امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
نهى پيغمبر صلّی الله عليه وآله از پاسخ دادن به ابوسفيان در جنگ احد

نهى پيغمبر صلّی الله عليه وآله
از پاسخ دادن به ابوسفيان در جنگ احد


 پيغمبر اكرم -  صلّى الله عليه وآله - در جنگ احد با هفتصد نفر از اصحاب خود، وارد دره احد شد و پشت به كوه ، صفوف خود را آراست . مشركان سه هزار نفر بودند؛ هفتصد نفر زره پوش و دويست نفر سواره و پانزده زن هم همراه داشتند.
در ميان مسلمانان نيز دويست نفر زره داشتند و دو نفر هم سواره بودند. دو لشكر آماده جنگ شدند. پيغمبر اكرم -  صلّى الله عليه وآله - مقابل مدينه ايستاد، و كوه احد را پشت سر قرار داد. پنجاه نفر تيرانداز را هم در پشت سر، در دهانه شكافى تعيين فرمود تا به فرماندهى عبداللّه بن جبير، پشت سر خود را از حمله دشمن حفظ كند.
سپس به عبداللّه جبير فرمود: سواره نظام دشمن را از ما دور گردان تا از پشت سر به ما حمله نكنند. شما در محل خود بمانيد؛ چه ما فتح كنيم يا شكست بخوريم شما محل خود را رها نكنيد؛ زيرا ما فقط از همين شكاف بين دو كوه واهمه داريم .
در اين هنگام ، طلحة بن عثمان از لشكر دشمن بيرون آمد و گفت : اى جماعت اصحاب محمّد! شما عقيده داريد كه اگر ما را كشتيد به جهنّم مى رويم و اگر به دست ما كشته شديد، به بهشت خواهيد رفت . آيا كسى هست كه بخواهد با شمشير من به بهشت برود يا با شمشير خود، مرا روانه جهنّم كند؟!
ابن اثير مى گويد: على بن ابى طالب - عليه السّلام - به هماوردى او پيش آمد و با يك ضربت ، پاى او را قطع كرد و نقش بر زمين شد، لباسش بالار رفت و عورتش آشكار شد، طلحة بن عثمان حضرت را سوگند داد و على - عليه السّلام - هم دست از وى برداشت ، زيرا مى دانست كه او چندان دست و پا مى زند تا به هلاكت مى رسد.
در اين هنگام ، پيغمبر -  صلّى الله عليه وآله - تكبير گفت و فرمود: قهرمان لشكر، كار خود را كرد. مسلمانان نيز با تكبير رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - تكبير گفتند. سپس حضرت از على - عليه السلام - پرسيد: چرا او را به حال خود گذاشتى ؟
على - عليه السلام - گفت : براى اينكه مرا به خويشاوندى خود با من قسم داد، من هم شرم كردم كه او را تعقيب كنم .
على - عليه السلام - بعد از او به علمداران لشكر مشركان حمله برد و يكى بعد از ديگرى را به قتل رسانيد. ابن اثير و ديگران مى نويسند : مسلمانان پرچمداران مشركين را كشتند و پرچم بر روى زمين افتاده بود و كسى پيش نمى آمد كه آن را بردارد. تا اينكه عمره ؛ دختر علقمه حارثى آن را برداشت و برافراشت و مجدداً مشركان در اطراف پرچم گِرد آمدند.
سپس صواب ؛ غلام بنى عبدالدار آن را برداشت و او نيز كه پهلوانى نيرومند بود، كشته شد. ابو رافع مى گويد كسى كه پرچمداران را به قتل رسانيد، على بن ابى طالب - عليه السلام - بود.
دو لشكر جنگ سختى نمودند. بيش از همه على ، حمزه و ابو دجانه انصارى نبرد كردند ومتحمل مشقات زياد شدند. آنها فاتح بودند و مشركين شكست خوردند. زنان هم گريختند و از كوه بالا رفتند. مسلمانان پياده شدند و به جمع آورى غنايم مشغول شدند. وقتى تيراندازان ، ديدند كه برادران مجاهد آنها غنايم را جمع آورى مى كنند، جمع آورى غنايم را از ايستادن شعب ، مقدم داشتند. و سفارش اكيد پيغمبر را فراموش نمودند.
همين كه خالد بن وليد از قلّت نفرات مقابل شكاف ، آگاه شد، يكباره بر آنها حمله برد و همه را كشت سپس با نفرات خود به سربازان اسلام هجوم برد. فراريان مشركين نيز در اين هنگام سر رسيدند و از هر سو مسلمانان را در ميان گرفتند.
جنگ تن به تن در گرفت و هفتاد نفر از شجاعان مسلمين شربت شهادت نوشيدند كه از جمله شير خدا و شير پيغمبر «حمزه بن عبدالمطلب » عموى پيغمبر -  صلّى الله عليه وآله - بود.
پيغمبر اكرم -  صلّى الله عليه وآله - در آن روز سخت جنگيد و چندان تير انداخت كه تيرهايش به اتمام رسيد و چوب كمانش شكست و بند آن پاره شد. پيشانى پيغمبر -  صلّى الله عليه وآله - شكست و صورتش د مجروح و دندان پيشين ، صدمه ديد و لب نازنينش شكافت . و در اين هنگام ابن قمئه با شمشير بر پيغمبر چيره شد.
