امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
(5) پيشگوئى حضرت عيسى‏ عليه السلام دربارۀ جنگ صفين

(5)

پيشگوئى حضرت عيسى‏ عليه السلام

دربارۀ جنگ صفين

يكى ديگر از جريانات مهمّى كه روشنگر باطل‏ بودن راه معاويه وطرفداران اوست پيشگويى حضرت عيسى‏ عليه السلام دربارۀ جنگ صفّين مى ‏باشد. اين پيشگويى را بزرگان فريقين در كتاب ‏هاى خود نقل كرده ‏اند و جريان ‏شهادت راهب را نيز بيان نموده ‏اند.

در «تاريخ روضة الصفا» پيشگويى حضرت عيسى‏ عليه السلام را اين‏ گونه آورده ‏است:

اميرالمؤمنين على ‏عليه السلام از نُخَيله با لشكرهاى آراسته روان شد و چون به‏ وقت نماز پيشين رسيد به مسجدى كه در راه بود فرود آمد، نماز را شكسته ‏خواند  و از آنجا با سرعت راه را طى نموده به دير ابوموسى نزول فرمود و در آن موضع نماز عصر گزارده آهنگ رحيل نمود و بر كناره فرات به اداء نماز مغرب قيام نموده، ساباط مداين خيمه گاه لشكرِ ظفرقرين گشت و دهقانان آن مكان پيشكش آوردند امّا قبول نفرمود و شب در آن مكان به سر برده سپس ‏روان شد تا به دارالملك كسرى انوشيروان درآمد و همچنين از آنجا در حركت آمده منازل و مراحل را مى ‏پيمود تا در حدود جزيره عرب به دير راهبى رسيد كه آن را بر بالاى منارى ساخته و پرداخته بودند. و حضرت در آن ‏محلّ عنان اسب كشيده، راهب را آواز داد و چون راهب صوتى مهيب شنيد با پيكرى لاغر و رنگى زرد و لباسى سياه بر بام صومعه آمد.

   اميرالمؤمنين على ‏عليه السلام از وى پرسيد كه: هيچ آب دارى كه مردم ما تشنه ‏اند؟

   راهب گفت: لحظه ‏اى توقّف فرماى كه يك دلو آب خوشگوار بياورم.

   حضرت امير عليه السلام فرمود: آن مقدار آب، كافى نيست.

   راهب گفت: چندان آب بياورم كه بيست كس را بس باشد.

   امام المسلمين ‏عليه السلام فرمود: جمعى كثير با من همراه مى ‏باشند.

   راهب جواب داد: سه ظرف پرآب دارم همه را ايثار كنم و در پاى تو ريزم‏ آنچه در دست من است.

   اميرالمؤمنين ‏عليه السلام فرمود:

اى راهب؛ نزد اين منار چشمه آب است كه شش تن از انبياى ‏بنى‏ اسرائيل از آن آب خورده ‏اند و اكنون آن چشمه از نظر بيننده مانند آب ‏حيوان پنهان است.

   چون راهب اين سخن را شنيد از بام فرود آمده و عرضه داشت: پدر من از پدرش روايت كرده كه در اين موضع چشمه آبى است كه بسته شده، آن را هيچ‏ كس نگشايد مگر پيغمبرى يا وصىّ او.

   حضرت امير عليه السلام فرمود: من آن چشمه مسدود را ان شاء اللَّه تعالى پيدا مى ‏كنم.

   راهب پرسيد: نام تو چيست؟

   فرمود: علىّ بن ابى طالب (عليهما السلام).

   راهب گفت: از پدر من كتابى به من رسيد كه نام پيغمبر آخرالزمان ‏صلّى الله عليه وآله وسلم ونام كسى كه اين چشمه را ظاهر مى‏ گرداند در آنجا مسطور است و اگر اين مهمّ‏ به سعى تو انجام يابد به دست تو مسلمان مى ‏شوم.

   آن‏گاه اميرالمؤمنين‏ عليه السلام به جانب شرقى صومعه قدم گذارده مقدار بيست گز خطّى مدوّر كشيده فرمان داد تا آن مقدار زمين را كه محاط خط بود كندند؛ وچون اندكى حفر نمودند، سنگى عظيم پيدا شده طايفه ‏اى از اهل قوّت به ‏هيأت اجتماعى هر چند سعى نمودند نتوانستند آن را از جاى حركت دهند.

   اميرالمؤمنين ‏عليه السلام فرمود: اگر خداى عزّ وعلا خواسته باشد، من اين سنگ را از سر اين چشمه دور مى‏ كنم.

   راهب گفت: تو تنها به اين كار چگونه مى ‏توانى قيام نمود؟ زيرا كه چند پهلوان زورمند از برداشتن آن عاجز گشته‏ اند.

   اميرالمؤمنين على ‏عليه السلام فرمود:

اى راهب؛ روزى به مرافقت رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم سير مى كردم ناگاه چشم ‏آن سرور بر صناديد قريش افتاد كه سنگى به جدّ و جهد تمام به نوبت از جاى بر مى ‏گرفتند.

رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلم به ايشان خطاب فرمود: بلكه شما گمان مى ‏بريد كه ‏قوّت اين است؟ قوّت آن است كه چون از خشم و غضب ممتلى شويدآن را فرو بريد.

