه رسيد؟ هيچ كلمات او را ياد گرفتى كه بتوانى بگويى ؟
غلام گفت : به خدا سوگند؛ كه من از كلمات او مدهوش و متحيّر شدم به نوعى كه نام خود را فراموش كرده بودم و از آن مهملات حرفى به يادم نماند؛ و چند بار قصد كردم كه شمشير كشيده سرش را بيندازم ؛ زهى كافر پيركى ؛ و فصيح شيخكى ، و قبيح مردكى بود.
هشام گفت : اگر بر خلاف اين مى‌گفتى گردنت را مى‌زدم ، زينهار كه اگر بر خاطر تو چيزى از آن سخنان مانده باشد با كس نگوئى كه در عرصه تلف آئى .
و چون هشام به ملازمان پيوست فوجى از ايشان را گفت : پيرى به اين شكل و هيأت در فلان موضع است او را نزد من آوريد.
آن جماعت در آن صحرا و بيابان به جستجوى او رفتند ولى او را نيافتند، چرا كه بعد از مراجعت هشام بر ضمير پير گذشت كه آن سوار حاكم ايّام است و به طلب وى كسان خواهد فرستاد، لاجرم به تعجيل تمام روى به راه آورد كه طريق آمد و شد هيچ‌يك از خواصّ و عوام نبود.
هشام پيوسته در اين انديشه بود كه آن شخص را به چنگ آورد و هميشه تأسّف و تحسّر مى‌خورد كه : چرا آن روز در گرفتن او تأخير و تسويف جايز داشت ؟
غلام هشام گويد: من كلمات آن پير را از اوّل تا آخر به خاطر داشتم ، بنابر مصلحت وقت ، پيش هشام انكار كردم و تا او در قيد حيات بود اظهار اسرار نكردم .(2)

اين‌گونه جريانات بايد بسيارى از افراد را بيدار ساخته تا با همّتى بلند به جستجوى حقيقت پردازند و از آراء و عقايد تقليدى بهراسند و با دليل و برهان داراى دين و ايمان شوند.
اكنون قرن‌ها از حكومت بنى‌اميّه گذشته و كارنامه آنان در صفحات تاريخ باقى مانده است ، به اين جهت انسان مى‌تواند با اندكى جستجو از ماهيّت آنان آگاه شده و از كردار، گفتار و عقايد آنان اطّلاع بدست آورد. پس چرا جامعه‌اى كه همه‌گونه امكانات از جهت درك حقايق براى او فراهم است و مى‌تواند راه را از چاه تشخيص دهد، به فكر چاره نمى‌افتد؟

كارنامه بنى‌اميّه آن چنان آشكار است كه برخى از مسلمانان صدر اسلام قبل از فرارسيدن حكومت اموى از خداوند مرگ خود را مى‌خواسته‌اند تا نظاره‌گر آن‌همه ظلم و ستم نباشند!
به اين جريان توجّه كنيد:
ابن ابى الحديد مى‌نويسد: «زبير بن بكار، از سداد بن عثمان نقل مى‌كند كه مى‌گفته است : به روزگار حكومت عمر شنيديم عوف بن مالك مى‌گويد: اى بيمارى طاعون ؛ مرا بگير.
به او گفتيم : تو كه خود از رسول خدا صلّی الله علیه وآله شنيده‌اى كه مى‌فرمود: «درازى عمر بر مؤمن چيزى جز خير نمى‌افزايد»، چرا چنين مى‌گويى ؟
مى‌گفت : آرى ؛ ولى از شش چيز بيمناكم : به خلافت رسيدن بنى‌اميّه ، امير شدن جوانان سفله ايشان ، گرفتن رشوه در مورد صدور حكم ، ريختن خون‌هاى حرام ، بسيار شدن شرطه‌ها و ظهور و پرورش گروهى كه قرآن را همچون مزمارها مى‌گيرند و مى‌خوانند.»(3)

 از اين جريان مهمّ ـ كه آن را ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه نقل كرده است ـ نتيجه مى‌گيريم كه حكومت بنى‌اميّه آن‌چنان وحشتناك و هراس‌انگيز بوده است كه برخى از صحابه آگاه رسول خدا صلّی الله علیه وآله، خواستار مرگ خود بودند تا روزگار شوم حكومت خاندان بنى‌اميّه را نبينند!
عوف بن مالك كه چنين آرزو و خواسته‌اى داشته است به صراحت مى‌گويد : از واقع شدن امورى بيمناكم! و آن‌گاه علّت ترس و وحشت خود را به حكومت رسيدن بنى‌اميّه و امير شدن جوانان پستِ آنان و جرياناتى كه در حكومت شوم آنان واقع مى‌شود، بيان مى‌كند.
عوف بن مالك برخى از پى‌آمدها و آثار به حكومت رسيدن بنى‌اميّه را مى‌دانسته و بيان كرده است و بسيارى از آثار حكومت بنى‌اميّه در كلام او ناگفته باقى مانده است . با اين‌همه او با آگاهى از برخى از جريانات آينده ، خواهان مرگ خود مى‌شود. آيا سزاوار است كسانى با آگاهى بيشتر از مفاسد حكومت بنى‌اميّه ، هنوز سنگ آنان را به سينه زده و در گوشه و كنار جهان از حكومت غاصبانه آن‌ها پشتيبانى كنند؟

آيا آنان‌كه آگاهى و اطّلاع از جنايات بنى‌اميّه ندارند، نمى‌توانند با مراجعه به كتاب‌ها و... از رفتار شوم آنان آگاه شوند؟

متأسّفانه هنوز بسيارى از افراد چون هيچ‌گونه شناخت صحيحى از بنى‌اميّه ندارند؛ به آنان متمايل هستند و گاه آنان را خليفه و جانشين خداوند مى‌دانند!!

__________________________________

1 _ سورۀ سجده، آيه 18: «آيا مؤمن مانند فاسق است؟ هرگز يكسان نخواهد بود».

2 _ تاريخ روضة الصفا: 2477/5.

3 _ جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد: 244/4.

 

 

 

    بازدید : 16462
    بازديد امروز : 11067
    بازديد ديروز : 19024
    بازديد کل : 127570876
    بازديد کل : 88857457