امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
5 - توسّل ديگر به حضرت بقيّة اللَّه عليه السلام در مشكلات (يا محمّد يا عليّ...)

(5)

توسّل ديگر به حضرت بقيّة اللَّه عجّل اللَّه فرجه در مشكلات

(يا محمّد يا عليّ...)

    عالم بزرگوار عراقى رحمه الله در كتاب «دار السّلام» مى‏ فرمايد : ملاّ قاسم رشتى رحمه الله چنين گويد :

    به اصفهان رفتم و به مقبره تخت فولاد در روزى غير از پنجشنبه روانه شدم و چون در آن ديار غريب بودم نمى‏ دانستم كه مردم آن شهر فقط شبهاى جمعه به زيارت اهل قبور مى‏روند، و در ديگر ايّام، مقبره خالى از مردم است و چيزى در آنجا يافت نمى‏ شود، وقتى در خيابان قدم برمى‏ داشتم ، ميل داشتم كه قليانى بكشم ، خادمى كه همراه من بود گفت: در اين اطراف جز شب‏هاى جمعه چيزى پيدا نمى‏ شود .

    من هم گفتم : زيارت اهل قبور را براى كشيدن قليان ترك نمى‏ كنم و داخل قبرستان شدم و شروع به قرائت فاتحه كردم كه ناگاه مردى را مشاهده نمودم كه در گوشه حياط نشسته بود .

    آن شخص گفت : ملاّ قاسم ؛ چرا وقتى وارد شدى ، طبق سنّت پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم ، سلام نكردى ؟ شرمنده شدم و از او معذرت خواستم و گفتم : دور بودم و مى‏ خواستم وقتى نزديك شدم سلام كنم .

    گفت : نه ، شما اهل علم ادب نداريد .

    هيبتش بر دلم افتاد و به او نزديك شدم و سلامش نمودم . جوابم داد و نام والدين مرا برد گفت : آن‏ها فرزند پسر نداشتند و پدرت نذر كرد كه اگر خداوند به او فرزند پسرى عنايت كند ، او را از اهل حديث و از نيكان قرار دهد . آن گاه خدا تو را به او عنايت كرد و او هم به نذرش وفا نمود .

    گفتم : بلى ؛ اين را شنيده‏ ام . سپس گفت : اگر مى‏ خواهى قليان بكشى در كيسه من موجود است ، بردار و آماده كن تا باهم بكشيم .

    اراده كردم كه به خادمم دستور دهم ، ولى به مجرّد اين اراده و همينكه از دلم خطور كرد به من گفت : نه ، خودت آماده كن .

    گفتم: چشم و قليان را آماده نمودم و كشيدم ، سپس به او دادم ، او هم كشيد و به من بازگردانيد ، آن گاه چنين گفت : چند روز قبل به اينجا آمدم و هيچ ميلى به اهل اين شهر و به داخل شدن در اين شهر نداشتم و همانا دوستى در مازندران دارم و مى‏ خواهم به زيارت او بروم . سپس به من گفت : در اين مقبره ، قبور عدّه‏ اى از پيامبران است ، برخيز و آن‏ها را همراه من زيارت كن .

    پس برخاست و كيسه‏ اش را برداشت و باهم رفتيم تا به جايى رسيديم ، گفت : اينجا ، قبور انبيا است و آن گاه زيارتى خواند كه من هرگز در كتاب‏ها آن را نديده بودم ، به هر حال ، همراه او خواندم ، سپس از قبرها دور شد و گفت : من عازم مازندران هستم ، مى‏ توانى از من چيزى بخواهى .

    از او خواستم كه به من علم كيميا را بياموزد .

    گفت : آن را به تو نمى‏ آموزم ، اصرار ورزيدم .

    گفت : رزق و روزى هر كسى مقدّر و معيّن شده ، و آنچه مى‏ خواهى در اواخر عمرت به تو مى‏ رسد .

