امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
(12) مناظره بسیار مهمّ امام حسن مجتبى ‏عليه السلام با معاویه، عمروعاص، مغیره و...

(12)

مناظره بسیار مهمّ امام حسن مجتبى ‏عليه السلام

با معاویه، عمروعاص، مغیره و...

شيخ طبرسى در كتاب «احتجاج» ابن ابى الحديد در «شرح نهج البلاغه» ، ابى ‏مخنف و يزيد بن ابى حبيب مصرى روايت كرده ‏اند كه در اسلام ديده نشده‏ هيچ روزى شديدتر و پر سر و صداتر و پرگفتگوتر از روزى‏ كه جمع شدند درآن روز گروهى براى منازعه و مخاصمه با حضرت مجتبى‏ عليه السلام در مجلس‏ معاوية بن ابى سفيان كه عبارتند از: عمرو بن عثمان بن عفّان، عمرو بن عاص، عتبة بن ابى سفيان، وليد بن عقبة بن ابى معيط و مغيرة بن ابى شعبه كه همه ‏آن‏ ها با يكديگر توافق كرده بودند در يك كار كه آن دشنام دادن و سبك شمردن‏ حضرت مجتبى‏ عليه السلام باشد.

عمرو بن عاص از معاويه درخواست كرد كه بفرست به طلب حسن بن على (عليهما السلام) و او را در مجلس خود حاضر كن؛ زيرا كه روش و سنّت پدر خود را زنده كرده و هر كجا مى‏ رود مردمان در دنبال او راه مى‏ روند و اطاعت فرمان او مى كنند و هر چه مى‏ گويد گفتار او را تصديق مى‏ كنند و اين، سبب رفعت مقام ‏او و پدر او شده بزرگتر و بيشتر از آنچه شأن ايشان است. اگر در طلب او بفرستى ما تقصير را به گردن او و پدر او خواهيم گذارد و او و پدرش را سبّ ودشنام خواهيم داد و قدر و مرتبه او و پدرش را كوچك خواهيم كرد تا تو را درخلافت تصديق كند.

معاويه در جواب ايشان گفت: من مى ‏ترسم قلاّده ‏هائى به گردن‏ هايتان بيندازد كه ننگ و عار آن برايتان باقى بماند تا وقتى كه شما را در قبر گذارند. به خدا سوگند كه من هرگز او را نمى‏ بينم مگر اين‏ كه كراهت از ديدن او دارم و از عتاب‏ او مى ‏ترسم و اگر در طلب او بفرستم در حقّ او انصاف خواهم داد از آنچه با شما بگويد.

عمرو بن عاص گفت: آيا مى‏ ترسى كه باطل خود را بر حقّ ما غلبه دهد و بيمارى خود را بر صحّت ما برترى دهد؟!

معاويه گفت: نه.

عتبه گفت: نمى‏ دانم اين چه رأيیست؟ سوگند به خدا؛ نمى‏ تواند بيشتر و بزرگتر از آنچه در نفس‏ هاى شما است با او محاجّه كنيد و او هم محاجّه‏ نمی ‏كند به بزرگتر از آنچه در نفس او است بر عليه شما و او از خانواده ‏اى است‏ كه خصومت و جدال مى ‏كنند!

پس به طلب امام حسن‏ عليه السلام فرستادند. چون فرستاده معاويه به نزد آن حضرت ‏آمد عرض كرد: معاويه تو را طلب مى‏ كند.

امام حسن‏ عليه السلام فرمود:

چه كسى در نزد اوست؟

گفت: فلان و فلان و اسم هر يك را گفت.

حضرت مجتبى ‏عليه السلام فرمود: چه مى‏ خواهند؟ خدا سقف را بر سر آن‏ ها خراب كند و بفرستد بر ايشان عذاب را از جائى ‏كه نفهمند.

پس به كنيز خود فرمود: لباس ‏هاى مرا بياور. پس حضرت اين دعا راخواند:

أللّهمَّ إنّي أدْرأُ بك في نحورهم، وأعوذ بك من شرورهم، وأستعين بك عليهم، فاكفنيهم بما شئت، وأنّى شئت من حولك ‏وقوّتك يا أرحم الرّاحمين.

خدايا؛ من دفع مى‏ كنم به يارى تو آنچه در گلوهاى ايشان است، و پناه‏ مى‏ برم به تو از بدى‏ هايشان، و يارى مى‏ طلبم از تو بر ضرر ايشان، پس بازدار مرا از شرّ ايشان به آنچه كه مى‏ خواهى و هر طور مى ‏خواهى، از حول وقوّه خود، اى رحم‏ كننده ‏ترين رحم‏ كنندگان.

پس به قاصد خود فرمود: اين است دعاى فرج.

و هنگامى كه بر معاويه وارد شد معاويه او را خوش آمد گفت و درود بر او فرستاد و به آن حضرت دست داد. حضرت فرمود:

در اين درودى كه گفتى و اين دستى كه به من دادى سلامتى هست ودر امانم؟

معاويه گفت: آرى؛ اين گروه فرمان مرا نبردند و به سوى تو فرستادند تا تورا به اقرار بياورند كه بگوئى عثمان مظلوم كشته شد و پدر تو او را كشت، پس‏از ايشان بشنو و بر گفته ايشان جواب بگو و ملاحظه از من مكن كه من مانع ازجواب گفتن تو به ايشان نيستم.

پس حضرت مجتبى ‏عليه السلام فرمود:

«فَسُبْحانَ اللَّهِ، اَلْبَيْتُ بَيْتُكَ وَالْإِذْنُ فيهِ إِلَيْكَ، وَاللَّهِ لَئِنْ أَجَبْتَهُمْ إِلىما أَرادُوا، إِنّي لَأَسْتَحْيي لَكَ مِنَ الْفُحْشِ وَإِنْ كانُوا غَلَبُوكَ عَلى ماتُريدُ، إِنّي لَأَسْتَحْيي لَكَ مِنَ الضَّعْفِ فَبِأَيِّهِما تُقِرُّ وَمِنْ أَيِّهِما تَعْتَذِرُ، وَأَمَّا إِنّي لَوْ عَلِمْتُ بِمَكانِهِمْ وَاجْتِماعِهِمْ لَجِئْتُ بِعِدَّتِهِمْ مِنْ ‏بَني ‏هاشِمٍ مَعَ أَنّي مَعَ وَحْدَتي هُمْ أَوْحَشُ مِنّي مِنْ جَمْعِهِمْ، فَإِنَّ اللَّهَ ‏عَزَّوَجَلَّ لِوَلِيِّيَ الْيَوْمَ فَمُرْهُمْ فَلْيَقُولُوا فَأَسْمَعُ وَلا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ إِلّابِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظيمِ.»

