امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
شروع مناظره

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

 پس از ستايش خداى يگانه، درود و سلام بر پيامبرى مى‏ فرستيم كه خداوند او را رحمت براى جهان و جهانيان قرار داد؛ يعنى حضرت محمّد پيامبر عرب زبان و بر خاندان پاك و پاكيزه‏ اش و بر آن دسته از يارانش كه فرمان بردارش بودند.

 كتابى كه پيش روى داريد به نام «كنگره عالمان بغداد» است كه ملك شاه سلجوقى تمام عالمان شيعه و سنّى را به سرپرستى عالم بزرگ جناب وزير نظام الملك براى برگزارى اين كنگره گردآورد.

 داستان از اين قرار است كه ملك شاه مردى متعصّب و خودكامه و بى ‏تدبير نبود كه با تعصّب و كوركورانه از نياكان خويش پيروى و تقليد كند، بلكه جوانى پژوهشگر و موفّق و نيز دوست‏دار دانش و دانش‏پژوهان بود؛ البتّه با وجود اين حالات، بسيار به دنبال خوش‏گذرانى و شكار نيز بود.

 از سويى وزيرش نظام الملك مردى حكيم، اهل فضل، وارسته از دنيا، پراراده، دوست‏دار كارهاى نيك و افراد اهل خير و در جستجوى واقعيّت‏ها بود و خاندان پيامبرصلى الله عليه وآله را نيز بسيار دوست می ‏داشت. وى مدرسه نظاميّه را در بغداد بنيان نهاد و براى دانش ‏پژوهان نيز حقوقى ماهانه مقرّر كرد. وى فقيران و مسكينان را نيز مورد محبّت خويش قرار مى ‏داد.

 يك بار يكى از علماى بزرگ به نام حسين بن على علوى‏ رحمه الله - كه از دانشمندان و عالمان بسيار بزرگ شيعه بود - نزد ملك شاه رفته و پس از بازگشت او از نزد شاه، يكى از درباريان او را مسخره كرد.

 پادشاه پرسيد: چرا او را مسخره كردى؟

 گفت: پادشاها! مگر نمى‏ دانى او از كافرانى است كه خداوند بر ايشان خشمگين شده و مورد لعنتشان قرار داده است؟!

 شاه با تعجّب فراوان گفت: چرا؟ مگر مسلمان نيست؟!

 آن شخص پاسخ داد: نه! هرگز؛ واقعيّت آن است كه او يكى از شيعيان است.

 پادشاه گفت: شيعه يعنى چه؟ آيا شيعيان يكى از فرقه ‏هاى مسلمان نيستند؟!

 آن فرد پاسخ گفت: نه! هرگز؛ واقعيّت آن است كه شيعيان، ابابكر و عمر و عثمان را خليفه و جانشين پيامبر صلى الله عليه وآله نمى‏ شناسند.

 شاه پرسيد: آيا مسلمانى وجود دارد كه اين سه تن را خليفه نداند؟

 گفت: آرى! تنها همين شيعيان چنين نظرى دارند.

 شاه گفت: با وجودى كه شيعيان، اين صحابه را خليفه نمى ‏دانند، پس چرا مردم به ايشان مسلمان مى‏ گويند؟!

 گفت: به همين جهت من عرض كردم كه اين مرد از كافران است ...  .

 شاه به فكر فرو رفت و سپس گفت: بايد وزيران نظام الملك را حاضر كنيم تا ببينيم واقعيّت از چه قرار است.

 شاه وزير خود نظام الملك را فرا خواند و در مورد شيعيان از وى پرسيد كه آيا مسلمانند؟

 وزير در پاسخ گفت: سنّيان در اين مورد اختلاف دارند؛ برخى شيعيان را مسلمان مى ‏دانند، از آن جا كه به يگانگى خدا شهادت داده و حضرت محمّد صلى الله عليه وآله را پيامبر مى ‏دانند و نماز و روزه به جاى مى‏ آورند؛ برخى از سنّيان نيز شيعيان را كافر مى‏ نامند.

 پادشاه پرسيد: شيعيان چند نفر هستند؟

 وزير گفت: تعدادشان را نمى‏ دانم ولى نزديك به نيمى از مسلمانان، شيعه هستند.

 پادشاه گفت: آيا نيمى از مسلمانان كافرند؟!

 وزير گفت: برخى از عالمان ايشان را كافر مى‏ پندارند ولى من ايشان را كافر نمی ‏دانم.

 شاه گفت: اى وزير! آيا مى‏ توانى عالمان شيعه و سنّى را گردآورى تا ببينيم واقعيّت از چه قرار است؟

 وزير پاسخ داد: اين كار بسيار دشوارى است و من براى شاه و مملكت مى‏ ترسم.

 شاه گفت: چرا؟!

 وزير جواب داد: چون قضيّه شيعه و سنّى يك جريان ساده نيست، بلكه قضيّه حقّ و باطل است كه خون‏هاى فراوانى بر سر آن ريخته شده است، و كتابخانه‏ هاى فراوانى را به جهت آن سوزانده‏ اند، و زنانى به اسارت رفته و كتاب‏ها و دايرة المعارف‏هاى گوناگون در اين مورد نوشته شده و جنگ‏هاى خونينى درگرفته است؟!

 پادشاه جوان از اين موضوع در شگفت شد و پس از درنگ و انديشه گفت: اى وزير! تو خوب مى ‏دانى كه خداوند اين حكومت پهناور را به ما بخشيده است و لشكريانى مجهّز در اختيارمان گذارده است؛ پس بايد اين نعمت‏هاى پروردگار را سپاس گوييم.

 سپاس‏گزارى ما به اين است كه حقيقت را بيابيم و گمراهان را به راه مستقيم رهنمون شويم. بايد يكى از اين دو طايفه (شيعه و سنّى) بر حق بوده و ديگرى باطل باشد؛ پس وظيفه داريم كه حق را پيدا كرده و پيروى كنيم و باطل را شناخته و آن را وابگذاريم.

 وقتى اين گردهمايى را تشكيل دادى و عالمان شيعه و سنّى را حاضر كردى نيروهاى امنيّتى و نيز نويسندگان دولتى و ديگر كارگزاران نظام را نيز حاضر مى‏ كنيم و اگر ديديم كه حق با سنّيان است، به زور متوسّل مى‏ شويم و شيعيان را نيز مجبور به سنّى شدن مى كنيم.

 وزير گفت: اگر شيعيان نپذيرفتند كه داخل در مذهب سنّيان شوند چه كار مى‏ كنى؟!

 شاه جوان پاسخ داد: آنان را مى‏ كشيم.

 وزير گفت: آيا مى ‏توان نيمى از مسلمانان را به قتل رسانيد؟

 شاه گفت: پس چاره اين كار چيست؟

 وزير گفت: اين است كه اين كار را واگذارى.

 گفت و گو وبحث بين شاه و وزير حكيم و داناى او پايان گرفت، ولى شاه جوان در آن شب به فكر فرو رفت و با حال اضطراب شب را به صبح رسانيد و چشم برهم ننهاد.

 فردا صبح «نظام الملك» را فرا خواند و گفت: نظرت را پسنديدم؛ ما عالمان سنّى و شيعه را دعوت مى‏ كنيم و به مباحثات و مناشات آنان گوش فرا مى‏ دهيم و پى مى ‏بريم كه حق با كدام طرف است؛ و اگر حق با سنّيان بود شيعيان را با حكمت و پند شايسته دعوت به حق مى ‏كنيم و با ثروت و مقام آنان را به سوى خود جذب مى‏ كنيم، همان‏گونه كه رسول خدا صلى الله عليه وآله با كافران رفتار كرد تا دل‏هايشان را به سوى اسلام بياورد، و با اين كار خدمت بزرگى به اسلام و مسلمانان مى‏ كنيم.

 وزير گفت: اين نظر پسنديده ‏اى است، ليكن من از اين گردهمايى در هراس هستم.

 پادشاه پرسيد: ترس براى چه؟

 وزير پاسخ داد: مى ‏ترسم كه شيعيان پيروز شده و دليل‏هايشان بر ما چيره شود و مردم به شكّ و شبهه گرفتار شوند.

