امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
(3) قاسم مؤتمن فرزند راه یافته هارون الرشید

(3)

قاسم مؤتمن فرزند راه یافته هارون الرشید

به طورى كه واعظ سبزوارى در كتاب «جامع النورين» ذكر فرموده كه هارون الرشيد بيست و يك پسر داشت سه نفر از آنها را پشت سر هم وليعهد كرده بود يكى محمّد امين، يكى مأمون، يكى قاسم مؤتمن، احوال اين پسرش را صاحب كتاب ابواب الجنان خوب نوشته.

مى گويد: هارون الرشيد را پسرى به زيور صلاح آراسته و گوهر پاكش از صلب آن ناپاك چون مرواريد از آب تلخ و شور برخاسته فيض مجالست زهّاد و عبّاد آن عصر را دريافته بود و از تأثير صحبت ايشان روى دل از خواهش زخارف دنيوى برتافته.

طريقه پدر و آرزوى سرير و افسر را ترك گفته و خانه دل را به جاروب آگاهى از خس و خاشاك انديشه پادشاهى جاروب كرده از جامه ها غير كرباس و شال نپوشيدى و خون رغبتش با رنگ اطلس و ديباى دنيا نجوشيدى مرغ دلش را از دامگاه علايق جسته بر شاخ هاى مطلب بلندى آشيان گرفته بود پيوسته به گورستان ها رفته و به نظر عبرت نگريستى و بر آن گلزار اعتبار مانند ابر بهار زار زار مى گريستى.

روزى وزير هارون در مجلس بود، در آن اثنا آن پسر كه نامش قاسم بود و لقبش مؤتمن آمد بگذرد، جعفر وزير هارون خنديد. هارون سئوال كرد كه چرا خنديدى؟ گفت: بر احوال اين پس تو مى خنديدم كه تو را رسوا و مفتضح نمود كاش اين پسر را خدا به تو نداده بود توبره ننگ است اين لباسش و اين وضعش كه با فقراء و دراويش و مردمان نامناسب مى نشيند.

هارون گفت: حق دارد به جهت آنكه تا حال ما منصبى و حكومتى به او نداده ايم خوبست حكومت شهرى را به او واگذار نمائيم. پس امرنمود ملازمان رفته قاسم را حضور هارون آوردند.

پس هارون او را زياد موعظه و نصيحت نمود كه چرا چنين رفتار مى نمائى؟ من مى خواهم تو را به حكومت شهرى بفرستم هر كجا را كه ميل دارى خودت بگو.

گفت: اى پدر دست از من بدار و چنين خيال كن كه مرا ندارى و مرا به حال خود واگذار كن و بگذار ميخواهم به عبادت مشغول شوم.

گفتند: مگر مى شود كه تو در لباس سلطنت باشى و عبادت هم بكنى وزير صالحى از براى تو قرار مى دهم كه او به امورات تو رسيدگى كند وخودت مشغول به عبادت باشى.

گفت: من هرگز اين امر را قبول نمى كنم.

هارون گفت: تو پسر منى چه مناسبت دارد با مردمان بى سر و پا راه مى روى تو مرا در ميان سلاطين سر شكسته كردى.

قاسم گفت: پدر تو هم در ميان مردمان اولياء اللَّه مرا سرشكسته كردى اين همه پسر دارى دلت را به آنها خوش كن اگر دست از من برندارى فرار خواهم كرد از بسكه گفتند و نصيحت كردند آخر سكوت كرد.

هارون صدا زد منشى ها را بگوئيد بيايند حكومت مصر را نوشتند و مهر كردند از براى قاسم و مردم هم تهنيت و مباركباد گفتند.

قاسم ديد مردم دست از سرش برنمى دارند همان شب فرار كرد چون فردا شد ديدند پيدا نيست هر چه تفحّص كردند اثرى از او نيافتند، قيّافى را آورده كه ردّ پايش را بردارند و اين عمل در سابق رواج بود كسانى كه عالم به قفو اثر بودند هر كس از هر كجا مى رفت ردّ پايش رابرمى داشتند.

چنانچه شبى كه حضرت رسول صلى الله عليه وآله وسلم از مكّه هجرت فرمود ابوكرز خزاعى كه عالم به قفو اثر بود ردّ پاى آن حضرت را برداشت آمد تاجائى كه ابوبكر به آن حضرت ملحق شده خوب نگاه كرد گفت ردّ پاى محمّد خودش تا اينجا تنها بوده و از اين جا يك نفر ديگر به او ملحق شده وخوب نگاه كرد و گفت كه ردّ پاى پسر ابى قحافه است ردّ هر دو را برداشت آمد تا در غار، گفت تا اينجا آمده اند ديگر نمى دانم به آسمان بالارفته اند يا به زمين فرو رفته اند اگر در اين غار بودند اين تار عنكبوت كه اينجا تنيده پاره شده بود ( اطلبوه في هذا البرّ ).

الحاصل ردّ پاى قاسم را برداشتند تا لب شط دجله ديگر نفهميدند و شبانه خودش آمده ميان زورق نشسته به سمت بصره روانه شده بود. هارون الرشيد نوشت به حكّام و عمّالى كه در ولايات داشت كه پسر من قاسم فرار كرده است و از بغداد بيرون آمده هر كجا كه او را ديديد كمال محبّت را به او بنمائيد و اگر بتوانيد به خوبى روانه بغدادش نمائيد.

عبداللَّه بصرى گويد: من در بصره خانه اى داشتم ديوار خانه ام خراب شده بود روزى آمدم عمله ئى بگيرم تا ديوار را درست كند رسيدم درمسجدى ديدم جوانى آنجا نشسته و قرآن مى خواند بيل و زنبيلى هم در پيش رويش گذاشته.