منزّه است خدا (و اين كلام در مقام تعجّب گفته مى‏ شود)، خانه خانه تست‏ و وارد شدن در آن منوط به اذن تست، اگر اجابت كنى آن‏ها را در گفتن آن چه‏ اراده كرده ‏اند من حيا مى ‏كنم كه تو را فحش دهم و اگر آن‏ها بر تو غالب‏ باشند و برخلاف اراده تو سخن گويند من حيا مى‏ كنم به جهت ضعف و ناتوانى تو، به كدام‏يك از اين دو اقرار مى‏ كنى و از كدام‏يك از اين‏ دو عذر مى‏ خواهى؟ امّا من اگر مى ‏دانستم به بودن و اجتماع ايشان در اينجا، مطابق ‏ايشان از بنى‏ هاشم با خود همراه مى آوردم با اين‏كه من تنها هستم. اين‏ جماعت از من از همه آن‏ها وحشتناك‏ ترند؛ زيرا كه خداى عزّوجلّ امروز ولىّ من است، پس فرمان ده ايشان را تا بگويند آنچه مى‏ خواهند و من‏ بشنوم، حركت و توانائيى نيست مگر به خواست خداى برترى‏ دارنده‏ بزرگ.

پس عمرو بن عثمان بن عفّان آغاز سخن كرد و گفت: تا امروز نشنيده ‏ام در روى زمين بعد از قتل خليفه عثمان كسى از پسران عبدالمطلب باقى مانده ‏باشد و در اسلام داراى فضيلتى باشد كه در مقام و منزلت و مخصوص بودن بر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم و وارث علم و مكرمت و صفات پسنديده او بودن مانندعثمان كه پسرخواهر ايشان است باشد، چه بدكرامتى است خدا را تا آن‏كه ‏خون او را ريختند از روى دشمنى و فتنه‏ جوئى و حسد و جاه ‏طلبى و خواستن ‏چيزى كه اهليّت آن را ندارند با سابقه ‏ها و مقامى كه از خدا و رسول و اسلام ‏داشته. چقدر ذلّت و خوارى است كه حسن (عليه السلام) و ساير اولاد عبدالمطلّب ‏زنده روى زمين راه روند و عثمان به خون خود آغشته باشد با اين‏كه براى مااست انتقام نوزده خون ديگر از بنى‏ اميّه كه در جنگ بدر كشته شدند.

پس عمرو بن عاص به سخن درآمد و پس از حمد و ثناى بر خدا گفت: اى‏ پسر ابى تراب؛ ما به طلب تو فرستاديم كه تو را به اقرار درآوريم كه پدرت‏ ابوبكر صدّيق! را سمّ خورانيد و در كشتن عمر فاروق شريك شد و در قتل‏ عثمان ذوالنورين شركت كرد و او مظلوم كشته شد و ادّعا كرد چيزى را كه حق‏او نبود (يعنى خلافت را) و در آن واقع شد و ياد كرد فتنه را و سرزنش و ملامت كرد او را به وارد فتنه شدن.

پس از آن گفت: اى پسران عبدالمطلب؛ خدا مُلك را مطيع شما نگردانيده ‏كه در آن سوار شويد بر چيزى كه در آن براى شما حلال نيست. اى حسن؛ توبا خود حديث نفس مى‏ كنى كه امير مؤمنان شوى و حال آن‏كه عقلى براى تو نيست و رأيى براى خلافت ندارى! چگونه لايق آن باشى و حال آن‏كه از خودت سلب كردى و به نادانى از آن بازماندى در ميان قريش و اين از جهت‏ بدىِ عمل پدرت بود.

ما تو را براى اين دعوت كرديم كه تو و پدرت را دشنام دهيم و تو نتوانى‏ عيبى براى ما بگوئى و ما را تكذيب كنى، پس اگر مى‏ بينى كه ما تو را تكذيب‏ مى‏ كنيم و بر باطل چيزى مى‏ گوئيم و ادّعاى ما برخلاف حقّ است، سخن بگو و الاّ بدان كه تو و پدرت از بدترين خلق خدا هستيد؛ امّا پدر تو، خدا به كشتن‏ او ما را كفايت كرد و به تنهائى كشته شد. و امّا تو در دست ما گرفتارى، به خدا سوگند؛ اگر تو را بكشيم در كشتن تو پيش خدا گناهكار نيستيم و در پيش مردم‏ هم عيبى نيست!

پس از آن، عتبة بن ابى سفيان به سخن درآمد و اوّل سخنى كه گفت اين‏ بود: اى حسن؛ پدر تو بدترين قريش بود براى قريش و از همه كس بيشتر قطع رحم مى‏ كرد و خون‏ ريزتر از همه بود و تو از كشندگان عثمانى و حقّ اين ‏است كه تو را به اين سبب بكشيم و در كتاب خدا حكم تو كشتن تو است و ما كشنده توايم، و امّا در كشتن پدرت خدا متفرّد بود و براى ما كفايت امر او را كرد و تو به خلافت اميدوار نباش كه اهل آن نيستى و كسى به رأى تو نيست و ميزان تو رجحان و برترى ندارد.

پس از آن وليد بن عقبه تكلّم كرد و سخن او مانند سخنان ياران او بود،گفت: اى گروه بنى ‏هاشم؛ شما اوّل كسى هستيد كه به جنب وجو درآمديد براى عيب‏گوئى از عثمان و مردمان را بر او شورانيديد تا اين‏كه از جهت‏ حريص ‏بودن بر ملك او را كشتيد و قطع رحم كرديد و امّت را به هلاكت ‏انداختيد و براى حرصى كه براى در دست گرفتن ملك داشتيد خون امّت‏ ريخته شد. و اين، براى طلب دنياى خبيثه و شَبكه اى آن بود و حال آن‏كه ‏عثمان خالوى شما و نيكو خالوئى براى شما بود و داماد شما و خوب دامادى ‏بود براى شما، شما اوّل كسى بوديد كه بر او حسد برديد و او را طعن زديد بعد از آن او را كشتيد! خدا با شما چه خواهد كرد؟

پس مغيرة بن شعبه سخن گفت و سخنان او همه در بدگوئى از اميرالمؤمنين على‏ عليه السلام بود، گفت: اى حسن؛ عثمان مظلوم كشته شد و پدرت ‏هرگز معذور نيست به اين‏كه بگويد من بيزار از كشته‏ شدن اويم و عذرى براى‏گناهكار بودن او نيست. اى حسن؛ جز اين‏كه گمان ما اين است كه پدرت با كشندگان او همراه بود و آن‏ها را جاى داد و از آن‏ها دفاع مى‏ كرد دليل است بر اين ‏كه راضى به كشتن او بوده و پدرت شمشير و زبان دراز داشت؛ كشنده زنده ‏و عيب‏گوى مرده بود و بنى ‏اميّه براى بنى ‏هاشم خيرخواه ‏تر بودند از بنى‏ هاشم ‏براى بنى ‏اميّه، و معاويه اى حسن؛ براى تو بهتر است از تو براى معاويه، و پدرتو دشمن رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم بود در زندگى او و بيشتر او را مى‏ ترسانيد و اراده‏ كشتن او را داشت و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم اين امر را مى ‏دانست، و بعد از پيغمبر كراهت داشت از اين‏كه با ابوبكر بيعت كند تا اين‏كه او را به اجبار كشانيدند نزداو، پس از آن ابوبكر را مسموم كرد و به سم او را كشت و بعد از آن با عمر نزاع ‏كرد تا اندازه ‏اى كه همت بر آن گماشت كه گردن عمر را بزند و تعمّد داشت ‏براى كشتن او و بعد از عمر بر عثمان طعنه زد تا آن‏كه او را كشت. شريك درخون همه آن‏ها هست، با اين‏ حال چه مقامى دارد در نزد خدا اى حسن؟ وحال آن‏كه خدا در كتابى‏ كه نازل كرده تسلّط داده است ولىّ مقتول را و معاويه ‏ولىّ مقتولى است كه به ناحق كشته شده و حق اينست‏ كه تو و برادرت را بكشد و خون على (عليه السلام) خطيرتر از خون عثمان نيست، خدا پيغمبرى و مُلك را درفرزندان عبدالمطلب جمع نكرده.