 شاه گفت: مگر اين امكان دارد كه شيعيان پيروز شوند؟!

 وزير گفت: آرى! زيرا شيعه دليل‏هاى محكم و برهان‏هاى برّان از قرآن و احاديث شريف بر درستى مذهب خويش دارند و عقايدشان را اثبات مى‏ كنند.

 پادشاه با پاسخ وزيرش قانع نشد و گفت: بايد عالمان هر دو طايفه را احضار كنيم تا حق براى ما آشكار گردد و حق را از باطل تشخيص بدهيم.

 بالاخره وزير يك ماه فرصت خواست، ليكن پادشاه جوان نپذيرفت ... ولى در آخر كار، پانزده روز به وزير مهلت داد.

 در اين مدّت پانزده روز، وزير ده تن از بزرگان علماى اهل سنّت كه در زمينه‏ هاى تاريخى، فقهى، حديثى، اصولى و بحث و گفت و گو مورد اعتماد بودند را گرد آورد و ده تن از عالمان بزرگ شيعه را نيز جمع كرد.

 اين گردهمايى اوّليّه در ماه شعبان و در مدرسه نظاميّه بغداد صورت گرفت و طىّ اين نشست بنا شد كه كنگره مورد نظر شاه بر اساس اين پيش شرطها برپا شود:

 1- زمان گردهمايى و مباحثات از صبح تا شامگاه ادامه يابد و جز هنگام نماز و صرف غذا و استراحت، وقفه‏ اى در آن پيش نيابد.

 2- گفت و گوها و سخنرانى ‏ها بايد بر اساس مدرك و منابعى باشد كه مورد اعتماد هستند و كتاب‏هايى كه داراى اعتبار مى ‏باشند، نه از روى شايعات و شنيده‏ ها.

 3- هر سخنرانى و گفت و گويى كه در اين كنگره صورت بپذيرد بايد نوشته شود.

 در روزى كه براى برپايى اين گردهمايى تعيين شده بود پادشاه و وزيرش و مسؤولان نظامى و انتظامى جلوس كردند و عالمان سنّى در طرف راست شاه نشستند و عالمان شيعه نيز در سمت چپ او جلوس كردند و ابتداى مراسم، وزير «نظام الملك» سخن خود را چنين آغاز كرد:

 بسم اللَّه الرحمن الرحيم، پس از درود و سلام بر حضرت محمّد صلى الله عليه وآله و خاندانش و نيز ياران باوفايش ؛ بايد اين گفت و گوها بدون غرض‏ورزى و سالم باشد و مقصود تمامى در اين گردهمايى دستيابى به حق باشد و به هيچ وجه بدگويى و دشنامى نسبت به صحابه رسول خداصلى الله عليه وآله روا نشود.

 رئيس عالمان سنّى (به نام شيخ عبّاسى) گفت: من نمى ‏توانم با افراد مذهبى بحث كنم كه تمام صحابه را كافر مى ‏دانند.

 رئيس عالمان شيعه (حسين بن على علوى) در پاسخ فرمود: مگر چه كسانى هستند كه تمام صحابه را كافر مى‏ دانند؟!

 عبّاسى گفت: شما شيعيان، همان كسانى هستيد كه تمام صحابه را كافر مى ‏دانيد.

 سيّد علوى فرمود: اين حرفى است كه تو مى‏زنى واقعيّت ندارد؛ آيا على‏ عليه السلام، عبّاس، سلمان، ابن عبّاس، مقداد، ابوذر و ديگران از صحابه نبودند و آيا مى‏ خواهى بگويى ما شيعيان، ايشان را كافر مى‏ شماريم؟!

 عبّاسى گفت: مقصود من از تمام صحابه، ابوبكر و عمر و عثمان و پيروانشان است.

 علوى در پاسخ فرمود: خودت خودت را ردّ كردى؛ مگر منطقيان ثابت نكرده ‏اند كه نقيض موجبه جزئيّه، سالبه كليّه است؟

 تو يك بار مى‏ گويى: شيعه تمام صحابه را كافر مى‏ دانند، و يك مرتبه ديگر ادّعا مى‏ كنى كه شيعيان، بعضى از صحابه را كافر مى‏ دانند!

 نظام الملك خواست تا سخنى بگويد كه علوى او را مهلت نداد و فرمود: اى وزير بزرگ! تا ما از پاسخ دادن ناتوان نشويم هيچ كسى حق ندارد سخنى بگويد؛ زيرا در اين صورت بحث ما مخلوط مى‏ شود و سخن از مجراى اصليش بيرون رفته و بدون نتيجه مى‏ ماند.

 آن گاه جناب علوى فرمود: اى عبّاسى! بدين سان آشكار شد كه ادّعاى تو مبنى بر كافر دانستن تمام صحابه توسّط شيعيان، دروغى محض است.

 عبّاسى از پاسخ‏ گفتن ناتوان شد و رويش از شرمسارى سرخ شد و سپس گفت: اين بحث را واگذار؛ ليكن همين قدر معلوم است كه شما شيعيان ابابكر و عمر و عثمان را دشنام مى ‏دهيد.

 علوى فرمود: برخى از شيعيان، ايشان را دشنام مى‏ دهند و برخى نمى ‏دهند.

 عبّاسى گفت: تو از كدام دسته هستى؟

 علوى در پاسخ فرمود: من از كسانى هستم كه دشنام نمى‏دهم، ولى بر اين باور هستم كه افرادى كه آنها را دشنام داده و بدگويى مى‏ كنند دليلى نيز دارند و بر اساس حكم منطق به چنين باورى رسيده‏ اند، و دشنام دادن اين دسته از شيعيان به اين سه نفر نه موجب كفر است و نه موجب فسق است و از گناهان صغيره نيز نيست.

 عبّاسى گفت: اى پادشاه! مى‏ بينى كه اين مرد چه مى‏ گويد؟!

 علوى فرمود: اى عبّاسى! اين كه مسير بحث را به سوى پادشاه ببرى نوعى مغالطه است؛ پادشاه؛ ما را براى اين احضار كرده است كه پيرامون دليل‏هاى خود سخن بگوييم تا در پايان كار نيز حق معلوم شود و با توسّل به اسلحه و زور كسى كه حق را نپذيرد به پذيرش آن وادار كنند.

 پادشاه گفت: گفتار علوى درست است؛ اى عبّاسى! پاسخ تو در ردّ اين مدّعا چيست؟

 عبّاسى گفت: اين واضح است هر كس به صحابه دشنام بدهد كافر است.

 علوى گفت: اين مطلب ممكن است نزد تو واضح باشد ولى براى من آشكار نيست.

 به نظر تو چرا اگر كسى صحابه را از روى اجتهاد و دليلى دشنام بدهد كافر است؟

 از طرفى آيا تو قبول ندارى كسى را كه رسول خدا صلى الله عليه وآله سبّ كند سزاوار نفرين است؟

 عبّاسى گفت: چرا، اين مطلب را باور دارم و اعتراف مى ‏كنم.

 علوى فرمود: رسول خدا صلى الله عليه وآله ابابكر و عمر را دشنام داد.

 عبّاسى گفت: كجا ايشان را دشنام داده است؟ اين دروغ بستن به رسول خدا صلى الله عليه وآله است.

 علوى فرمود: تاريخ ‏نويسان سنّى بازگو كرده ‏اند كه رسول خدا صلى الله عليه وآله سپاهى را به فرماندهى اُسامه آماده كرد و ابابكر و عمر را نيز جزو سپاهيان او قرار داد و فرمود:

 خدا لعنت كند كسى را  كه از سپاه اُسامه تخلّف و سرپيچى كند .

 ولى ابابكر و عمر از آن سپاه تخلّف كردند؛ بدين سان، لعنت رسول خدا صلى الله عليه وآله شامل ايشان شد و هر كسى كه رسول خدا صلى الله عليه وآله او را لعنت فرمايد، بر هر مسلمانى لازم و سزاوار است كه آن شخص را لعنت كند.