بعد از آن به قلّه جبل ابوقُبيس برآمده، سنگى عظيم غلطانيده، چون آن ‏سنگ بر زمين قرار يافت به زبان معجز بيان فرمود: كيست كه اين سنگ‏ را برگيرد؟

گفتند: هيچ‏ كس قوت بر حمل آن ندارد.

رسول الله‏ صلّى الله عليه وآله وسلّم فرمود: همه به جمع برخيزيد مگر عمّ من حمزه، عبّاس ‏و ابن عمّ من على (عليه السلام).

ابوجهل لعين از اين سخن در خنده شد گفت: اين كودك چه كس باشد كه او را در سلك اعمام خويش مى‏ شمرى؟

چون پيغمبر صلّى الله عليه وآله وسلّم استهزاء ابوجهل را مشاهده كرد فرمود: من چيزى ‏مى ‏دانم كه شما نمى ‏دانيد.

آن‏گاه فرمود: اى على؛ كلمه «لا حوْلَ ولا قوّة إلاّ بالله» بگوى و اين‏ سنگ را بردار.

من آن كلمه گفته سنگ را به آسانى برداشتم.

اى راهب؛ ما خازنان گنج الهى و وارثان وحى سماوى مى ‏باشيم، لاجرم‏ جذبه ‏اى از جذبات رحمانى مدد فرمايد و آن مهمّ كفايت شود.

   چون كلام اميرالمؤمنين على‏ عليه السلام تمام شد، سينه بى‏ كينه را بر سنگ نهاده‏ قوّت كرد و آن سنگ باعظمت را از بالاى چشمه برداشته به دور انداخت و آب‏ صاف خوشگوار سرد، از زير سنگ ظاهر گشت و لشكريان و چهارپايان ‏ايشان سيراب شده و اعتقاد مردم به ولايت و كرامت آن حضرت زياد گشت.

   و راهب بعد از مشاهده اين حال، خلعت اسلام پوشيده رخصت حاصل ‏كرد كه صحيفه ‏اى را كه از آباء و اجداد بر سبيل ارث به وى رسيده، منظور نظركيميا اثر گرداند. و آن كتابى بود به عبارت سريانى، ترجمه خلاصه آن اين ‏است: شمعون از مسيح عليه السلام روايت مى‏ كند كه فرمود:

بعد از من حضرت بارى سبحانه و تعالى پيغمبرى مبعوث گرداند كه خاتم ‏انبياء و رسل باشد.

خوش ‏خوى باشد و درشت‏گوى نباشد و در بازارها صدا بلند ننمايد و در برابر اسائت بدى نكند؛ بلكه عفو فرمايد و به كرم درگذرد و امّت او سرّاً وجهراً به حمد و ثناى خداوند تبارك و تعالى اشتغال نمايند.

و چون از اين جهان فانى درگذرد، متابعان وى بعد از اختلاف اتّفاق كنند و بعد از چندگاه بار ديگر در ميان ايشان اختلافى پديد آيد و مردى از امّت او با اهل مشرق به آهنگ جنگ اهل مغرب بر كنار اين بحر بگذرد كه از روى صورت و معنى قريب‏تر به آن پيغمبر صلّى الله عليه وآله وسلم از ديگران باشد وحكم آن مرد به موجب انصاف و راستى بوده باشد و در فيصل مهمّات ‏سستى ننمايد و رشوه نستاند و زخارف دنيا به نزد همّت او از خاكستر بى ‏قيمت ‏تر باشد و مرگ نسبت به طينت او آسان‏تر بود از آن‏كه آبى به‏ حلق تشنه رود و در سرّ از خداوند تبارك و تعالى ترسان بود و در علانيه ‏نيز راستى و عدالت ورزد.

هر كس زمان او را دريابد اطاعت و انقياد وى نمايد كه خشنودى او مقرون به رضاى خداوند تعالى است.

خوشا حال كسى كه او را دريابد.

   و چون حضرت مقدّس اميرالمؤمنين ‏عليه السلام را بر مضمون آن صحيفه اطّلاع ‏افتاد، زبان خجسته به حمد و ثناى واجب الوجود گشوده گفت:

چگونه شكر اين نعمت گذارم كه با رخصت او از فرقه مذكورانم نه از جمله مهجوران.

راهب گفت: يا اميرالمؤمنين؛ من از خدمت تو هرگز مفارقت نكنم و در نعمت و نقمت مدّت العمر ملازم ركاب همايون تو باشم و هر شدّت و زحمتى كه در دنيا به من رسد به جان و دل قبول كنم.

حبيبة الغربى گويد: آن جوان مصاحب اميرالمؤمنين‏ عليه السلام بود تا آن زمان كه‏ در صفّين شهادت يافت و اميرالمؤمنين‏ عليه السلام بر وى نماز گزارده فرمود:

او از اهل بيت ما مى‏ باشد.(1)


(1) تاريخ روضة الصفا: 1946/4. نصر بن مزاحم منقرى قسمتى از آن را در «وقعة صفين: 147» آورده است.

 

منبع: معاويه ج 1 ص 326

 

 

 

 

بازدید : 1892
بازديد امروز : 7756
بازديد ديروز : 19532
بازديد کل : 128832805
بازديد کل : 89506379