امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
چرا مردم گرفتار جنگ و خونريزى مى‏ شوند؟!

کتاب : «امیرالمؤمنین علی علیه السلام و عصر ظهور»

 

چرا مردم گرفتار جنگ و خونريزى مى‏ شوند؟!

اكنون اين سؤال پيش مى ‏آيد كه چرا در طول تاريخ، مردم گرفتار جنگ‏هاى فراوانى شده و خون بسيارى از مردم جهان به زمين ريخته است؟
چرا جنگ‏هاى جهانى اوّل و دوّم به زندگى ميليون‏ ها نفر خاتمه داده است؟
آيا جنگ جهانى سوّم در پيش رو است و جان ميلياردها انسان را تهديد مى ‏كند؟
چرا از گذشته ‏هاى دور تا آينده‏ هاى نزديك، مردم فدايى اهداف ‏قدرتمندان و دولت ‏هاى ستم ‏پيشه شده و مى ‏شوند؟!
آيا اين‏ همه ظلم و ستم براى چيست؟ و چرا اين ‏همه بازار فتنه‏ گران گرم‏ است.
در پاسخ به اين سؤال بايد گفت: تنها دولت‏ هاى ستمگر و خونريز عامل به ‏وجود آمدن جنگ‏ ها و خونريزی ها نيستند، بلكه ملّت‏هاى گناهكار كه از خداوند و اهل بيت رسالت علیهم السلام فاصله گرفته‏ اند و سخنان و دستورات آنان رافراموش كرده ‏اند، در ايجاد جنگ‏ها و خونريزى‏ هاى جهان نقش دارند.
به اين نكته ما بايد اعتقاد داشته باشيم كه يكى از علل مهمّ به قدرت رسيدن ‏افراد خونخوار و ستمگر ملّت‏ هايى هستند كه عموماً يا از راه راست فاصله ‏گرفته ‏اند و يا اگر در صراط مستقيم قرار دارند از نظر كردار و رفتار همچون افرادى هستند كه در صراط مستقيم نيستند. به اين جهت در روايات اهل‏بيت علیهم السلام وارد شده است كه هرگونه باشيد، افرادى كه بر شما حكومت مى ‏كنند همانگونه‏ اند.
در زمانى كه امير عالم هستى حضرت اميرالمؤمنين علیه السلام در كوفه حكومت ‏مى ‏كردند، مردم كوفه و ساير شهرهايى كه آن حضرت بر آن‏ها حكومت‏ مى‏ كردند از اطاعت و پيروى از آن بزرگوار خوددارى مى ‏كردند و به ‏فرموده‏ هاى آن حضرت اهميّت نمى ‏دادند.
و با رفتارها و كردارهاى زشت و ناپسند خود قلب مظلوم ‏ترين فرد عالم‏ هستى را مى ‏آزردند و در نتيجه به خاطر بى ‏اعتنايى به فرموده ‏هاى حضرت ‏اميرالمؤمنين علیه السلام و انجام دادن گناهان و كارهاى حرام سرنوشت خود را تغييرداده و به جاى آنكه بزرگترين شخصيت‏ هاى جهان بر آن ها حكومت كند، افراد ستمگر و خونريز بر آنان حاكم شدند و به جان و مال و ناموس آنان‏ ارزش و احترامى قائل نشدند. و به جاى آن‏ كه بزرگترين شخصيت عالم‏ هستى بر آنان حكومت كنند، خونريزترين فرد تاريخ به حكومت بر آنان ‏انتخاب شد و آن چنان بر مردم آن سامان ظلم و ستم روا داشت كه اعمال ننگين ‏او تاريخ بشريت را سياه نموده است.

حضرت اميرالمؤمنين على  عليه السلام كه قلب مباركشان جريحه‌دار از اعمال و رفتار مردم بود اين حقيقت را براى آنان پيشگويى كردند و آنان را از آينده تاريكشان آگاه ساختند، ولى باز هم راهنمايى‌هاى آن حضرت بر آن مردم سنگدل اثر نگذاشت ، تا افرادى چون حجّاج و ديگران بر آن ها حكومتكردند.