 با اين سخنان، عبّاسى سر به زير افكند و چيزى نگفت.

 پادشاه نيز رو به وزير خود كرد و گفت: آيا آنچه علوى گفت صحّت دارد؟!

 وزير گفت: تاريخ نويسان(1) چنين گفته‏ اند.

 علوى ادامه داد: اگر سبّ و دشنام دادن به صحابه حرام و كفر است، پس چرا معاوية بن ابى سفيان را كافر نمى‏ دانيد و حكم به فسق و فجورش نمى‏ كنيد، با اين كه او حضرت على بن ابى طالب‏ عليه السلام  را تا چهل سال دشنام مى‏ داد و اين دشنام‏ها تا هفتاد سال ادامه يافت!

 پادشاه گفت: اين سخن را واگذاريد و در مورد موضوع ديگرى سخن بگوييد.

 عبّاسى پرسيد: يكى از بدعت‏هاى شما شيعيان آن است كه قرآن را قبول ندريد.

 علوى فرمود: بلكه يكى از بدعت‏هاى شما سنّيان اين است كه قرآن را قبول نداريد، و دليل اين ادّعاى من آن است كه مى‏ گوييد: «قرآن را عثمان گردآورى كرد».

 آيا مى‏ خواهيد بگوييد رسول خدا صلى الله عليه وآله به قدر عثمان هم نمى ‏دانست و اقدام به جمع ‏آورى قرآن نكرد تا او بيايد و قرآن را گردآورى كند؟

 از طرفى، چگونه ممكن است قرآن در زمان پيامبرصلى الله عليه وآله گردآورى نشده باشد با آن كه آن حضرت به خويشان و يارانش دستور مى ‏داد قرآن را ختم كنند و از اوّل تا آخر قرائت كنند و مى‏فرمود: هر كس قرآن را ختم كند فلان مقدار ثواب و پاداش دارد.

 آيا مى‏توان دستور به ختم قرآن داد در زمانى كه قرآن گردآورى نشده باشد؟!

 آيا تمام مسلمانان در گمراهى به سر مى‏ بردند و عثمان آنان را هدايت كرد؟!

 پادشاه رو به وزيرش كرد و گفت: آيا اين كه علوى مى‏ گويد به نظر سنّيان قرآن را عثمان گردآورى كرد، درست است؟

 وزير گفت: مفسّران و تاريخ‏ نويسان چنين مى‏ گويند.

 علوى فرمود: پادشاها! خوب است بدانيد كه شيعيان اعتقاد دارند قرآن در زمان رسول خدا صلى الله عليه وآله گردآورى شده بود به همان شكليكه الان در دست ماست و مى ‏بينى و حتّى يك حرف از آن كم يا زياد نشده است ولى سنّيان مى‏ گويند در قرآن فزونى و كاستى پديد آمده است، و آيات آن، جا به جا شده ‏اند و رسول خدا صلى الله عليه وآله آن را گردآورى نكرده و عثمان براى اوّلين بار پس از رسيدن به پادشاهى، اقدام به اين كار كرد.

 عبّاسى فرصت را غنيمت شمرد و گفت: اى پادشاه! نشنيدى كه اين مرد عثمان را خليفه خطاب نكرد بلكه او را پادشاه خواند؟!

 علوى فرمود: آرى، عثمان خليفه نبوده است.

 پادشاه گفت: چرا؟!

 علوى فرمود: چون شيعيان اعتقاد دارند كه خلافت ابابكر و عمر و عثمان باطل بوده است.

 پادشاه (با شگفتى) پرسيد: چرا؟!

 علوى فرمود: زيرا عثمان بر اساس شوراى شش نفري كه عمر آنها را تعيين كرده بود به حكومت رسيد در حالى كه تمام افراد شورا عثمان را به عنوان خليفه انتخاب نكردند، بلكه سه يا دو نفرشان او را انتخاب كردند؛ بدين سان، مشروعيّت خلافت عثمان، تنها به عمر مستند مى‏ شود.

 از سويى، عمر نيز بنابر وصيّت ابابكر به حكومت رسيد؛ پس مشروعيّت خلافت عمر نيز مستند به ابابكر است.

 از طرفى، ابابكر نيز بر اساس انتخاب گروهى اندك و زير برق شمشير و به زور به خلافت رسيد؛ پس مشروعيّت خلافت ابابكر نيز مستند به شمشير و زور بوده است.

 در همين راستا بود كه عمر در مورد ابابكر گفت: «بيعت مردم با ابابكر، يكى از كارهاى شتابزده و بى‏ تدبير جاهليّت به شمار مى ‏رود؛ خدا شرّش را از مسلمانان دفع كند؛ بنابراين هر كس از اين پس خواست چنان بيعتى به راه بيندازد او را بكشيد».

 ابوبكر، خودش نيز گفت: مرا كنار بزنيد و بيعتتان را پس بگيريد؛ چون، وقتى على (عليه السلام) در بين شما باشد من بهترين‏تان نيستم .

 بر اساس اين دليل‏ها شيعيان اعتقاد دارند كه خلافت اين سه تن از ريشه باطل و نادرست است.

 پادشاه رو به وزير كرد و گفت: سخنانى كه علوى به ابابكر و عمر نسبت داد درست است؟

 وزير گفت: آرى، تاريخ نويسان چنين گفته ‏اند.

 شاه پرسيد: پس چرا ما اين سه تن را محترم مى‏ شماريم؟!

 وزير گفت: به پيروى از پيشينيان صالح خود.

 علوى به پادشاه فرمود: اى پادشاه! به وزير بفرما كه آيا حق لازم‏تر است يا پيروى از پيشينيان؟ آيا تقليد از پيشينيان اگر بر ضدّ حق باشد مشمول اين آيه نيست:

 «إنّا وَجَدْنَا آبائَنا عَلى اُمَّةٍ وَإِنَّا عَلى آثارِهِمْ مُقْتَدُونَ» .

 ما پدرانمان را بر مذهبى يافتيم و ما نيز به همان اقتدا مى كنيم !

 شاه خطاب به علوى گفت: اگر اين سه تن خليفه رسول خدا صلى الله عليه وآله نيستند، پس چه كسى خليفه اوست؟

 علوى پاسخ داد: خليفه رسول خداصلى الله عليه وآله تنها حضرت علىّ بن ابى طالب‏ عليه السلام است.

 شاه گفت: به چه دليل؟

 علوى فرمود: زيرا رسول خدا صلى الله عليه وآله او را به عنوان خليفه و جانشين پس از خود تعيين كرد و در موارد بسيار زيادى به خلافت آن حضرت تصريح فرمود؛ از جمله آن كه مردم را در منطقه ‏اى بين مكّه و مدينه كه به آن «غدير خمّ» مى‏ گفتند جمع كرد و دست على را بالا گرفت و به مسلمانان فرمود:

 هر كه من مولاى اويم اين على مولاى اوست ؛ بارالها ؛ هر كه او را دوست بدارد و به سرپرستى خود بپذيرد او را دوست بدار و سرپرستى‏ اش كن ، و هر كه با او دشمنى ورزد دشمنش باش ، و هر كه او را نصرت و يارى رساند يارى برسان ، و هر كه او را واگذارد و يارى نكند تو نيز آن شخص را وابگذار .(2)

 آن‏گاه از منبر به زير آمد و به مسلمانان حاضر در آن جا - كه بيش از يكصد و بيست هزار نفر بودند - فرمود، تنها بر على به عنوان امير مؤمنان سلام كنيد (و ديگرى را امير مؤمنان مخوانيد).

 مسلمانان يكى پس از ديگرى مى‏ آمدند و به على‏ عليه السلام مى‏ گفتند: «سلام بر تو اى امير مؤمنان!»

 ابوبكر و عمر نيز آمدند و بر على‏ عليه السلام به عنوان امير مؤمنان سلام كردند و عمر گفت: سلام بر تو اى امير مؤمنان ! مباركت باد اى پسر ابى طالب ! از اين پس تو مولاى من و مولاى هر مرد و زن مؤمن هستى .