پس از آن ساكت شد.

پس تكلّم فرمود ابومحمّد حسن بن على ‏عليهما السلام و فرمود:

ستايش خداى را كه هدايت كرد اوّل شما را به اوّل ما و آخر شما را به‏ آخر ما و درود پيوسته خدا بر جدّ من محمّد پيغمبر خدا و اهل بيت او باد با تحيّت، بشنويد از من گفتار مرا و توجّه دهيد فهم خود را براى ظاهركردن موضع طعن و خلل خود:

اى معاويه؛ به تو ابتدا مى‏ كنم سخن خود را، سوگند به عمرى كه خدا به‏ من داده اى زاغ ‏چشم؛ به من هرزه ‏گوئى نكرد مگر تو و مرا دشنام ندادغير از تو، اين جماعت مرا دشنام ندادند وليكن تو مرا دشنام دادى وهرزه گفتى، تو بدگوئى كردى و اين از بدى رأى و گمراهى و دشمنى وحسدى است كه بر ما مى ‏برى و از جهت عداوتى است كه از قديم وتا هم ‏اكنون با محمّد صلى الله عليه وآله وسلم داشته ‏اى و دارى.

به خدا سوگند كه اگر من با اين جماعت مشاور در مسجد رسول‏ خدا صلى الله عليه وآله وسلم بوديم و مهاجر و انصار در اطراف ما بودند اين‏ها قدرت سخن‏ گفتن نداشتند كه به اين گفتارهاى زشت تكلّم كنند و با من روبرو نمى ‏شدند.

بشنويد اى گروهى كه با يكديگر كمك مى ‏كنيد بر ضرر من؛ و حقّى را كه‏ مى‏دانيد كتمان نكنيد و اگر به باطل سخن گفتم تصديق نكنيد.

اوّل روى سخنم با تست اى معاويه و نمى‏گويم در حقّ تو مگر كمتر از بدى‏ هائى كه در حق تو بايد گفت، شما را به خدا سوگند مى‏ دهم؛ آيا مى ‏دانيد اين مردى كه به او هرزه مى‏ گوئيد (يعنى على‏ عليه السلام) كسى است‏ كه به طرف دو قبله نماز گزارده با پيغمبر و تو آن‏ ها را با هم مى‏ ديدى‏ وقتى‏ كه در گمراهى بودى و بندگى دو بت بزرگ خود لات و عزّى را مى‏كردى؟

و كسى است كه دو مرتبه با پيغمبر بيعت كرد يكى در بيعت رضوان ويكى در بيعت فتح، و تو اى معاويه به بيعت اوّل كافر بودى و در بيعت ‏دوّم بيعت خود را شكستى.

پس فرمود: شما را به خدا قسم مى‏ دهم؛ آيا مى ‏دانيد آنچه كه من‏ مى‏ گويم حق است؟ پدر من بود كه با رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم ملاقات كرد باشما در روز بدر و با او بود پرچم رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم با مؤمنين، و تو اى‏ معاويه پرچمدار مشركين بودى و بت مى‏ پرستيدى لات و عزّى را وجنگ با رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم را فرض واجب مى‏ دانستى.

پدر من بود كه با شما تلاقى كرد در احُد و با او بود پرچم پيغمبر و تو پرچمدار مشركين بودى.

پدر من بود كه ملاقات كرد شما را در روز احزاب و با او بود پرچم رسول‏ خدا صلى الله عليه وآله وسلم و پرچمدار مشركين تو بودى.

در همه اينجاها ظفر داد خدا حجّت خود را و ثابت كرد دعوت او را و راست كرد حديث‏ هاى او را و يارى كرد پرچم او را و در همه اينجاها پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم از او راضى و خشنود و بر تو خشمناك ديده مى‏ شد.

شما را به خدا قسم مى‏ دهم؛ آيا مى‏ دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم زمانى‏ كه‏ بنى ‏قريظه و بنى‏ نضير را محاصره كرد، عمر را سركرده مهاجرين قرار داد و با پرچم مهاجرين به جنگ آن‏ها فرستاد و سعد بن معاذ را با رايت ‏انصار فرستاد، سعد مجروح شد و او را در حال مجروحى حمل كردند و عمر به حال فرار برگشت و ترسناك بود و اصحاب خود را مى‏ ترسانيد واصحاب او هم او را مى ‏ترسانيدند، پس رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم فرمود: فردا پرچم را به دست كسى مى‏ دهم كه دوست مى ‏دارد خدا و رسول را و خدا و رسول هم او را دوست مى‏ دارند، پى در پى حمله كننده است در جنگ‏ ها و هيچ ‏وقت از دشمن فرار نمى‏ كند و بر نمى‏ گردد تا خدا فتح را به ‏دست او قرار دهد.

پس ابوبكر و عمر و غير ايشان از مهاجرين و انصار هر يك از ايشان درطلب بودند كه شايد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم پرچم را به دست او دهد و در آن‏ روز على‏ عليه السلام مبتلا به درد چشم شديد بود، پس آن حضرت او را به پيش‏ خود خواند و آب دهان در چشم او انداخت، رمد آن زايل شد پرچم را به‏ دست آن حضرت داد، پس او رفت و برنگشت تا خدا او را فاتح برگردانيدبه فضل و احسان خود و تو در آن روز در مكّه دشمن خدا و رسول او بودى؟

آيا تساوى و برابريست در ميان كسى كه براى خدا و رسول او نصيحت ‏مى‏ كند با كسى ‏كه دشمن خدا و رسول او است؟ به خدا سوگند ياد مى‏ كنم ‏كه دل تو هنوز اسلام را نپذيرفته است ولى زبان تو ترسان است، سخن ‏مى ‏گويد به آنچه در دل تو نيست.

شما را به خدا قسم مى‏ دهم؛ آيا مى‏ دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم هنگامى كه‏ خواست به غزوه تبوك رود بدون هيچ‏ گونه خشمى و كرامتى او را درمدينه خليفه خود قرار داد و منافقان در اين باب سخنانى گفتند كه اوگفت: يا رسول الله؛ مرا در مدينه باقى نگذار؛ زيرا كه من در هيچ‏ غزوه‏اى از تو جدا نبوده ‏ام هرگز.