على - عليه السلام - در اطراف حضرت شمشير مى زد. پنج نفر از انصار (مردم مدينه ) در دفاع از پيغمبر -  صلّى الله عليه وآله - كشته شدند. ابودجانه انصارى مانند سپر، جلو پيغمبر - صلّى الله عليه وآله - ايستاده بود و با پشت خود، تيرها را از اصابت به پيغمبر - صلّى الله عليه وآله - برطرف مى ساخت .
مصعب بن عمير (مبلّغ جوان پيغمبر كه اهل مدينه به وسيله او مسلمان شده بودند - مترجم ) هم چندان جنگيد تا شهيد شد. ابن قمئه او را به قتل رسانيد و گمان كرد كه او پيغمبر است . ازين رو نزد قريش برگشت و گفت : محمّد را كشتم ! مردم هم مى گفتند: محمّد كشته شد، با اين خبر مسلمانان بدون هدف ، رو به فرار نهادند.
اولين كسى كه پيغمبر را ديد، كعب بن مالك بود. او گفت : اى مسلمانان ! اين پيغمبر است ، كشته نشده ، ولى پيغمبر اشاره نمود كه ساكت شود. مبادا دشمن بشنود و به وى حمله آورد. در اين هنگام ، على - عليه السّلام - با نفراتى كه مانده بودند، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را به درّه اى بردند و پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در آنجا قرار گرفت و على - عليه السّلام - و بقيه در اطراف حضرت شمشير مى زدند و از جان پيغمبر دفاع مى نمودند.
محمدبن جرير طبرى ، ابن اثير و ساير مورخان نوشته اند: پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - همانطور كه در پناهگاه بود، گروهى از مشركان را ديد و به على - عليه السّلام - فرمود: به آنها حمله كن ، على - عليه السّلام - هم به آنها حمله برد و آنها را متفرق كرد و عده اى از ايشان را كشت .
سپس گروه ديگرى را ديد وفرمود: به آنها نيز حمله كن . على - عليه السّلام - هم هجوم برد و آنها را پراكنده ساخت و عده اى را كشت . جبرئيل گفت : يا رسول الله ! فداكارى به اين معنا است ؟
پيغمبر - صلّى الله عليه وآله - فرمود: آرى ، على از من است و من از اويم .
جبرئيل گفت : ومن هم از شمايم ! در اين هنگام صدايى شنيدند كه  : «لاسيف الّا ذوالفقار ولافتى الّا علىّ»؛
يعنى : «شمشيرى چون ذوالفقار و جوانمردى چون على نيست ».
على - عليه السّلام - آب مى آورد تا زخم هاى حضرت را شستشو دهد، ولى خون قطع نمى شد، تا اينكه فاطمه زهرا - عليها السّلام - (كه از مدينه با ساير زنان رسيده بودند - مترجم ) قطعه حصيرى را آتش زد و خاكستر آن را در جاى زخم هاى پيغمبر ريخت و خون بند آمد. فاطمه - عليها السّلام - دست به گردن پيغمبر انداخته بود و پدر را - كه مجروح شده بود - مى بوسيد و مى گريست .
هند زن ابو سفيان و ساير زنان قريش آمدند و شهداى مسلمين را مثله كردند. از جمله با گوشها، بينيها، انگشتان دستها و پاها و نقاط ديگر بدنشان را كه بريده بودند، دستبند و گردنبند ساختند. هند بعلاوه ، دستبند و گردنبند خود را در عوض كشتن حمزه ، به وحشى غلام جبير بن مطعم بخشيد. سپس شكم حمزه را پاره كرد و جگر او را به دندان گزيد.
آنگاه ابوسفيان مقابل مسلمانانى كه به كوه گريخته بودند آمد و ايستاد و سه بار گفت : آيا محمّد در ميان شما هست ؟
پيغمبر - صلّى الله عليه وآله - فرمود: جواب او را ندهيد.
ابوسفيان گفت : اى عمر! آيا ما محمّد را كشته ايم ؟
عمر گفت : به خدا قسم ! نه ، او هم اكنون سخن تو را مى شنود!
مولّف  :
شاهد ما نيز بر سر همين جمله بود كه عمر، رأ ى خود را بر نهى پيغمبر - صلّى الله عليه وآله - از جواب دادن به ابو سفيان مقدم داشت . پيغمبر اكرم - صلّى الله عليه وآله - از ابو سفيان و مشركين ايمن نبود و از آن بيم داشت كه اگر بدانند حضرت زنده است به وى حمله خواهند برد، ولذا دستور داد جواب او را ندهند، ولى عمر اهميت به گفته و نهى پيغمبر نداد و در فكر حفظ جان پيغمبر نبود و پاسخ او را داد!(1)

______________________________________________________

1- اجتهاد در مقابل نص : 398.

 

 

 

بازدید : 16311
بازديد امروز : 0
بازديد ديروز : 23065
بازديد کل : 127594873
بازديد کل : 88869455