 بدين سان، تنها خليفه شرعى و قانونى رسول خدا صلى الله عليه وآله علىّ بن ابى‏طالب‏ عليه السلام است.

 پادشاه رو به وزيرش كرد و گفت: آيا سخنان علوى درست است؟

 وزير گفت: آرى، تاريخ نويسان و مفسّران چنين گفته ‏اند.

 پادشاه گفت: اين بحث را تمام كنيد و به بحث ديگرى بپردازيد.

 عبّاسى گفت: شيعيان قائل به تحريف قرآن ‏اند.

 علوى فرمود: نه! بلكه نزد شما سنّيان مشهور است كه قائل به تحريف قرآن هستيد.

 عبّاسى گفت: اين دروغى آشكار است.

 علوى فرمود: مگر در كتاب‏هايتان نديده‏ايد كه نوشته‏ اند آياتى در مورد «غرانبق» بر رسول خدا صلى الله عليه وآله نازل شد و آن گاه اين آيات نسخ شد و سپس حذف گرديد؟

 پادشاه به وزير گفت: آيا اين ادّعاى علوى صحيح است؟

 وزير گفت: آرى، مفسّران چنين گفته ‏اند.

 شاه گفت: پس، چگونه بر قرآن تحريف شده مى ‏توان اعتماد كرد؟

 علوى فرمود: اى پادشاه! خوب است بدانى كه ما شيعيان قائل به اين (تحريف) نيستيم و اين گفتار را تنها سنّيان مى‏ گويند؛ بدين سان قرآن نزد ما مورد اعتماد است ولى نزد سنّيا مورد اعتماد نيست.

 عبّاسى گفت:در مورد تحريف قرآن، احاديثى در كتاب‏هايتان و از عالمانتان نقل شده است.

 علوى فرمود: آن احاديث هم اندكند و هم ساختگى هستند وبر اساس حيله دشمنان شيعه ساخته شده‏ اند تا بر ضدّ شيعه شايعه ‏پراكنى كرده و شيعيان را بدنام سازند.

 از طرفى راويان اين روايت و سندهايش درست نيست و آنچه از برخى عالمان نقل شده است قابل اعتماد نيست و مورد اعتماد نيستند. علماى بزرگ ما كه بر گفتارشان اعتماد داريم قائل به تحريف نيستند و آنچه را شما مى‏ گوييد قبول ندارند، كه مى‏ گوييد:

 خداوند آياتى را در ستايش بت‏ها فرستاد و گفت - البتّه خداوند از اين سخنان، منزّه و پاك است - : «آن بت‏هاى والامقام، تنها از آن‏ها اميد شفاعت مى‏ رود».

 شاه گفت: اين بحث را تمام كنيد و بحث ديگرى را آغاز كنيد.

 علوى فرمود: سنّيان چيزهايى را به خداوند تعالى نسبت مى‏ دهند كه سزاوار جلال و شكوه پروردگار نيست.

 عبّاسى گفت: مثل چه؟

 علوى فرمود: مثل اين كه مى‏ گوييد: خدا جسم است، و همانند انسان مى‏ خندد و مى‏ گويد، و دست و پا و چشم و عورت دارد، و روز قيامت پايش را داخل جهنّم مى‏ گذارد، و از آسمان‏هاى بالا به آسمان دنيا مى‏ آيد و بر خرش سوار مى‏ شود ... .

 عبّاسى گفت: اينها چه اشكالى دارد، با آن كه قرآن تصريح بدانها دارد و مى‏ فرمايد: «وَجَاءَ رَبُّكَ»(3) ؛ «پروردگارت آمد» ، و مى‏ فرمايد : «يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ سَاقٍ»(4) ؛ «روزى كه پوشش از روى ساق برداشته شود» ، مى‏ فرمايد: «يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْديهِمْ»(5) ؛ «دست خدا بالاى دست‏هايشان است» .

 در حديث نيز وارد شده است كه مى‏ گويد : در روز قيامت خداوند پايش را داخل آتش مى‏ كند ؟!

 علوى فرمود: آن كه در حديث آمده است به نظر ما باطل و دروغ و تهمت است ؛ زيرا ابوهريره و امثال او بر رسول خدا صلى الله عليه وآله دروغ بستند و كار را به جايى رساندند كه عمر نيز او را از نقل حديث بازداشت و او را مجازات كرد .

 پادشاه رو به وزير كرد و گفت: آيا درست است كه عمر ، اباهريره را از نقل حديث بازداشت؟

 وزير گفت: آرى ؛ او را بازداشت، چنان كه در تاريخ‏ها آمده است.

 پادشاه گفت: پس ما چگونه بر حديث‏هاى اباهريره اعتماد كنيم؟!

 وزير گفت: زيرا علما چنين كرده ‏اند .

 شاه گفت: در اين صورت لازم مى ‏آيد كه عالمان از عمر داناتر باشند؛ زيرا عمر، اباهريره را به دليل دروغ بستن بر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم او نقل حديث بازداشت ولى عالمان ما احاديث دروغين او را برمى ‏گيرند.

 عبّاسى گفت: اى علوى! احاديثى كه در مورد خداوند بدان اشاره‏اى شد، باطل است ولى با آيات قرآن چه مى‏ كنى؟

 علوى فرمود: قرآن آياتى دارد كه آيات محكم هستند و اصل كتاب خداوند آن آياتند و بقيّه آيات متشابه‏ اند، و قرآن داراى ظاهر و باطن است؛ بدين‏سان، آياتى را كه محكم باشند و ظاهر نيز باشند به ظاهر آن‏ها عمل مى ‏كنيم ولى آيات متشابه را بايد بر اساس فنّ بلاغت بررسى كرده و ببينيم مجاز يا كنايه يا داراى تقديرند و اگر چنين نكنيم معنى آيه نه از نظر شرعى و نه از نظر عقلى درست در نمى ‏آيد.

 براى مثال: اگر بخواهى آيه «وَجَاءَ رَبُّكَ» ؛ «پروردگارت آمد»، را بر اساس ظاهرش معنى كنى آن معنى با عقل و شرع معارض است؛ زيرا عقل و شرع حكم مى‏ كنند خداوند در هر مكان وجايى وجود دارد و هيچ جايى هرگز از او خالى نمى‏ باشد، در حالى كه ظاهر اين آيه خدا را جسم مى‏ داند و پرواضح است كه هر جسمى جا و مكان مخصوصى مى‏ خواهد.

 نتيجه اين معنى ظاهرى آن مى ‏شود كه اگر خداوند در آسمان باشد در زمين نخواهد بود و اگر در زمين باشد نيز آسمان از وجود خدا خالى است و اين مطلب از نظر عقل و شرع نادرست است.

 عبّاسى ديگر نتوانست در برابر اين پاسخ‏هاى منطقى تاب بياورد و در پاسخ گفتن متحيّر شد و بالاخره گفت: من اين سخن را نمى ‏پذيرم؛ بايد به معنى ظاهرى آيات قرآن عمل كنيم.

 علوى فرمود: پس با آيات متشابه چه می ‏كنى؟ از طرفى تو نمى‏ توانى براى همه آيات قرآن و معنى ظاهريش را مدّ نظر بگيرى؛ زيرا در اين صورت لازم مى‏ آيد دوستت شيخ احمد عثمان(6) كه در كنار تو نشسته است از اهل جهنّم باشد.

 عبّاسى گفت: چرا؟

 علوى فرمود: چون خداى تعالى مى ‏فرمايد:

 «وَمَنْ كانَ في هذِهِ أَعْمى فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمى وَأَضَلُّ سَبيلاً» .(7)

 هر كس در اين دنيا كور باشد در آخرت كورتر و گمراه‏تر خواهد بود .

 وقتى شيخ احمد عثمان، الان در اين دنيا كور است بايد بر اساس معنى ظاهرى اين آيه در جهان آخرت كورتر و گمراه‏تر باشد. اى شيخ احمد! آيا تو اين را قبول دارى و بدان رضايت مى ‏دهى؟

 شيخ گفت: نه! هرگز؛ مراد از «كور» در اين آيه، شخص منحرف از راه حقّ است.