پس رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم فرمود: تو وصىّ و جانشين منى در ميان كسان‏من؛ همچنان كه هارون از جانب موسى خليفه بود. دست على‏ عليه السلام را پس گرفت و فرمود: هر كه مرا ولىّ خود بداند خدا را ولىّ خود دانسته، و هر كه على را ولىّ خود بداند مرا ولىّ خود دانسته، و هر كه مرا اطاعت‏ كند خدا را اطاعت كرده، و هر كه على را اطاعت كند مرا اطاعت كرده وهر كه مرا دوست بدارد خدا را دوست داشته، و هر كه على را دوست‏ بدارد مرا دوست داشته؟

پس فرمود: شما را به خدا قسم مى‏ دهم؛ آيا مى‏ دانيد كه رسول‏ خدا صلى الله عليه وآله وسلم در سفر حجّة الوداع فرمود: اى گروه مردمان؛ من باقى ‏مى‏ گذارم در ميان شما چيزى را كه گمراه نشويد پس از آن و آن، كتاب‏خدا و عترت و اهل بيت من است، پس حلال بدانيد حلال او را و حرام ‏بدانيد حرام او را و به محكم آن عمل كنيد و به متشابه آن ايمان بياوريد و بگوئيد: ايمان آورديم به آنچه كه خدا در اين كتاب فرستاده است، ودوست بداريد اهل بيت مرا و عترت مرا، و دوست بداريد كسى را كه‏ ايشان را دوست بدارد، و يارى كنيد ايشان را بر ضرر كسى كه با ايشان ‏دشمنى كند، و اين دو چيز - كه كتاب و عترت باشند - هميشه با شما هستند در ميان شما تا وقتى كه وارد شوند بر من در كنار حوض كوثر درروز قيامت.

پس در همان حال كه بالاى منبر بود على‏ عليه السلام را فراخواند و دست او راگرفت و گفت: خدايا؛ دوست بدار هر كه او را دوست دارد، و دشمن دار هر كه او را دشمن دارد. خدايا؛ جاى نشستنى قرار مده در روى زمين و راه صعودى قرار مده در آسمان براى كسى كه با على‏ عليه السلام دشمنى كند واو را در دركه پايين‏تر از آتش قرار ده؟

و شما را به خدا قسم مى‏ دهم؛ آيا مى‏ دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم درباره اوفرمود: تو سيراب‏ كننده ‏اى از حوض من در روز قيامت، سيراب مى‏كنى ازآن همچنان‏ كه سيراب كند يكى از شما در ميان شترهاى خود شتر دور از آب افتاده ‏اى را؟

و شما را به خدا قسم مى ‏دهم؛ آيا مى ‏دانيد كه او - يعنى على‏ عليه السلام - درمرض موت پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم بر او وارد شد، پس رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم گريه كرد. على‏ عليه السلام عرضه داشت كه: اى رسول خدا؛ چه چيز شما را به گريه‏ در آورد؟

فرمود: كينه‏ هاى مردانى از امّت من كه از تو در دل‏ هاى ايشان است و ظاهر نمى‏ كنند آن‏ ها را مگر پس از مرگ من كه از تو دور مى‏ شوم؟

و شما را به خدا قسم مى ‏دهم؛ كه آيا مى‏ دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه وآله و سلم درحال احتضار وقتى‏ كه مى‏ خواست از دنيا رحلت كند اهل بيت خود را در نزد خود مجتمع ديد، گفت: خدايا؛ اين جماعت اهل بيت منند و عترت ‏من، خدايا؛ دوست بدار هر كه ايشان را دوست بدارد و دشمن بدار هر كه‏ ايشان را دشمن دارد.

و فرمود: مثَل اهل بيت من در ميان شما مانند كشتى نوح است؛ هر كه‏ در آن داخل شد نجات يافت و هر كه تخلّف ورزيد از آن غرق شد؟

و شما را به خدا قسم مى‏ دهم؛ آيا مى ‏دانيد كه اصحاب رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم‏ بر او سلام كردند به ولايت وقتى‏ كه هنوز رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم زنده بود؟

شما را به خدا قسم مى‏ دهم؛ آيا مى‏ دانيد كه على‏ عليه السلام اوّل كسى است كه ‏حرام كرد همه خواهش‏ ها را بر نفس خود در ميان اصحاب رسول خدا، پس خداى عزّوجلّ در حقّ او اين آيه را فرستاد كه ظاهر مفاد آن ‏اينست:

اى كسانى ‏كه ايمان آورده‏اند حرام نكنيد بر خودتان چيزهاى پاكيزه‏اى راكه خدا روزى شما كرده و برايتان حلال فرموده، و سر از فرمان حق ‏نپيچيد و تجاوز نكنيد كه خدا دوست نمى ‏دارد تجاوزكنندگان را، و بخوريد از آنچه كه روزى داده است خدا به شما در حالى‏ كه حلال و پاكيزه باشد، و بپرهيزيد از خدائى ‏كه به او گرويده ‏ايد، و در نزد ايشان ‏است علم آجال و علم قطع خصومات و بيان آنچه كه در قرآن است ومتمكّن بودن در علم هر چيزى‏كه در قرآن نازل شده.

و گروهى مى‏ باشند كه ده نفر نمى‏ شوند و شماره آن‏ها به ده نمى‏ رسد كه‏ خدا به مؤمن بودن ايشان را خبر داده است و شما در گروهى هستيد كه‏ شماره آن‏ها نزديك به شماره اين عدّه مؤمن مى ‏باشد يعنى قريب ده ‏نفرند كه آن‏ها به زبان پيغمبر خدا صلى الله عليه وآله وسلم لعنت‏ كرده شده ‏اند، پس گواهى‏ مى‏ دهم براى شما و بر ضرر شما كه شما لعنت ‏شدگان خدائيد همگى به‏ زبان پيغمبر خدا صلى الله عليه وآله وسلم؟

و قسم مى‏ دهم شما را به خدا؛ آيا مى‏ دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم به طلب ‏تو فرستاد تا نام ه‏اى براى بنى ‏خزيمه بنويسى، پس از مصيبت ‏هائى كه ‏خالد بن وليد بر ايشان وارد آورد، فرستاده او برگشت و عرضه داشت كه او مشغول خوردن است تا سه مرتبه او را به طلب تو فرستاد و در هر مرتبه برمى ‏گشت و مى‏ گفت مشغول خوردن است، پس رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم ‏گفت: خدايا؛ سير مكن شكم او را. پس اين صفت پرخورى وهمّت‏ گماشتن در خوراك در تو هست و مشمول لعنت خواهى بود تا روزقيامت؟

پس فرمود: شما را به خدا قسم مى‏ دهم؛ آيا مى‏دانيد كه من راست‏ مى‏ گويم آنچه را مى‏ گويم؟ اى معاويه؛ در روز احزاب پدر تو بر شتر سرخى سوار بود و تو دنبال او بودى و اين برادرت كه در اينجا نشسته در جلو قائد، او بود پس رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم در هفت موضع ابوسفيان را لعن ‏كرد:

اوّل از آن، زمانى بود كه از مكّه به جانب مدينه بيرون مى‏رفت وابوسفيان از شام مى ‏آمد، ابوسفيان آن حضرت را هرزه گفت و دشنام داد و ترسانيد و بر او سخت گرفت و مى ‏خواست او را بكشد، خدا شرّ او را ازآن حضرت برگردانيد.

موضع دوم: روزى بود كه قافله از شام بر مى ‏گشت و ابوسفيان قافله را كنار كشيده و از راه دور كرد تا از تلاقى با پيغمبر آن‏ ها را دور كند و حفظ نمايد.

موضع سوّم: در روز اُحد بود كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم فرمود: خدا ولىّ ماست‏ و شما را وليّى نيست و ابوسفيان گفت: عُزّى كه بت بزرگ است ‏مخصوص ما است و عزّائى مخصوص شما نيست، پس خدا و فرشتگان‏ و پيغمبران خدا و همه مؤمنان او را لعن كردند.

