(3)
مذمّت هشام از برادرش يزيد بن عبدالملك
گويند: يزيد بن عبدالملك خبر يافت كه برادرش هشام از او خرده مى گرد و آرزوى مرگ او دارد و از سرگرمى او با كنيزان عيب جوئى مى كند، يزيد به او نوشت: امّا بعد؛ شنيده ام از زندگى من ملول شده اى و به مرگ من شتابى دارى؛ به جان من كه تو سست دل كوتاه دستى و من مستحقّ سخنانى كه از تو شنيده ام نيستم.
هشام به او جواب داد: امّا بعد؛ اگر امير مؤمنان! به دشمنان گوش فرا دارد زود باشد مناسبات تباهى گيرد و رشته خويشاوندى ببرد. سزاوار است كه امير مؤمنان! به فضل خويش و موهبتى كه خداوند داده گناه گناهكاران را ببخشد، امّا من خدا نكند كه از زندگى تو ملول شده باشم و مرگ تو را به شتاب خواهم.
يزيد به او نوشت: ما آنچه را از تو سر زده مى بخشيم و آنچه را درباره سخنان تو شنيده ايم دروغ مى شماريم و تو وصيّت عبدالملك را كه گفت از كينه جوئى و تجاوز به يكديگر خوددارى كنيم و با يكديگر سازگار و همدل باشيم به ياد داشته باش كه اين براى تو بهتر است و بيشتر به كار تو آيد. من اين نامه را به تو مى نويسم و مى دانم كه تو چنانى كه شاعر قديم گفته است: «من درباره تو از روزگار پيش چيزها مى دانم كه مايه شكّ من است ولى مى بخشم و مى گذرم، تو اگر مرا قطع كنى دست راست خود را قطع كرده اى. بنگر چه دستى را از ميان بر مى دارى. اگر تو انصاف برادر خويش ندهى او را اگر خردمند باشد مايل به هجران خواهى ديد.
وقتى نامه به هشام رسيد به سوى وى رفت و از بيم فتنه جويان و سخن چينان در جوار وى اقامت گرفت تا يزيد بمرد.(1954)
1954) مروج الذهب: 2 /204.
منبع: معاویه ج ... ص ...
بازديد امروز : 5524
بازديد ديروز : 32446
بازديد کل : 89362410
|