 علوى فرمود: بدين سان ثابت شد كه انسان نمى‏ تواند تمام آيات را به معنى ظاهريش عمل نمايد.

 در اين بخش از كنگره، بحث و درگيرى‏ هاى لفظى در مورد ظاهر آيات قرآن بالا گرفت ولى علوى با برهان‏هاى محكم، عبّاسي را شكست مى ‏داد، تا آن كه ... پادشاه گفت: اين موضوع را واگذاريد و به موضوع ديگرى بپردازيد.

 علوى فرمود: از انحرافات و اعتقادات باطل شما سنّيان آن است كه در مورد خداى سبحان مى‏ گوييد: خداوند بندگان را مجبور به انجام گناهان و كارهاى حرام مى‏ كند، آن گاه آنان را به خاطر اين گناهان و كارهاى حرام مجازات نموده و به كيفر مى‏ رساند.

 عبّاسى گفت: اين درست است؛ زيرا خداوند مى‏ فرمايد: «وَمَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ»(8) ؛ «هر كه را خدا گمراه فرمايد» ، و نيز مى‏ فرمايد : «طَبعَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ»(9) ؛ «خداوند بر قلب‏هايشان مهر زد».

 علوى فرمود: اين كه مى‏ گويى در قرآن آمده است، خوب مى ‏دانى كه در قرآن كنايه ‏ها و مجازهايى هست كه بايد آنها را يافت و پذيرفت؛ مراد از «گمراه كردن» در اينجا آن است كه خداوند انسان شقاوت‏ پيشه را وامى ‏گذارد تا گمراه گردد؛ اين مطلب همانند آن است كه مردم مى‏ گويند: «حكومت، مردم را فاسد كرد»؛ اين بدان معنى است كه حكوت، مردم را وا گذاشت و به حال خود رها كرد و كارى به كارشان نداشت.

 از سوى ديگر، مگر نشنيده ‏اى كه خداوند مى ‏فرمايد:

 «إِنَّ اللَّهَ لا يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ»(10) .

 واقعيّت آن است كه خداوند دستور به انجام فحشا و كارهاى بد نمى ‏دهد .

 و مى ‏فرمايد :

 «إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ إِمَّا شاكِراً وَإِمَّا كَفُوراً»(11) .

 در واقع، ما انسان را به راه (درست) رهنمون شديم؛ حال، او يا سپاسگزار است يا ناسپاس .

 و نيز مى ‏فرمايد : 

«وَهَدَيْناهُ النَّجْدَيْنِ»(12) .

 او را به هر دو راه هدايت كرديم .

 از سوى ديگر، عقل اين امكان را پذيرا نيست كه خداوند دستور به انجام گناه بدهد و آن گاه به خاطر انجام گناه، كيفر برساند.

 اين كار از عادى‏ترين مردم نيز بعيد است، چه برسد به خداوند عدالت‏گر والا مرتبه ستوده از هر نقص؛ كه از گفتار مشركان و ستم‏كاران والا و برتر است.

 شاه فرياد زد: نه! نه! امكان ندارد كه خداوند انسان را مجبور به گناه كند و سپس او را به خاطر انجام آن گناه كيفر برساند؛ اين ستمى آشكار است و خداوند از ستم و تباهى پاك و ستوده است :

«وَأَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبيدِ»(13) .

 خداوند نسبت به بندگان ، ستم‏كار نيست .

 البتّه من گمان نمى‏ كنم اهل سنّت نيز نظر عبّاسى را داشته باشند .

 آن‏گاه شاه به وزير رو كرد و گفت : آيا اهل سنّت چنين اعتقادى دارند ؟!

 وزير گفت : آرى ! اين بين سنّيان مشهور است !

 شاه گفت : چگونه چيزى مى‏ گويند كه عقل نمى پذيرد ؟

 وزير پاسخ داد : تأويلات و دليل‏هايى بر اعتقادشان دارند .

 شاه اظهار داشت : هر چه دليل و تأويل بياورند ، باز هم عقل آن‏ها را نمى ‏پذيرد و به نظر من تنها همان نظريّه سيّد علوى درست است كه خداوند كسى را مجبور به كفر و گناه نمى‏ كند و سپس او را به جهت آن به كيفر برساند .

 علوى فرمود : ديگر آن‏كه سّنيان مى‏ گويند : رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم در نبوّت خويش ترديد داشت !

 عبّاسى گفت : اين دروغى آشكار است .

 علوى فرمود : مگر شما روايت نمى‏ كنيد و در كتاب‏هايتان نيامده است كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم گفت : هيچ مرتبه ‏اى جبرئيل بر من فرود نيامد مگر آن‏كه گمان كردم بر عمر بن خطّاب نازل مى‏ شود !

 اين روايت شماها در شرايطى است كه آيات فراوانى در قرآن تصريح و دلالت بر اين مطلب دارند كه خداوند از پيامبرش محمّد صلى الله عليه وآله وسلم براى پيامبريش ميثاق و پيمان گرفت !

 شاه به وزير رو كرد و گفت : آيا اين درست است و در كتاب‏هاى سنّيان چنين روايتى آمده است ؟

 وزير گفت : در برخى از كتاب‏هاى سنّيان آمده است .(14)

 شاه گفت : اين كفرى آشكار است .

 علوى فرمود : ديگر آن‏كه سنّيان در كتاب‏هايشان نقل كرده‏اند رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم عايشه را بر شانه خود مى‏ نشانيد و با طبل‏زنان و موسيقى‏ نوازان به خوشگذرانى مى ‏پرداخت ، آيا اين با مقام و جايگاه والاى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم مناسبت دارد ؟!

 عبّاسى گفت : ضررى براى مقام آن حضرت ندارد .

 علوى فرمود : آيا تو كه يك مرد عادّى هستى ، چنين كارى را انجام مى‏ دهى ؟

 شاه گفت : هر كس ذرّه‏اى حيا و غيرت داشته باشد تن به چنين كارى نمى‏ دهد ؛ چه آن‏كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم كه نمودار حيا و غيرت و ايمان است . آيا اين درست است كه در كتاب‏هاى سنّيان چنين مطلبى آمده است ؟

 وزير گفت : آرى ! در برخى از كتاب‏ها هست !

 شاه گفت : پس چگونه به پيامبرى ايمان آوريم كه در پيامبريش شكّ دارد؟

 عبّاسى گفت : بايد اين روايات را تأويل كرد .

 علوى فرمود : آيا اين روايات تأويل‏ پذير هستند ؟! اى شاه ؛ مى‏ بينى سنّيان به اين خرافات و اعتقادات باطل و چرت و پرت‏ها اعتقاد دارند ؟!

 عبّاسى گفت : كدام اعتقادات باطل و خرافات را مى‏ گويى ؟

 علوى فرمود : همين‏هايى كه تا به حال برشمردم كه مى‏ گوييد :

 1 - خداوند همانند انسان است و دست و پا و جنبش و آرامش دارد .

 2 - قرآن تحريف شده و كاستى و فزونى دارد .

 3 - رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم كارى را انجام داده كه حتّى عادى ‏ترين مردم انجام نمى‏ دهند و عايشه را بر كتف خود نشانيده است .

 4 - رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم در پيامبرى خويش شكّ و ترديد داشته است .

 5 - كسانى كه پيش از علىّ بن ابى طالب عليه السلام به حكومت دست يازيدند ، با توسّل به شمشير و زور اين كار را  كردند و خود را جا زدند و حكومت‏شان شرعيّت نداشت .

 6 - كتاب‏هاى سنّيان از اباهريره و ديگر حديث ‏سازان دجّال روايت مى‏ شود... و ديگر اعتقادات باطل و كژى‏ هايى كه دارند .

 شاه گفت : اين موضوع را واگذاريد و به بحث ديگرى بپردازيد .

 علوى فرمود : سنّيان چيزى را به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم نسبت مى‏ دهند كه حتّى در مورد يك شخص معمولى درست نيست .