و موضع چهارم: در روز حنين بود و آن روزى است كه ابوسفيان باجماعت قريش و قبيله هوازن آمد و عُيينه با قبيله غطفان و يهود آمد وخدا غيظ و خشم آن‏ها را به خودشان برگردانيد و به خير و خوبى نائل‏نشدند. و خداى عزّوجلّ در دو سوره از قرآن ابوسفيان و اصحاب او را كافرها ناميده و اى معاويه؛ تو در آن روز مشرك بودى و با پدرت هم ‏رأى‏ بودى در مكّه، و على‏ عليه السلام در آن روز با رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم بود و با او هم ‏رأى و هم ‏دين بود.

و موضع پنجم: وقتى بود كه خداى عزّوجلّ فرموده قربانى باز داشته شد از اين‏كه به جاى خود برسد و مانع شدى تو و پدرت و مشركين قريش ‏رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم را، پس لعنت كرد خدا به پدرت لعنتى كه شامل شد او و ذرّيه او را.

و موضع ششم: در روز احزاب بود كه ابوسفيان با جمعى از قريش آمد و عيينه پسر حصين پسر بدر با قبيله غطفان آمد كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم لعن ‏كرد پيشرو و پيروان و دنباله آن‏ها را تا روز قيامت، پس به رسول خدا گفته شد: آيا در پيروان آن‏ها مؤمنى نيست؟ فرمود: لعنت مؤمن را معيوب نمى ‏كند هر يك از اتباعى ‏كه مؤمن باشند لعن به آن‏ها ضرر نمى ‏رساند، امّا پيشروان آن‏ها در ميانشان مؤمنى نيست و اجابت‏ كننده ‏دعوت حق و اهل نجات نيستند.

و موضع هفتم: روز ثنيّه يعنى عقبه كه سخت گرفتند دوازده نفر بر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم كه هفت نفر آن‏ها از بنى ‏اميّه بودند و پنج نفر از ساير قريش، پس خداى تبارك و تعالى و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم لعن كردند كسى راكه داخل عقبه شود غير از پيغمبر خدا صلى الله عليه وآله وسلم و پيشرو و راننده آن حضرت.

پس شما را به خدا قسم مى‏ دهم؛ آيا مى‏ دانيد كه ابوسفيان روزى كه‏ مردم با عثمان بيعت كردند بر او وارد شد در مسجد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم وگفت: اى پسر برادرم؛ اينجا جاسوس بيگانه ‏اى نيست؟ گفت: نه. پس ‏ابوسفيان گفت: خلافت را در دست بگيريد اى جوانان بنى ‏اميّه؛ قسم به‏ آن كسى كه جان ابى‏ سفيان به دست اوست هيچ بهشت و آتشى نيست؟

و شما را به خدا قسم مى‏ دهم؛ آيا مى ‏دانيد كه ابى‏ سفيان روزى‏ كه مردم با عثمان بيعت كردند دست حسين ‏عليه السلام را گرفت و گفت: اى پسر برادرم؛ بيا با همديگر برويم و در بقيع غرقد و بيرون رفت تا ميان قبرها و به صداى‏ بلند فرياد كرد كه: اى اهالى قبرها؛ كه با ما بر سر خلافت قتال كرديدخلافت به دست ما آمد و شما زير خاك پوسيديد. پس حسين بن‏ على ‏عليهما السلام فرمود: زشت گرداند خدا سفيدى مو و روى تو را، پس دست ‏خود را كشيد و او را واگذارد، اگر نعمان بن بشير نبود كه دست او را بگيرد و به مدينه برگرداند هر آينه هلاك مى ‏شد؟

اى معاويه؛ اين است بدى ‏هاى كردار تو، آيا مى‏ توانى رد كنى چيزى از اين‏ ها را بر ما؟ و از چيزهائى موجب لعنت تست اين است كه پدرت ‏ابوسفيان مى‏ خواست مسلمان شود، تو شعر معروف خودت را كه در ميان ‏قريش و غير ايشان روايت شده و معروف است راجع به بازداشتن او از مسلمان شدنش به او نوشتى.

و از جمله موجبات لعن تو آن است كه چون عمر بن خطّاب تو را والى ‏شام كرد به او خيانت كردى، و چون عثمان تو را والى كرد انتظار مردن او را مى ‏كشيدى، و بزرگتر از همه اين ‏ها بر خدا و رسول او جرأت كردى و با على ‏عليه السلام مقاتله كردى در صورتى كه او را شناخته بودى و سوابق علم وفضل و شايستگى او را براى خلافت مى‏ دانستى كه او از تو و غير تو سزاوارتر بود براى خلافت در نزد خدا و مردم، با اين‏ حال او را آزار كردى‏ و امر را به مردم مشتبه كردى و خون خلقى از خلق خدا را ريختى به‏ خدعه و فريب و تزوير خود، و اين كار كسى است كه ايمان به معاد نداردو از عقاب خدا نمى ‏ترسد. پس چون مدّت ماندن تو در دنيا تمام شود در بدترين جاى جايگاه تو خواهد بود و على‏ عليه السلام در بهترين جايگاه انتقال‏ خواهد يافت و خدا در كمين تو خواهد بود.

اى معاويه؛ اين است از بدى ‏هاى تو كه به تو اختصاص دارد و من از ذكر همه بدى‏ ها و عيب‏ هاى تو خوددارى كردم، كراهت دارم از طول دادن‏ كلام به ذكر آن‏ها.

امّا تو اى عمرو بن عثمان؛ به سبب نادانى كه دارى سزاوار جواب شنيدن‏ نيستى كه دنباله اين ‏گونه كارها را بگيرى، مثَل تو مانند پشّه ‏ايست كه به‏ درخت خرما بگويد: خودت را نگاهدار تا من از تو فرود بيايم و درخت ‏خرما در جواب او بگويد من در خود قرار گرفتن تو را نفهميدم كه بر من‏ مشقّت داشته باشد پائين آمدن تو، به خدا قسم اى پسر عثمان؛ من‏ ندانستم كه تو چنين جسارتى را خواهى كرد كه با من دشمنى كنى كه‏ جسارت تو بر من مشقّت داشته باشد و من در جواب تو مى‏ گويم:

دشنام دادن تو على‏ عليه السلام را آيا نقصى در حسَب آن حضرت وارد مى ‏كند؟يا او را از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم دور مى ‏كند؟ يا در اسلام بد امتحان داده يا در حكم كردن جور و تعدّى كرده يا به دنيا ميل و رغبت داشته، پس اگر يكى از اين‏ ها را در حق او بگوئى دروغ گفته ‏اى.

و اين‏كه گفتى براى شما ولايت خون نوزده تن از مشركين بنى‏ اميّه است‏ كه در جنگ بدر كشته شدند، بدان ‏كه خدا و رسول خدا آن‏ها را كشتند. به ‏جان خودم قسم است كه هر آينه شما نوزده نفر از بنى ‏هاشم را خواهيد كشت و بعد از نوزده نفر سه نفر ديگر را خواهيد كشت، پس از آن نوزده ‏و نوزده تن كه سى هشت نفرند از بنى ‏اميّه كشته خواهند شد در يك جا غير از آنچه كه از بنى ‏اميّه كشته خواهند شد كه شماره آن‏ها را جز خدا كسى نمى‏ داند.