گفتم: كار ميكنى؟ گفت: بلى خداوند ما را براى همين خلقت فرموده كه مزدورى كنيم و زحمت بكشيم.

گفتم: بيا به خانه من مزدورى نما.

گفت: اوّل اجرتم را معيّن كن تا بيايم، قرار دادم يك درهم به او دهم. قبول نموده همراه من آمد. آن روز را كار كرد غروب كه دست از كاركشيد مقابل دو نفر كار كرده بود خواستم از يك درهم زيادترش بدهم قبول نكرد گفت بيشتر نمى خواهم پس اجرتش را گرفته رفت.

روز ديگر رفتم عقبش در جاى ديروز نبود از حال او جويا شدم گفتند كه اين جوان غير از روز شنبه كار نمى كند زيرا مشغول عبادت است.

عبداللَّه گويد: صبر كردم تا شنبه ديگر شد رفتم در آن مسجد ديدم آن جوان همانجا نشسته او را برداشته همراه آوردم از براى تمام آن ديوار چون مشغول به كار شد گويا كسى بود از غيب او را مدد مى كرد، چون وقت نماز شد دست و پاى خود را شسته وصوء ساخته مشغول نماز شد بعداز فراغ از اداء فريضه باز مشغول به كار شد تا غروب آفتاب پس اجرت خود را گرفته و رفت.

روز شنبه ديگر عقبش رفتم چه ديوارم هنوز ساخته و تمام نشده بود چون به درب مسجد آمدم او را نديدم احوال پرسيدم چرا امروز نيامده گفتند دو سه روز است كه آن جوان مريض و ناخوش شده است.

من پرسيدم از منزلش. گفتند كه: در فلان خرابه است.

در آن خرابه رفتم او را مريض يافتم در بالينش نشستم و سرش را به دامن گرفتم ناگاه چشم باز نمود پرسيد تو كيستى؟ گفتم: من آن مردى هستم كه دو روز آمدى و در خانه ام عملگى كردى و من عبداللَّه بصريم.

گفت: عرفتك من تو را شناختم، آيا تو هم مى خواهى مرا بشناسى؟ گفتم: بلى بگو تو كيستى؟

فقال: أنا قاسم بن هارون الرشيد (تا اين حرف را زد من برخاستم و بر خود لرزيدم و رنگ از صورتم پريد و با خود گفتم كه اگر هارون الرشيد بفهمد كه پسر او در خانه من عملگى مى كرده ريشه مرا به آب مى رساند و خانه ام را خراب مى كند آن جوان فهميد كه من خوف كرده ام.

گفت: نترس و وحشت نكن تا بحال خود را به كسى نشان نداده ام و نشناسانيده ام الحال هم اگر آثار مردن در خود نمى ديدم باز خود را نمى شناسانيدم از تو خواهشى دارم.

گفتم: بگوى، گفت: هر گاه دنيا را وداع نمودم اين بيل و زنبيل مرا به كسى بده كه از براى من قبر مى كند و اين قرآن را هم كه مونس من بود به كسى بده كه از او تلاوت نمايد و مونسش باشد.

پس انگشترى در انگشتش بود او را بيرون آورده و گفت: اين انگشتر را به بغداد مى برى پدرم هارون روز دوشنبه ها بار عام مى دهد كه هركس بخواهد برود و عرضى بنمايد و آن روز حاجب و مانع و پاسبانى نيست تو آن روز مى روى و اين انگشتر را مى برى و پيش روى او مى گذارى خودش مى شناسد او را، چه انگشتر را خودش از دستش بيرون آورده و به من داده و مى گوئى پسرت قاسم از دنيا رفت در بصره و گفت پدرجرأت تو در جمع كردن مال زياد است اين انگشتر را هم بگذار روى آن ها، جوابش را هم روز قيامت خودت بده من طاقت حساب ندارم.

اين را گفت و حركت كرد كه برخيزد نتوانست دو مرتبه خواست برخيزد نتوانست، گفت: عبداللَّه بيا زير بغلم را بگير كه آقايم حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام آمده بلندش كردم فى الفور روح از بدنش مفارقت كرد ( كأنّما سراج طفئت او حصاة سقطت ) گويا چراغى بود كه پف كردند وخاموش شد.

مؤلّف گويد: علاّمه نهاوندى در كتاب «راحة الروح» مى فرمايد: بعضى مثل جامى در حاشيه نفحات اسم اين پسر هارون را احمد سبتى ضبط نموده و گفته احمد سبتى پسر هارون الرشيد است پيش از آنكه به خلافت مبتلا شود متولّد شده بود و قرآن و علم آموخته چون پدرش متولّى امر خلافت شد از پدر مفارقت كرد و هيچ چيز از وى قبول نكرد انگشترين گرانبهائى به مادرش داد كه به وى دهد چه وى با مادر نيكوكار بود وفرمانبردار از وى بستد و در روز شنبه كار گل مى كرد و يك درهم و دانگى مزد مى گرفت و زيادت قبول نمى كرد در تمام هفته او را قوت خودمى كرد و به عبادت مشغول مى بود.

روزى كه وفات مى كرد مصحفى داشت با آن انگشترين به كسى داد كه اين را بعد از وفات من ببر پيش هارون الرشيد و بگو اين دو وديعتى است از كودك غريب كه از دنيا رفت و تو را وصيّت كرد كه زنهار بر اين غفلت و غرور كه هستى نميرى. (223)


223) تاريخ ابن اثير: 162/3.

 

منبع: معاویه ج ...  ص ...

 

بازدید : 2795
بازديد امروز : 4622
بازديد ديروز : 45443
بازديد کل : 128478226
بازديد کل : 89329062