 عبّاسى گفت : منظورت چيست ؟

 علوى فرمود : مانند آن‏كه مى‏ گويند : سوره «عَبَسَ وَتَوَلَّى»(15) در مورد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم نازل شده است !

 عبّاسى گفت : چه مانعى دارد ؟

 علوى فرمود : مانعش اين آيه است كه مى‏ فرمايد :

 «وَإِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظيمٍ» .(16)

  تو به راستى اخلاقى بزرگ و نيكو دارى .

 و اين آيه :

 «وَما أَرْسَلْناكَ إِلّا رَحْمَةً لِلْعالَمينَ» .(17)

  تو را جز رحمت براى جهانيان نفرستاديم .

 آيا عقل مى‏ پسندد رسولى كه خداوند او را داراى اخلاقى عظيم و نيكو مى ‏داند و رحمت براى جهانيان معرّفى مى ‏كند ، با آن مؤمن نابينا چنين كار ناشايست و غير انسانى را انجام بدهد ؟

 شاه گفت : اين غير معقول است كه رسول بشريّت و پيامبر رحمت ، چنين كارى را انجام بدهد ؛ حالا ، اى علوى ؛ اين سوره در مورد چه كسى نازل شده است ؟

 علوى فرمود : حديث‏هاى صحيحى كه از اهل بيت پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم - كه قرآن در خانه ‏هايشان فرود آمده است - روايت شده است ، بيان مى ‏دارند :

 اين سوره در مورد عثمان بن عفّان نازل شده ؛ آن‏گاه كه عبداللَّه بن امّ مكتوم نزد او رفت ولى عثمان روى خود را از او گردانيده و پشت بر او كرد .

 در اينجا سيّد جمال الدين - يكى از عالمان شيعه كه در مجلس حاضر بود - برخاسته و فرمود : من در مورد اين سوره ، قصّه ‏اى دارم كه يكى از عالمان مسيحى به من گفت : پيامبر ما عيسى از پيامبر شما محمّد صلى الله عليه وآله وسلم برتر است .

 گفتم : چرا ؟

 گفت : چون پيامبر شما بد اخلاق بوده و نسبت به افراد كور ، چهره درهم مى‏ كشيده است و بر ايشان پشت مى‏ كرده است ، در حالى كه پيامبر ما خوش ‏اخلاق بوده است و بيماران را شفا مى‏ داده است .

 گفتم : اى مسيحى ؛ خوب است بدانى ما شيعيان اعتقاد داريم اين سوره در مورد «عثمان بن عفّان» فرود آمده است نه در مورد پيامبر خدا صلى الله عليه وآله وسلم ؛ پيامبر ما حضرت محمّد صلى الله عليه وآله وسلم بسيار خوش‏برخورد و نيكو صفات بوده و داراى ويژگى‏ هاى ستوده‏اى بوده است كه خداوند در موردش مى‏ فرمايد :

 «وَإِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظيمٍ» .

  همانا تو اخلاقى عظيم و بس نيكو دارى .

 «وَما أَرْسَلْناكَ إِلّا رَحْمَةً لِلْعالَمينَ» .

  تو را جز رحمتى براى جهانيان نفرستاديم .

مسيحى گفت : اين را  كه گفتم از يكى از سخنرانان مسجد بغداد شنيدم!

 گفتم : نزد ما مشهور است كه برخى راويان بدكردار و دروغ‏گو : اين قصّه را به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم نسبت داده‏ اند تا چهره عثمان را از آلودگى پاك كنند ؛ اينان به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم نسبت دروغ مى‏ دهند تا پادشاهان و خلفاى خويش را تبرئه كنند !

 شاه گفت : اين سخن را واگذاشته به موضوع ديگرى بپردازيد .

 عبّاسى گفت : شيعيان ، ايمان خلفاى سه‏ گانه را انكار مى‏ كنند و اين درست نيست ؛ زيرا اگر مؤمن نبودند پس چرا رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم دامادشان شد و نيز به دامادى گرفت ؟

 علوى فرمود : شيعه اعتقاد دارند كه آن سه تن ايمان قلبى و درونى نداشتند اگر چه در ظاهر و با زبان اظهار اسلام كردند . رسول گرامى اسلام صلى الله عليه وآله وسلم نيز از هر كسى كه شهادتين را مى‏ گفت - حتّى اگر در واقع منافق بود - مى ‏پذيرفت و با او همانند مسلمانان رفتار مى ‏كرد . بدين سان ، داماد نبىّ اكرم صلى الله عليه وآله وسلم براى ايشان و دامادى ايشان براى آن حضرت ، از اين باب است .

 عبّاسى گفت : دليل بر ايمان نداشتن «ابابكر» چيست ؟

 علوى فرمود : دليل‏هاى قطعى بر اين مطلب به فراوانى يافت مى‏ شود ؛ از جمله آن‏كه او در جاهاى بسيارى به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم خيانت روا داشت . چنان كه از شركت در لشكر اُسامه سرباز زد و با دستور رسول صلى الله عليه وآله وسلم در اين مورد مخالفت كرد و پرواضح است كه قرآن كريم مى‏ فرمايد : هر كس با رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم مخالفت كند ايمان ندارد :

 «فَلا وَرَبِّكَ لايُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لايَجِدُوا في أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْليماً» .(18)

  پس به پروردگارت سوگند ؛ ايمان نمى ‏آورند مگر آن زمان كه تو را در اختلافات خود حاكم قرار دهند و سپس نسبت به حكمى كه كردى در درون خويش نيز حرجى نيابند و به طور كامل تسليم باشند .

 بدين سان ، ابابكر از دستور رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم سرباز زد و سرپيچى كرد و او در زمره افرادى است كه آيه مزبور شامل‏شان مى‏ باشد .

 افزون بر آن ، رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم نيز هر كس را  كه از شركت در لشكر اسامه سرباز بزند لعنت فرمود و اين را پيشتر گفتيم كه ابابكر از شركت در لشكر اسامه سرباز زد .

 آيا رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم مؤمن را لعنت مى‏ كند ؟! طبيعى است كه : نه .

 پادشاه گفت : بدين ترتيب سخن علوى درست است كه ابابكر مؤمن نبوده است .

 وزير گفت : اهل سنّت در مرود تخلّف و سرپيچى ابابكر ، تأويلات و توجيهاتى دارند .

 شاه گفت : آيا توجيه مى ‏تواند كار حرام را برطرف كند ؟ اگر بخواهيم باب توجيه و تأويل را بگشاييم ، هر مجرم و خلاف‏كارى داراى توجيه و تأويلى خواهد بود ! دزد مى‏ گويد : به دليل فقر و تنگدستى به دزدى مى‏ پرداختم ؛ شراب‏خوار مى‏ گويد : به دليل اندوه فراوان شراب خوردم ؛ زناكار مى‏ گويد : ... و بدين سان نظم اجتماع برهم مى‏ خورد و مردم جرأت بر گناه و معصيت پيدا مى‏ كنند . نه ! نه !... تأويلات و توجيهات براى ما فايده ‏اى ندارد .

 روى عبّاسى سرخ شد و متحيّر ماند كه چه بگويد و بالأخره پس از تأمّلى گفت : دليل بر ايمان نداشتن عمر چيست ؟

 علوى فرمود : دليل‏هاى فراوانى بر اين مطلب وجود دارد ، از آن جمله تصريح خودش در مورد ايمان نداشتنش است !

 عبّاسى گفت : در كجا ؟

 علوى فرمود : آنجا  كه گفت : هيچ‏گاه همچون روز جنگ حديبيّه در نبوّت محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم) شكّ و ترديد نكردم .

 اين سخن عمر دلالت بر آن دارد كه وى پيوسته در شكّ و ترديد نسبت به پيامبرى آن حضرت بوده است ، و ترديدش در روز حديبيّه بيشتر و عميقتر و بزرگتر از شكّ و ترديدهاى ديگرش بوده است .

 اى عبّاسى ؛ تو را به پروردگارت سوگند ؛ به من بگو : آيا كسى كه در نبوّت محمّد صلى الله عليه وآله وسلم شكّ و ترديد داشته باشد مؤمن است ؟!