حضرت اميرالمؤمنين علیه السلام پس از بيان ويژگى‏ هاى پيامبر اسلام صلّی الله علیه وآله و نصيحت به اصحاب خود چنين مى ‏فرمايند:

أما والله؛ ليُسلَّطنَّ عليكم غلام ثقيف الذَّيّال، (الميّال) يأكل‏خَضِرَتَكُم ويُذيبُ شَحْمَتَكُم، اِيهٍ أَباوذَحَة.(1)
يعنى: بدانيد به خدا سوگند مردى از ثقيف(2) بر شما مسلّط مى‏ شود، مردى متكبّر و ستمگر (روى‏ گردان از حقّ و عدالت) كه مالتان را بگيرد و پيه تنتان‏ را آب كند، اى اباوذحه؛ هر چه (در توان) دارى بياور.

همه شارحان «نهج البلاغه» كلام فوق را در مورد حجّاج بن یوسف ثقفی دانسته اند.
مسعودى در «مروج الذهب» گويد: چون حجّاج متولّد شد سوراخ دبر نداشت و سينه هيچ زنى را به دهان نمى‏ گرفت، شيطان به صورت شوهر سابق‏ مادرش يعنى حارث بن كلده درآمد و گفت: بزغاله سياهى بكشيد و با خونش ‏كامش را برداريد و صورتش را از خون همان بزغاله، خونين كنيد تا روز چهارم، سينه زنان را به دهان خواهد گرفت. چنين كردند، از اين رو حجّاج در خونريزى بى ‏اختيار بود، و مى‏ گفت: بهترين لذّت برايم خونريزى است.(3)
شريف رضى در شرح مختصر «وَذَحه» گويد: وذحه همان خُنفَساء است واميرالمؤمنين علیه السلام در اين گفته به حجّاج اشاره مى‏ كند و براى حجّاج با اين‏ جانور، داستانى است كه اكنون جاى ذكر آن نيست.
خنفساء نام حشره ‏اى است كوچك و گزنده و اين نامى است كه حجّاج برآن نهاد.
ابن ابى الحديد گويد: روزى حشره كوچكى به طرف مصلاّى حجّاج‏ رفت، حجّاج سعى كرد تا حشره را از مصلاّى خود دور كند و چنين كرد ولى ‏آن حشره باز به سوى حجّاج حركت كرد، در اين هنگام با دستانش حشره را گرفت و له كرد، حشره دست حجّاج را گزيد، دستش ورم كرد ورمى كه بر اثرآن مرد.
بر كوفه سه تن از بنى‏ ثقيف حكومت كردند، اوّل مختار بن ابى عبيد ثقفى، دوّم حجّاج بن يوسف ثقفى در دوران حكومت عبدالملك مروان، و سوّم‏ يوسف بن عمر ثقفى در دوران حكومت هشام بن عبدالملك.
حجّاج بن يوسف قاتل سادات و علماء و زهّاد و مردم بسيار در زمان خود بود، جنايات، يوسف بن عمر قاتل زيد بن على علیه السلام يعنى فرزند امام سجّاد علیه السلام است.
مسعودى در «مروج الذهب» گويد: روزى حجّاج به عبدالله بن هانى كه از قوم اود(4) و از قبايل يمن و از اشراف قوم خود بود و در همه جنگ‏ها از جمله درحمله به خانه كعبه و آتش‏ زدن بيت الله الحرام همراه حجّاج بود و از ياوران ونزديكان حجّاج به شمار مى ‏رفت، گفت: اى عبدالله؛ به خدا سوگند ما هنوز پاداش تو را نداده ‏ايم.
بدين منظور حجّاج، اسماء بن خارجه را كه از سران قوم فزاره بود فراخواند و گفت: دخترت را جهت همسرى به عبدالله بن هانى بده.
اسماء پسر خارجه گفت: به خدا سوگند اى امير؛ اين كار شايسته نيست (چون عبدالله بسيار بدشكل و معيوب بود). حجّاج تازيانه خود را طلب كرد، اسماء از ترس گفت: باشد، هر چه فرمان امير باشد. و دختر جوان خود را به‏ عبدالله بن هانى داد.