و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم فرمود: چون فرزندان بُزمجّه (سام ابرص) شماره‏ مردانشان به سى نفر رسيد مال خدا را در ميانه دولت خود قرار دهند وبندگان خدا را به غلامى خود بگيرند و در كتاب خدا مكر و خدعه كنند. و چون به سيصد و ده نفر برسند براى ايشان ثابت مى‏شود لعنت و آن بر ضرر ايشان است. و چون به چهار صد و هفتاد و پنج نفر برسند هلاك‏ شدن آن‏ها از خوردن يك دانه خرما آسان تر و سريع تر است.

در اين وقت حكم بن ابى العاص وارد شد، رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم فرمود:آهسته سخن بگوييد كه بُزمَجّه مى ‏شنود و اين كلمات را رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم ‏وقتى فرمود كه در خواب ديده بود كه پس از رحلت او مالك مى ‏شوند كسانى از ايشان و والى امر امّت او مى‏ شوند در ميان مردمان، پس آن‏ حضرت را بد آمد و ناراحت شد تا اين‏ كه خداى عزّوجلّ اين آيه را بر اوفرستاد كه مفاد آن اينست: »ما قرار داديم خوابى را كه به تو  ارائه داديم ‏نباشد مگر امتحانى براى مردمان«. و درخت لعنت‏ شده در قرآن مراد بنی ‏اميّه است و نيز اين آيه را نازل فرمود كه: «شب قدر بهتر است از هزار ماه»، پس گواهى مى ‏دهيم براى شما و شهادت مى‏ دهيم بر ضرر شما كه دوره سلطنت شما بعد از كشته ‏شدن على‏ عليه السلام نيست مگر هزار ماه ‏كه اين مدّت را خدا در كتاب خود قرار داده.

امّا تو اى عمرو پسر عاص، كينه‏ ور لعنت‏ شده و بريده‏ شده از خير كه عقبى‏ براى تو نيست. در اوّل امرت سگ ديوانه ‏اى بودى و مادرت زانيه بود و از زوج مشترك زائيده شدى و در باب تو مردانى از قريش با يكديگر محاكمه كردند كه از جمله ايشان ابوسفيان پسر حرب، وليد پسر مغيره، عثمان پسر حرث، نضر پسر حرث بن كلده و عاص بن وائل بوده ‏اند كه‏ هر كدام از ايشان مدّعى بودند كه تو پسر او هستى. و در محاكمه كسى ‏بر ايشان غالب شد از قريش كه حسب او پست ‏تر و منصب او خبيث‏ تر و گمراهى او از همه بيشتر بود.

و تو كسى بودى كه خطبه خواندى و گفتى كه محمّد مردى است كه پسر ندارد، هرگاه بميرد ذكر او از زبان‏ ها بريده مى‏ شود، پس خداى تبارك و تعالى آيه‏ اى فرستاد خطاب به رسول خود كه سرزنش ‏كننده و بريده‏ شده ‏از خيرى كه تو را براى نداشتن پسر سرزنش مى ‏كند عقبى براى او نخواهد ماند.

و مادر تو مى ‏رفت در نزد عبد قيس و درخواست مى‏ كرد كه با او زنا كند، مى ‏آمد در خانه‏ هاى ايشان و با مردهاى آن‏ها و در رودخانه‏ هايشان كه با او زنا كنند.

و توئى كه در هر جنگى از جنگ‏هاى پيغمبر دشمنى تو با پيغمبر از همه‏ دشمنان او زيادتر و سخت‏ تر بود، و شديدتر از همه آن‏ها رسول‏ خدا صلى الله عليه وآله وسلم را تكذيب مى‏ كردى.

و توئى‏ كه با اصحاب كشتى به نزد نجاشى به حبشه رفتيد براى تند كردن ‏آتش غضب او به جهت ريختن خون جعفر پسر ابى طالب و ساير مهاجرين، پس مكر و بدى كه بكار برديد به خود شما احاطه و برگشت‏ كرد و كوشش پست تو را ناچيز نمود و آرزوها و كوشش‏ هاى تو را باطل و سخنان تو به دروغ تلقّى شد و خدا كلمات كفّار را پست گردانيد و كلمه ‏خود را برترى داد.

و امّا آنچه درباره عثمان گفتى، اى كسى كه حيا و دين تو كم است تو شعله آتش را برافروختى و فرار كردى به طرف فلسطين، و منتظر عاقبت‏ كار بودى. هنگامى كه خبر كشته‏ شدن او به تو رسيد خودت را وقف‏ معاويه كردى و دينت را به دنياى او به او فروختى، و ما كسى نيستيم كه ‏تو را به كينه و دشمنى كه با ما دارى ملامت كنيم و به تو عتاب كنيم‏براى دوست ‏شدن تو با ما.

تو در جاهليّت و اسلام هميشه دشمن بنى‏هاشم بودى، توئى‏كه هفتاد بيت شعر در هجو رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم گفتى و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم فرمود: براى‏من نيكو نيست شعر گفتن و سزاوار نيست كه شعر بگويم، خدايا؛ تو لعنت كن عمرو پسر عاص را به هر بيت شعرى هزار لعنت.

اى عمرو؛ توئى كه دينت را به دنيايت فروختى و هديه ‏ها براى نجاشى‏ بردى و بعد از آن‏ كه از نزد او نااميد و خوار برگشتى اين‏ خوارى و نااميدى‏تو را بازنداشت دو مرتبه به سوى او بار بستى و در هر دو مرتبه مغلوب و حسرت‏ زده مراجعت كردى و حال آن‏كه هلاكت جعفر و ياران او را مى‏ خواستى، چون تير تو به خطا رفت و اميدت بريده شد واگذار كردى ‏امر سعى در هلاكت جعفر و ياران مسلمان او را به رفيق خود عماره پسر وليد.

امّا تو اى وليد پسر عقبه، به ذات خدا قسم تو را ملامت نمى ‏كنم كه چرا كينه على‏ عليه السلام را در دل دارى؛ زيرا كه تو را هشتاد تازيانه براى حدّ شرب‏ خمر زده و پدرت را به قتل صبر در روز بدر كشته، بلى؛ چگونه دشنام ‏مى ‏دهى او را و حال آن‏كه خدا در ده آيه از قرآن او را مؤمن خوانده وآن، گفته خداى عزّوجلّ است: «آيا كسى كه مؤمن است با كسى كه ‏فاسق است يكسان است»؟، و ديگر فرموده: «اگر فاسقى آمد و به شماخبرى داد تحقيق كنيد مبادا آسيب رسانيد گروهى را به ندانستكى، پس ‏صبح كنيد و به ضرر آنچه كرده ‏ايد پشيمان شويد».

تو را با قريش چكار است كه از ايشان ياد كنى؟ تو پسر يكى از كفّار عجمى از اهل صفوريّه كه نام او ذكوان بوده.