 عبّاسى سكوت كرد و از خجالت سرش را به زير افكند .

 شاه رو به وزير كرد و گفت : آيا  گفتار علوى در مورد سخن «عمر» صحيح است ؟

 وزير گفت : راويان چنين روايت كرده‏ اند .

 شاه گفت : عجيب است ؛ جدّاً عجيب است ؛ من «عمر» را از اوّلين مسلمانان مى‏ دانستم و ايمان او را ايمانى ثابت مى ‏پنداشتم ولى حالا برايم ثابت و هويدا شد كه در اصل ايمانش نيز ترديد و شبهه است .

 عبّاسى گفت : صبر كن اى پادشاه ؛ بر عقيده ‏ات پايدار باش و علوى دروغ‏گو تو را نفريبد !

 پادشاه با حالت خشم ، روى خويش را از عبّاسى گردانيد و گفت : وزير ما - نظام الملك - مى‏ گويد : علوى راستگوست و اين گفته عمر در كتاب‏ها وارد شده است ، ولى اين شخص ابله و نادان - عبّاسى - مى‏ گويد : علوى دروغگوست ؛ آيا اين جز عناد و تعصّب است ؟

 

 سكوتى مرگبار بر مجلس حاكم شد ؛ پادشاه خشمگين شده و از سخن عبّاسى رنجيده شده بود... و عبّاسى و ديگر عالمان سنّى سر به زير افكنده بودند ... و وزير سكوت اختيار كرده بود ... و علوى همچنان سرش را بالا  گرفته و در روى شاه مى ‏نگريست تا نتيجه را ببيند .

 لحظه‏ هاى سختى بر عبّاسى مى‏ گذشت كه آرزو مى‏ كرد زمين شكافته مى‏شد و او را مى‏ بلعيد ، يا ملك ‏الموت مى ‏آمد و به سرعت روحش را مى‏ ستاند ؛ او بسيار شرمسار شده بود و لحظات دشوارى را پشت سر مى‏ گذارد ؛ نادرستى مذهب او آشكار شده بود و باورهاى خرافيش براى شاه و وزير و عالمان و بزرگان مملكتى آشكار گشته بود ! ... ليكن بايد چه كارى انجام مى‏ داد ؟

 شاه او را خواسته بود تا پرسش و پاسخ انجام دهد ، و حقّ و باطل را معلوم كند ، و بالأخره عبّاسى خود را آماده نموده و سر برافراشت و پرسيد :

 اى علوى ! چگونه اظهار مى‏ كنى كه عثمان ايمان قلبى نداشته است، در حالى كه رسول خدا صلى الله عليه وآله، دخترش رقيّه و ديگر دخترش امّ كلثوم را به ازداواج او درآورده بود؟!

 علوى فرمود: دليل‏هاى بسيارى وجود دارد كه عثمان ايمان قلبى نداشته است؛ و همين قدر كافى است كه مسلمانان، از جمله صحابه، هم‏نظر شدند و همگى حكم به قتل او كردند و وى را كشتند.

 خودتان نيز از پيامبرصلى الله عليه وآله روايت مى‏ كنيد كه فرموده است: «امّت من بر باطل هم‏نظر نمى‏ شوند» حال، آيا مسلمانان - كه صحابه نيز جزئشان بوده‏ اند - در مورد كسى كه ايمان داشته باشد هم‏نظر مى‏ شوند؟

 از طرفى عايشه عثمان را به يهوديان تشبيه كرده و دستور كشتن او را صادر مى ‏كند و مى‏ گويد: نعثل (نام يكى از يهوديان بوده است) را بكشيد؛ زيرا به طور حتم كافرشده است؛ نعثل را بكشيد؛ خدا او را بكشد؛ نعثل نابود و از رحمت حقّ به دور باد.

 همچنين، عثمان صحابى جليل القدر پيامبر صلى الله عليه وآله يعنى عبداللَّه بن مسعود را ضرب و شتم كرد به گونه‏ اى كه به فتق مبتلا شد و در بستر بيمارى افتاد و در اثر همان ضربه‏ ها از دنيا رفت!

 همچنين، اباذر غفارى، آن يار ارجمند پيامبر صلى الله عليه وآله را اخراج و تبعيد كرد و يك يا دو بار از مدينه منوّره به شام فرستاد و بار ديگر او را به صحراى ربذه - بيابان بى ‏آب و علفى بين مكّه و مدينه - تبعيد كرد تا بالاخره ابوذر از شدّت گرسنگى و تشنگى در ربذه از دنيا رفت و اين در حالى اتّفاق افتاد كه عثمان در بيت المال مسلمانان غوطه ‏ور بود و آن را بين خويشان اموى و مروانى خود تقسيم مى ‏كرد. اباذر، همان كسى بود كه رسول خدا صلى الله عليه وآله در موردش فرمود:

 ما أظلّت الخضراء ولا أقلّت الغبراء على ذي لهجة أصدق من أبي ذر.(19)

 آسمان سايه نيفكنده و زمين برنداشته كسى را كه راستگوتر از ابوذر باشد.

 در پى اين سخنان، پادشاه از وزير پرسيد: آيا سخنان علوى درست است؟!

 وزير گفت: مورّخان چنين بازگو گرده ‏اند.

 شاه گفت: پس چگونه مسلمانان او را به خلافت برگزيده ‏اند؟

 وزير گفت: وى به حكم شورا خليفه شد.

 علوى فرمود: اى وزير! اجازه بده؛ چيزى را كه درست نيست مگوى.

 شاه گفت: چه مى ‏گويى؟!

 علوى فرمود: وزير اين سخن را نادرست گفت؛ عثمان، تنها در اثر وصيّت عمر به خلافت رسيد وتنها و تنها سه نفر از منافقان او را به خلافت انتخاب كردند يعنى طلحه، سعد بن ابى وقّاص و عبدالرحمن بن عوف.

 آيا نظر اين سه منافق به عنوان تمام مسلمانان بازگو مى‏ شود!

 نيز در تاريخ‏ها آمده است كه اين سه نفر پس از مشاهده طغيان عثمان و هتك حرمت‏هاى او نسبت به ياران حضرت رسول‏ صلى الله عليه وآله وسلم و مشورت عثمان در مورد امور مسلماان با كعب الأحبار يهودى و تقسيم اموال مسلمانان بين خاندان مروان، خودشان پيش افتادند و مردم را نسبت به كشتن عثمان تشويق كردند!

 شاه رو به وزير كرده و گفت: سخن علوى صحيح است؟

 وزير گفت: آرى؛ چنان كه مورّخان بازگفته‏ اند.

 شاه گفت: پس چگونه تو ادّعا كردى عثمان بر اساس تصميم شورا به خلافت رسيد؟!

 گفت: منظورم از شورا همين سه نفر بودند.

 شاه گفت: آيا انتخاب اين سه نفر به عنوان تصميم شورا به حساب مى ‏آيد؟

 وزير گفت: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم بشارت بهشت در مورد اين سه تن داده است.

 علوى فرمود: اى وزير! مهلتى بده؛ سخنى را كه نادرست است بر زبان ميار؛ حديث «ده نفرى كه بشارت بهشت دارند» دروغ است و تهمتى بر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم است.

 عبّاسى گفت: چگونه اين را دروغ مى‏ شمارى در حالى كه راويان مورد وثوق آن را روايت كرده‏ اند؟!

 علوى فرمود: دليل‏هاى فراوانى در دست است كه دروغ بودن و نادرستى اين حديث را ثابت مى ‏كند كه سه دليل از آن‏ها را برايت مى‏ گويم:

 1 - چگونه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم بشارت بهشت در مورد كسى مى‏ دهد كه او را آزرده است (منظورم طلحه است) ؛ زيرا برخى مفسّران و مورّخان بازگو كرده ‏اند كه طلحه گفت: «اگر محمّد بميرد به طور حتم با زنانش ازدواج خواهيم كرد. (يا آن كه گفت: به طور حتم با عايشه ازدواج خواهم كرد) .