سپس حجّاج، سعيد بن قيس همْدانى را كه سالار و بزرگ برخى از قبايل ‏يمن بود طلب كرد، چون سعيد نزد حجّاج حاضر شد به او نيز گفت: دخترخود را به عبدالله بن هانى بده.
سعيد بن قيس كه از تقاضاى بى ‏مورد حجّاج جا خورده بود گفت: اى امير؛ دختر خود را به مردى از طايفه اود، بدهم؟ به خدا هرگز اين كار را نخواهم ‏كرد.
حجّاج گفت: شمشيرم را بياوريد. سعيد چون چنين ديد، گفت: پس ‏اجازه بده تا با كسانم مشورت كنم. سپس از مجلس حجّاج بيرون رفت وتقاضاى نارواى حجّاج را با قوم خود در ميان گذاشت، آنان گفتند: اى سعيد؛ دختر خود را بده و جان خود را حفظ كن تا اين فاسق تو را نكشد.
سعيد بن قيس نزد حجّاج بازگشت و گفت: دختر خود را به عبدالله‏ مى‏ دهم.
بدين ترتيب حجّاج بن يوسف دو دختر از سران قبايل عرب را به جهت ‏پاداش جنايات عبدالله بن هانى بدو داد تا از وى قدردانى كرده باشد.
روزى حجّاج به عبدالله بن هانى روى كرد و گفت: اى عبدالله؛ دختر سالار بنى‏ فزاره و دختر سالار همْدان و سرور كهلان را به همسريت درآوردم، طايفه (اود) را با آن‏ها چه مناسبت است؟ از جهت پستى و فرومايگى طايفه (اود) ، كه عبداللَّه بن هانى از آن طايفه بود.
عبدالله روى به حجّاج كرد و گفت: خدا امير را قرين صلاح كند (اصلحك ‏الله)، چنين مگو؛ زيرا ما فضايلى داريم كه هيچ كس در عرب ندارد!
حجّاج گفت: آن فضايل كدام است؟
عبداللَّه گفت: هرگز در جمع قبيله ما به امير مؤمنان عثمان! دشنام نداده ‏اند.
حجّاج گفت: به خدا راست گفتى، اين فضيلتى است.
عبدالله گفت: فضيلت ديگر آنكه هفتاد تن از طايفه ما در صفّين همراه اميرمؤمنان معاويه! بودند و با ابوتراب جز يكى از ما نبود و او هم به طورى كه‏ مى ‏دانيم مرد بدى بود!
حجّاج گفت: به خدا اين هم فضيلتى است، ديگر چه؟
عبدالله گفت: هيچ يك از ما زنى را كه دوستدار ابوتراب باشد به زنى ‏نگرفته است!
حجّاج گفت: اين هم فضيلتى است.
باز عبدالله گفت: در ميان ما زنى نيست كه نذر نكرده باشد اگر حسين علیه السلام كشته شد ده شتر قربانى كند و همه به نذر خود وفا كرده ‏اند!!
حجّاج بن يوسف گفت: بسيار خوب، اين هم فضيلتى ديگر.
عبدالله گفت: چون به هر يك از طايفه ما (طايفه اود) گفته ‏اند، ابوتراب را ناسزا گوييد و دشنام دهيد اين كار را كرديم و حسن و حسين (علیهماالسلام) را با مادرشان (علیهاالسلام) دشنام داده ‏ايم!!
حجّاج گفت: به خدا سوگند! اين نيز فضيلتى براى شما است.
در پايان، عبدالله بن هانى گفت: اى امير؛ هيچ يك از مردم عرب، ملاحت ‏و زيبايى ما را ندارد!
چون اين را گفت، بخنديد؛ زيرا بسيار زشت و تيره‏رنگ و آبله ‏رو و قوزى ‏و كج ‏دهن و لوچ و بدقيافه بود و منظرى وحشت ‏انگيز داشت.(5)