    گفتم : چه مى‏ شود اگر من از فقر و فلاكت نجات يابم ؟

    گفت : دنيا ارزشى ندارد .

    گفتم : به خاطر دوستى و حبّ دنيا اين تقاضا را از تو نكردم .

    گفت : پس چرا فقط از امور دنيوى تقاضا نمودى ؟ ولى من همچنان به خواسته خود پافشارى كردم .

    گفت: اگر در مسجد سهله مرا ديدى ، خواسته‏ ات را برمى‏ آورم .

    گفتم: پس دعايى به من تعليم نما .

    گفت: دو تا دعا به تو ياد مى‏ دهم؛ يكى به تو اختصاص دارد و ديگرى براى همگان، و اگر مؤمن گرفتارى آن را بخواند حتماً مؤثّر واقع مى‏ شود، سپس آن دعاها را برايم خواند.

    گفتم: متأسّفانه قلمى ندارم تا دعاها را بنويسم و قدرت حفظ كردن آن را هم ندارم.

    گفت : در كيسۀ من قلم و كاغذ است ، بردار .

    دست در كيسه نمودم و با تعجّب ديدم كه قليان و ديگر وسايلى كه قبلاً بود ، در آن نيست و فقط دوات و قلم و كاغذى به اندازه نياز و نوشتن آن دو دعا موجود است . بسى شگفت‏زده شدم! با تندى به من گفت : زود باش و معطّلم نكن كه مى‏ خواهم بروم .

    مضطرب شدم و سر به طرف زمين نهاده مهيّاى نوشتن شدم . دعاى اوّلى را املاء كرد و من نوشتم . به دعاى دوّم كه رسيد اين گونه قرائت كرد :

 

 يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا فاطِمَةُ، يا صاحِبَ الزَّمانِ أَدْرِكْني وَلاتُهْلِكْني.

 اى  محمّد،  اى  على،  اى فاطمه،  اى صاحب  زمان،  مرا  درياب و هلاكم نكن .

    من در عبارت دعا تأمّلى كردم و او كه ديد به فكر فرو رفته ‏ام گفت : آيا عبارت را غلط مى‏ دانى ؟

    گفتم : آرى ، زيرا خطاب به چهار نفر است و فعل آن بايد جمع باشد .

    گفت : اشتباه نمودى ، اكنون نظم‏ دهندۀ اين عالم ، امام زمان ارواحنا فداه است و غير او در عالم تصرّف نمى‏ كند و در دعا آن سه بزرگوار يعنى حضرت محمّد، على و فاطمه‏ عليهم السلام را شفيعان نزد امام عصر ارواحنا فداه قرار مى‏ دهيم و فقط از او استمداد مى‏ كنيم .(12)

    ديدم سخن متينى مى‏ گويد ، پس دعا را نوشتم ولى وقتى سر بلند كردم كسى را نديدم . از خادم درباره او سؤال كردم .

    گفت : من كسى را نديدم ، با حالتى كه در من سابقه نداشت به شهر باز گشتم و وارد خانه حاجى كرباسى شدم .

    او گفت : آيا تبى بر تو عارض گشته است ؟

    گفتم : خير ، و ماجرا را برايش تعريف كردم .

    او گفت : اين دعا را شيخ محمّد بيدآبادى به من ياد داد و من در پشت كتاب دعا آن را نوشتم . برخاست و كتاب را آورد ولى در آن چنين بود : «أدركوني ولاتهلكوني»، آن را پاك كرد و نوشت : «أدركني ولا تهلكني».(13)


12) از اين عبارت معلوم مى‏ شود كه آن شخص ، امام زمان ارواحنا فداه نبوده است .

13) دار السلام عراقى : 317 .

 

 

 


 

    بازدید : 13290
    بازديد امروز : 17242
    بازديد ديروز : 23196
    بازديد کل : 127629618
    بازديد کل : 88886828