و امّا اين گمانى كه كرده ‏اى كه ما عثمان را كشته‏ايم به ذات خدا قسم كه‏ طلحه و زبير و عايشه قدرت نداشتند كه چنين سخنى را بگويند در حقّ‏ علىّ بن ابى طالب‏ عليه السلام، چگونه تو اين سخن را مى ‏گوئى؟ اگر از مادرت ‏بپرسى كه پدر تو كيست؟ پس از اين‏كه ذكوان را ترك گفت تو را چسباندبه عقبه پسر ابى‏ معيط تا براى خود درجه و مقام رفيعى تحصيل كند با اين‏ كه مهيّا كرده است خداى براى تو و پدر و مادرت ننگ و خوارى دنيا و آخرت را، و خدا ستمكار در حق بندگان نيست و تو به خدا قسم در ميلاد بزرگترى از آن‏ كه پسرخوانده او هستى.

اى وليد؛ تو در فرزندى پسر خوانده عقبه ‏اى و پسر صلبى او نيستى، چگونه على‏ عليه السلام را دشنام مى ‏دهى؟ برو نسب خود را به پدرت ثابت كن‏كه تو پسر ذكوانى نه پسر عقبه و به همين جهت بود كه مادرت به تو مى ‏گفت: اى پسرك؛ پدر تو به خدا قسم؛ لئيم‏تر و خبيث‏ تر است از عقبه.

امّا تو اى عُتبه پسر ابى سفيان، به ذات خدا قسم؛ تو شخص محكم‏ خلل ‏ناپذيرى نيستى كه تو را جواب بگويم و عاقل نيستى كه تو را عقوبت ‏كنم و اهل خيرى نيستى كه به تو اميدوار باشم، و اگر على‏ عليه السلام را دشنام ‏بدهى تو را سرزنش نمى ‏كنم به آن؛ زيرا كه تو هم‏ وزن و برابر با غلام‏ على‏ عليه السلام نيستى تا تو را جواب گويم و عتاب كنم وليكن خداى عزّوجلّ در كمين تو و پدر و مادر و برادر تست.

تو از ذريّه پدرانى هستى كه خدا در قرآن از آن‏ها ياد كرده و فرموده: «عمل ‏كننده و رنج‏ كشنده ‏اند و داخل مى‏ شوند در آتشى كه در نهايت‏ گرمى و سوزندگى است و به آن‏ها مى‏ چشانند از چشمه‏ اى كه آب آن‏ بى‏ نهايت گرم و سوزاننده است و نباشد براى ايشان خوردنى‏اى مگر ازخارهاى آتشى تلخ‏تر از صبر و بدبوتر از مردار و گرمى آن سخت‏ تر از آتش و شبيه خارهاى دنيا است كه نه آن‏ها را فربه كند نه دفع گرسنگى ‏از آن‏ها نمايد».

و امّا اين ‏كه مرا از كشتن  می ترسانی، چرا آن‏ كسى را كه با زنت يافتى در فراش تو جفت شد و بر دخول در فرج او بر تو غالب شد و شريك تو شد در فرزند او تا اين‏ كه آن زنازاده را به تو چسبانيد كه نطفه آن از تو نبود نكشتى؟ واى بر تو، اگر خودت را به او مشغول مى‏ كردى و طلب خون‏ خود را از او مى‏ كردى و او را مى‏ كشتى البتّه كشتن او سزاوارتر بود از اين‏ كه مرا بكشى و از كشتن بترسانى، من تو را ملامت نمى ‏كنم كه‏ على‏ عليه السلام را دشنام دهى و حال آن ‏كه برادرت را به مبارزه كشت و شريك ‏بود با حمزة بن عبدالمطلب در كشتن جدّت تا اين ‏كه خدا به دست ايشان ‏آن ‏دو را در آتش جهنّم انداخت، و چشانيد به آن‏ها عذاب دردناك را، و پدر من عموى تو را به امر رسول خدا صلى الله عليه وآله و سلم تبعيد و اخراج بلد كرد.

و امّا در موضوع اميدوار بودن من براى خلافت، قسم به عمرى كه خداداده است اگر اميد آن را دارم حق ثابت من است و چندين مرتبه دفعه ‏اى ‏بعد از دفعه ‏اى طلب آن را كرده ‏ام امّا تو نظير برادرت و جانشين پدرت ‏نيستى؛ زيرا كه برادر تو عناد و سركشى او از فرمان خدا از تو بيشتر و براى طلب ريختن خون مسلمانان از تو سخت ‏تر است و براى آنچه - كه ‏اهل و سزاوار آن نيست يعنى خلافت خدعه و مكر او با مردمان افزون؛چنانچه آن‏ها را فريب مى ‏دهد و با آن‏ها مكر مى‏ كند و با خدا هم مكر مى‏ كند و «خدا در معامله مكر كردن بهتر از همه مكر كنندگانست».

و امّا اين‏ كه گفتى على‏ عليه السلام بدترين قريش است، براى قريش به ذات خدا قسم؛ او هيچ رحمت‏ شده ‏اى را خوار و كوچك نكرد و هيچ ستمديده ‏اى را نكشت.

و امّا تو اى مغيره پسر شعبه، دشمن خدا و پشت ‏سر اندازنده كتاب او و تكذيب ‏كننده پيغمبر اوئى.

تو آن زناكننده ‏اى هستى كه واجب شد سنگسار كردن تو و گواهى دادند بر ضرر تو اشخاصى كه داراى عدالت و نيكوكار و پرهيزكار بودند به زناكردن تو، و سنگسار كردن تو تأخير افتاد به سخنان باطل و رد كردن‏ سخنان راست به سخنان غلط حدّ رجم از تو دفع كرده شد، و خدا به‏ همين جهت مهيّا كرده است براى تو از عذابى كه دردناكست، و خواركرده است تو را در دنيا و هر آينه عذاب آخرت خواركننده ‏تر است.

و توئى‏كه فاطمه ‏عليها السلام دختر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم را كتك زدى و خون ‏آلود كردى به نحوى كه طفلى كه در رحم داشت سقط كرد، و اين استدلالى ‏بود از تو براى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم و مخالفت كردن تو از فرمان او و دريدن‏ پرده احترام او و حال آن‏كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم فرمود: اى فاطمه؛ توئى‏ سيّده زن‏ هاى بهشت.

والله اى مغيره؛ تو در آتش جاى خواهى گرفت و خدا جاى ‏دهنده است تورا در آن و گرداننده وبال سخنان تست به تو، پس به كدام‏يك از اين سه ‏امر دشنام مى‏ دهى على ‏عليه السلام را؟ آيا نقصى در نسب او است؟ يا از پيغمبر خدا صلى الله عليه وآله و سلم دور است؟ يا در اسلام امتحان او بد بوده؟ يا به جور حكم ‏كرده يا ميل به دنيا داشته؟! هر يك از اين‏ها را بگوئى دروغ گفته‏ اى ومردمان تو را تكذيب مى ‏كنند.

تو گمان مى‏ كنى كه على‏ عليه السلام، عثمان را مظلوم كشته، به ذات خدا قسم؛ على‏ عليه السلام پرهيزكارتر و پاكيزه ‏تر است از ملامت كننده او در اين باب. به ‏جان خودم قسم؛ اگر فرضاً على‏ عليه السلام عثمان را مظلوم كشته باشد تو دراين امر چيزى نيستى؛ نه در زنده بودن او را يارى كردى و نه عصبيّتى ‏بعد از مرگ او بروز دادى، هميشه خانه تو در طائف بود و دنبال زن‏هاى‏ زانيه بودى و امر جاهليّت را زنده مى‏ كردى و اسلام را مى‏ ميراندى تا در روز گذشته آنچه بايد بشود شد.