مسعودى گويد: چون حكومت شام بر عبدالملك مروان استقرار يافت، در بين ياران خود گفت: كار عراق (كوفه و بصره) از چه كسى ساخته است؟ هيچ ‏كس سخنى نگفت جز حجّاج بن يوسف كه بلند شد و گفت: مى‏ توانم‏ عراق را برايت روبراه كنم.
عبدالملك اعتنا نكرد و باز سخن خود را دوبار ديگر تكرار كرد، هر سه بار همه ساكت بودند جز حجّاج كه هر بار بلند مى ‏شد و مى‏ گفت: من اين كار را انجام مى‏ دهم. بدين ترتيب عبدالملك مروان فرمان حكومت عراق را براى ‏حجّاج نوشت.
حجّاج همراه سپاه از شام به سوى كوفه حركت كرد، چون به قادسيّه رسيد، سپاه را نگه داشت و خود تنها وارد كوفه شد و اعلام كرد تا مردم جهت نماز در مسجد جمع شوند. در اين هنگام حجّاج با چهره پوشيده بر منبر رفت و مدّتى ‏چيزى نگفت و ساكت بود و مردم را خيره نگاه مى‏ كرد، يكى گفت: گويا لال ‏است، ديگرى گفت: هالويى است كه چيزى نمى ‏داند و هر كس چيزى ‏مى‏ گفت كه ناگهان حجّاج حايل از چهره برداشت و بر منبر ايستاد و عمامه ازسر دور كرد و بدون حمد و ثناى الهى و صلوات بر رسول خدا صلّی الله علیه وآله سخن ‏آغاز كرد و گفت: اى مردم كوفه؛ كار من روشن است و از بالا مى‏ نگرم، به خدا چشم‏ ها مى ‏بينم كه خيره است و گردن‏ ها افراشته و سرها كه كشيده و هنگام‏ چيدن آن فرا رسيده است و اين كار من است، گويا مى ‏بينم كه خون‏ ها ميان ‏عمامه‏ ها و ريش ‏ها جاريست. امير مؤمنان! (عبدالملك) تيرهاى خود رابريخت و مرا از همه تلخ ‏تر و تيزتر و محكم‏تر ديد. اگر راست باشيد كارتان‏ نيز راست آيد و اگر راه‏ ها را بر من ببنديد مرا در مقابل هر كمينگاهى مراقب‏ خواهيد ديد. به خدا؛ از گناهتان نمى ‏گذرم و عذرتان را نمى  ‏پذيرم.
اى مردم عراق؛ اى اهل شقاق و نفاق و اخلاق بد؛ به خدا سوگند شما را چون چوب پوست مى ‏كنم و چون كلوخ به هم مى كوبم و چون شتر شلاّق ‏مى‏ زنم و چون سنگ در هم مى ‏شكنم.
اى اهل عراق؛ مدّت‏هاست كه در ضلالت كوشيده ‏ايد و در جهالت‏ فرورفته ‏ايد! اى بندگان عصا و فرزندان كنيز؛ من حجّاج بن يوسفم.
حجّاج چندى از اين نوع سخنان بگفت و سپس در ادامه سخنان خود گفت: من شمشيرم را از نيام كشيده و در زمستان و تابستان آن را غلاف ‏نمى ‏كنم، امير مؤمنان! (عبدالملك) به من دستور داده تا مستمرى ‏تان را بدهم ‏و شما را به كمك مهلب روانه كنم(6) تا با دشمنان بجنگد، به شما سه روز مهلت مى ‏دهم تا آماده شويد و پس از آن هر كس را اينجا بيابم، گردنش را خواهم زد و مالش را غارت مى ‏كنم، اى غلام؛ نامه امير مؤمنان! را بخوان.
غلام حجّاج نامه را گرفت و خواند:

 