و امّا اعتراض تو در موضوع بنى‏ هاشم و بنى ‏اميّه، بايد اين ادّعا را به‏معاويه كنى.

و امّا آنچه را كه در باب امارت گفتى و ياران تو مى ‏گويند در موضوع ‏مالك ملك‏شدن شما، فرعون هم چهارصد سال مالك مصر بود و موسى و هارون‏ عليهما السلام دو پيغمبر مرسل بودند و از او اذيّت ‏ها مى ‏ديدند. ملك، ملك خدا است به هر كه خواهد از نيكوكار و فاجر عطا مى ‏كند، خدا چنين فرموده، نمى ‏دانم شايد اين امتحانى باشد براى شما و بهره ‏بردنى است براى مدّت كمى، و مى‏ فرمايد: «هر گاه اراده كنيم اهل‏ شهرى را امر به اطاعت مى‏ كنيم گردنكشان ستم‏ پيشه متنعّم از ايشان راپس نافرمانى مى‏ كنند در آن شهر و ثابت مى ‏شود در حقّ آن‏ها حكم‏ عذاب و هلاك مى‏ كنيم ايشان را به سختى».

پس امام حسن‏ عليه السلام برخاست و جامه‏ هاى خود را تكانيد و فرمود:

پليدى‏ ها براى پليدانست و پليدان براى پليدى‏ ها و ايشان اى معاويه؛ به‏ خدا قسم توئى و اين يارانت و پيروانت، و پاكيزگان براى پاكيزه ‏ها است،اين گروه بيزارند و مبرّايند از آنچه مى‏ گويند براى ايشانست آمرزش و روزى خوب، كه ايشان علىّ بن ابى طالب‏ عليه السلام و ياران و شيعيان اويند.

پس بيرون رفت و به معاويه فرمود: بچش وبال آنچه كه دست‏ هاى تو كسب كرده و آنچه جنايت كردى و آنچه كه خدا وعده داده است براى تواز خوارى دنيا و عذاب دردناك در آخرت.

پس معاويه به ياران خود گفت: شما هم بچشيد وبال آنچه جنايت كرديد.

وليد بن عقبه گفت: به خدا قسم؛ نچشيديم ما مگر هم چنان‏كه تو چشيدى‏ و جرى نشد مگر بر تو.

پس معاويه گفت: آيا به شما نگفتم هرگز نمى‏ توانيد نقصى بر اين مرد وارد كنيد چرا مرا در اوّل مرتبه اطاعت نكرديد، مى‏ خواستيد او را با خود يار كنيد، شما را مفتضح و رسوا كرد، به خدا قسم؛ از جاى برنخواست تا خانه را بر من ‏تاريك كرد، همّت گماشتم كه به او حمله كنم و سخت بگيرم بعد از اين روز،و پس از آن براى شما خيرى نيست.

(راوى گفت: ) مروان حكم داستان محاجّه امام حسن‏ عليه السلام را با معاويه ويارانش شنيد، به نزد ايشان آمد، همه آن‏ها را در خانه يافت گفت: قضيّه حسن (عليه السلام) چه بوده كه من شنيدم بانشاط از مجلس بيرون رفته.

قضيّه را براى او شرح دادند گفت: چرا مرا احضار نكرديد تا به خدا قسم اورا و پدر و اهل بيت او را دشنامى بدهم كه غلامان و كنيزان به آن تغنّى كنند.

معاويه و اصحاب او گفتند: ديگر چيزى براى تو فوت نشده، و همه ‏مى ‏دانستند كه مروان بى‏ شرم و بدزبان و فحش‏ دهنده است.

پس مروان گفت: اى معاويه بفرست تا حسن بن على (عليهما السلام) بيايد.

چون فرستاده معاويه به نزد آن حضرت آمد فرمود:

اين سركش طاغى از من چه مى‏ خواهد؟ به خدا قسم؛ اگر سخنان پيش ‏را اعاده كرد گوش‏ه اى ايشان را چنان سنگين كنم به چيزهائى كه عار و ننگ و رسوائى آن تا روز قيامت بر او باقى بماند.

پس امام حسن‏ عليه السلام بر ايشان وارد شد، ديد هنوز مجلس به همان حالتى ‏كه ‏بود و آن‏ ها را ترك گفته بود برقرار است جز اين‏كه مروان بر حاضرين اضافه‏ شده، پس حضرت امام حسن ‏عليه السلام در بالاى تختى كه معاويه و عمرو بن عاص ‏نشسته بود نشست و به معاويه فرمود:

براى چه در طلب من فرستادى؟

گفت: من به طلب تو نفرستادم، مروان تو را خواسته است.

پس مروان گفت: اى حسن؛ تو دشنام مى‏ دهى مردان قريش را؟

آن حضرت فرمود: اكنون چه مى‏ خواهى؟

مروان گفت: به خدا قسم؛ تو و پدر و اهل بيتت را چنان دشنام دهم كه‏ كنيزان و غلامان به آن تغنّى كنند و سرودخوان باشند.

پس حضرت امام حسن‏ عليه السلام فرمود:

امّا تو اى مروان؛ بدان‏ كه من دشنام نمى‏ دهم تو و پدرت را وليكن خداى ‏عزّوجلّ تو و پدرت و اهل بيت و ذرّيّه ‏ات را و آن كسانى كه از صلب‏ پدرت تا قيامت بيرون آيند به زبان پيغمبر خود لعنت كرده.

به ذات خدا قسم است اى مروان؛ نه تو انكار مى‏ كنى و نه احدى از كسانى‏ كه حاضر بودند و شنيدند اين لعنت را از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى تو و براى پدرت پيش از تو، و زياد نكرد خدا اى مروان به آنچه تو را از آن‏ ترسانيد مگر سركشى بزرگ و گفته خدا و رسول او راست است.

خداى تبارك و تعالى مى‏ فرمايد: «وَالشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِى الْقُرْآنِ‏ وَنُخَوِّفُهُمْ فَمَا يَزِيدُهُمْ إِلَّا طُغْيَاناً كَبِيراً» (1)

اى مروان؛ تو و ذريّه ‏ات آن درخت لعنت ‏شده‏ ايد در قرآن و اين از جانب‏ رسول خدا صلى الله عليه وآله و سلم از جبرئيل از خداى عزّوجلّ رسيده.

پس معاويه از جا بلند شد و دست بر دهان امام حسن‏ عليه السلام گذارد و گفت: اى‏ ابا محمّد؛ تو فحّاش و ... نبودى.

بعد از آن، حضرت امام حسن ‏عليه السلام جامه خود را تكانيد و از جا برخواست و از مجلس بيرون رفت، و آن گروه با خشم و اندوه و روسياهى دنيا و آخرت ازمجلس بيرون رفتند.(2)

__________________________

(1) سوره اسراء، آيه 60.

 (2) كنوز الحكم و فنون الكلم: 79 - 51 .

 

منبع: معاویه ج ... ص ...

 

 

بازدید : 1989
بازديد امروز : 0
بازديد ديروز : 27644
بازديد کل : 128524266
بازديد کل : 89352084