بسم الله الرّحمن الرّحيم

از بنده خدا عبدالملك بن مروان امير مؤمنان! به سوى مسلمانان و مؤمنان‏ عراق؛ سلام بر شما كه من با شما حمد خدا مى ‏كنم.
در اين هنگام حجّاج به غلام خود گفت: ساكت باش. آنگاه به مردم گفت: اى مردم عراق؛ اى اهل نفاق؛ اى اهل تفرقه و ضلال؛ امير مؤمنان به شما سلام‏ مى ‏كند و شما جواب نمى‏ دهيد، به خدا اگر اينجا بمانم شما را چون چوب پوست مى ‏كنم و شما را ادب مى‏ كنم، اى غلام؛ مجدّد نامه را از ابتدا بخوان.
غلام مجدّد نامه را آغاز كرد و چون به سلام رسيد، مردم همگى گفتند: سلام و رحمت و بركات خدا بر امير مؤمنان باد!
سپس حجّاج از منبر به زير آمد و مردم سراسيمه خود را آماده حركت به ‏سوى مهلب بن ابى صفره كردند. روز سوّم حجّاج سپاهيان كوفه را سان ديد.عمير بن ضابى تميمى كه از اشراف كوفه و مردى مسن بود گفت: خدا امير را قرين صلاح بدارد، من پيرى فرتوتم و زبون و عليلم، چند فرزند دارم، هركدام را بخواهى به جاى من باشد.
حجّاج گفت: جوانى به جاى پيرى مانعى ندارد.
عمير برفت، در اين هنگام عتبة بن سعيد و مالك بن اسماء گفتند: اين را مى‏ شناختى؟
حجّاج گفت: نه.
گفتند: اين مرد همان است كه هنگامى كه امير مؤمنان عثمان! كشته شد بر پيكرش جست و يك دنده ‏اش را شكست.
حجّاج گفت: او را بياوريد، او را بياوريد.
چون وى را آوردند، گفت: اى پيرمرد؛ تويى كه پس از كشتن امير مؤمنان‏ عثمان! بر پيكرش جستى و دنده‏اش را شكستى؟
گفت: او پدر پير مرا حبس كرده بود و او را رها نكرد تا در زندان مرد.
حجّاج گفت: تو شخصاً به جنگ امير مؤمنان! (عثمان) مى‏ روى ولى براى ‏جنگ با خوارج عوض مى ‏فرستى؟ به خدا اى پيرمرد؛ مرگ تو به صلاح بصره‏ و كوفه است. در حالى كه حجّاج ريش خود را مى جويد، غلام خود را فراخواند و گفت: گردنش را بزن و غلام چنين كرد.
مردم چون اين صحنه را ديدند، آن ‏چنان به سوى مهلب هجوم آوردند كه‏ عبورشان از پل فرات مشكل شد به طورى كه بعضى در رودخانه افتادند، نگهبان پل نزد حجّاج آمد و گفت: اى امير؛ بعضى از مردم در رودخانه افتادند.
حجّاج گفت: چرا؟
نگهبان گفت: به جهت هجوم مردم.
گفت: برو و پل ديگر ببند.
چون هجوم مردم به سوى مهلب زياد شد و گروه گروه به جهت پيوستن به‏ او عجله مى ‏كردند، مهلب سئوال كرد: كيست كه حاكم عراق شده است؟ به‏ خدا؛ مرد نرى است، انشاء الله كار دشمن زار است.(7)

جريانى كه نقل كرديم به اين جهت بود كه بدانيم مردم زمينه ساز به‏ حكومت رسيدن جبّاران و ستمگران جهان مى ‏شوند.

 


(1) نهج البلاغة ، خطبهء 116.

(2) قبيله ثقيف در جنوب مكّه يعنى در شهر طائف ساكن بودند، بت معروف لات در بين اين دو قبيله ‏پرستش مى‏ شد، بنى‏ ثقيف به سختى اسلام را پذيرفتند.

(3) مروج الذهب علی بن الحسین مسعودى، ترجمه ترجمه ابوالقاسم پاينده: 2 / 129.

(4) اكثريت قوم اود، دشمن كينه‏ توز حضرت على علیه السلام بودند، برعكس قبيله همْدان كه اين قبيله هم از يمن‏بود ولى اكثر همْدانى ها دوستدار اميرالمؤمنين على علیه السلام بودند.

(5) مروج الذهب مسعودى، ترجمه پاينده: 2 / 146 - 147 .

(6) در آن زمان بصره در دست خوارج ازارقه بود و عبدالملك، مهلب بن ابى صفره را به جنگ آنان فرستاده ‏بود. 

(7) مروج الذهب: 2 / 131 - 134، پيشگويى ‏هاى اميرالمؤمنين علیه السلام : 364.

 

 

.

 

 

 

 

 

 

    بازدید : 13777
    بازديد امروز : 3026
    بازديد ديروز : 32446
    بازديد کل : 128539920
    بازديد کل : 89359911