 با اين سخن، او پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم را آزرد و خداوند اين آيه را در اين مورد فرو فرستاد:

 «وَما كانَ لَكُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اللَّهِ وَلا أَنْ تَنْكِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً إِنَّ ذلِكُمْ كانَ عِنْدَاللَّهِ عَظيماً» .(20)

 شما حق نداريد رسول خدا را بيازاريد، و اين كه تا ابد با زنانش پس از او ازدواج كنيد؛ اين نزد خدا - گناهى - بزرگ است.

 2 - طلحه و زبير با حضرت علىّ بن ابى طالب‏ عليه السلام جنگيدند كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم در موردش مى‏ فرمايد:

 على جان! جنگ با تو جنگ با من است، و همراهى با تو همراهى با من است.(21)

 هر كس على را اطاعت كند به طور حتم و يقين مرا اطاعت كرده است، و هر كس از على سرپيچى كند به يقين از من سرپيچى كرده است.(22)

 على با قرآن است و قرآن با على است؛ هرگز از يكديگر جدا نخواهند شد تا نزد حوض كوثر بر من وارد شوند.(23)

 على با حقّ است و حقّ با على است؛ حقّ هر جا على باشد خواهد بود.(24)

 بدين سان، آيا كسى كه با رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم بجنگد و از فرمانش سرپيچى كند، آيا به بهشت خواهد رفت؟ آيا كسى كه با حقّ و قرآن سر جنگ و ستيز داشته باشد مؤمن است؟!

 3 - طلحه و زبير در جهت كشتن عثمان تلاش فراوان كردند؛ با اين وجود، آيا ممكن است عثمان و طلحه و زبير هر سه تن در بهشت باشند در حالى كه بعضى برخى ديگر را كشته‏ اند و نقل است كه حضرت رسول ‏صلى الله عليه وآله وسلم فرمود: كشنده و كشته شده هر دو در آتشند؟!

 پادشاه با شگفتى تمام پرسيد: آيا تمام سخنان علوى صحيح است؟

 وزير سكوت كرد و چيزى نگفت.

 عبّاسى و همفكرانش نيز ساكت شده و سخنى نگفتند.

 چه بگويند؟ ى‏يا راستش را بگويند؟ آيا شيطان اجازه م دهد كه سخن حقّ بگويند؟ آيا نفسى كه پيوسته دستور به بدى مى ‏دهد به فروتنى در برابر حقيقت و واقعيّت تن در مى ‏دهد؟ آيا گمان مى‏ كنى اعتراف به حقيقت يك امر آسان و ساده است؟

 هرگز ... اين كارى بس دشوار است؛ زيرا لازمه‏ اش كنار گذاشتن تعصّب جاهلى و مخالفت با هواى نفس است، و مردم پيروان هواى نفسند و از باطل پيروى مى‏ كنند، مگر عدّه بسيار اندكى كه مؤمن اند.

 سيّد علوى پرده سكوت را دريد و فرمود:

 اى پادشاه! وزير و عبّاسى و تمام عالمانى كه در اينجا هستند درستى سخن مرا مى ‏دانند و از حقيقت گفتارم آگاهند؛ و اگر اينها هم بخواهند انكار كنند در بغداد عالمانى هستند كه بر درستى سخن من و حقيقت آن گواهى بدهند. از سويى، در گنجينه كتاب‏هاى اين مدرسه (نظاميّه) كتاب‏هايى وجود دارد كه درستى گفتار مرا تأييد مى‏ كنند و مدارك و مصادر معتبرى هست كه به طور آشكار درستى و حقيقت سخنان مرا تأييد مى ‏كند.

 ... اگر اينان اعتراف مى‏ كردند كه سخن من درست است كه مطلوب حاصل است، و اگر اعتراف نكنند من همين الان برايت كتاب‏ها و مصادر و شاهدانى را حاضر مى‏كنم.

 پادشاه به وزير رو كرد و گفت: آيا سخن علوى درست است كه كتاب‏ها و مصادرى وجود دارد و تصريح به درستى سخنان و احاديث او مى‏ كند؟!

 وزير گفت: بلى!

 شاه گفت: پس چرا در آغاز سكوت كردى؟!

 وزير گفت: زيرا من خوش ندارم نسبت به ياران رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم بدگويى كنم.

 علوى فرمود: شگفتا! تو از اين كار خوشت نمى‏ آيد، ولى خدا و رسولش از اين كار ناخوش نيستند.

 خداى تعالى برخى از اصحاب را منافق خطاب كرده است و به رسول خود دستور مى‏ دهد تا همان گونه كه با كافران مى‏ جنگد با آنان نيز بجنگد؛ و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم خودش نيز برخى از اصحاب خويش را لعنت فرموده است.

 وزير گفت: اى علوى! مگر گفتار عالمان را نشنيده ‏اى كه مى‏ گويند ك تمام اصحاب رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم عادلند.

 علوى فرمود: شنيده ‏ام؛ ليكن اعتراف مى ‏كنم اين ادّعايى دروغ و بهتانى بزرگ است؛ زيرا چگونه امكان دارد تمام اصحاب رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم عادل باشند در حاليكه خداوند برخى از آنان را لعنت فرموده است و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم نيز برخى از ايشان را لعنت فرموده است.

 از طرفى خودشان نيز يكديگر را لعنت كرده و با يكديگر جنگيده ‏اند، و برخى به ديگرى دشنام داده‏ اند و يا به قتل ديگرى اقدام كرده ‏اند؟!

 عبّاسى در اينجا درها را به روى خويش بسته ديد و از در ديگر وارد شد و گفت: پادشاها! به اين علوى بگو اگر اين سه خليفه، مؤمن نبوده ‏اند پس چرا مسلمانان آن‏ها را به پادشاهى خويش برگزيدند و به ايشان اقتدا كردند؟

 علوى فرمود: اوّل آن كه تمام مسلمانان آنان را به خلافت نپذيرفتند بلكه تنها سنّيان چنين كردند؛ دوّم آن كه اين افرادى كه اعتقاد به خلافتشان دارند دو دسته‏ اند: يا نادانند، يا از روى دشمنى با حقّ به آنان گرويده‏ اند.

 نادانان، از رسوايى ‏ها و حقيقت حالشان خبر ندارند بلكه ايشان را افرادى پاك و مؤمن به حساب مى‏ آورند، براى معاندان نيز هيچ دليل و برهانى سودى نمى‏ بخشد مگر آن كه دست از تعصّب و لج‏بازى بردارند.

 خداى تعالى مى ‏فرمايد:

 «وَإِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَةٍ لا يُؤْمِنُوا بِها»(25) .

  اگر هر نشانه ‏اى ببينند به آن ايمان نخواهند آورد .

 هم‏چنين مى ‏فرمايد:

 «سَواءٌ عَلَيْهِمْ ءَأَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لِمْ تُنْذِرْهُم لايُؤمِنُونَ»(26) .

  برايشان تفاوتى ندارد كه ايشان را بترسانى يا بيم ندهى ؛ ايمان نمى ‏آورد .

 سوّم آنكه افرادى كه ايشان را به خلافت برگزيدند، در انتخاب خويش اشتباه كردند، چنان كه عدّه‏ اى از مسيحيان نيز اشتباه كردند و گفتند: «مسيح»، پسر خداست و يهوديان نيز راه را اشتباه رفته و گفتند: «عزير پسر خداست».

 بنابراين، انسان بايد از خدا و رسولش پيروى كند و به دنبال حقيقت باشد نه اين كه از كارهاى اشتباه و نادرست مردم پيروى كند؛ خداى تعالى مى ‏فرمايد:

 «أَطيعُوا اللَّهَ وَأَطيعُوا الرَّسُولَ»(27) .

  از خدا و رسول اطاعت كنيد .

 شاه گفت: اين مبحث را رها كنيد و به موضوع ديگرى بپردازيد.

 علوى فرمود: يكى ديگر از اشتباهات سنّيان آن است كه علىّ بن ابى طالب‏ عليه السلام را واگذاشتند و از گفتار ديگران پيروى كردند!

 عبّاسى گفت: چرا؟

 علوى فرمود: چون علىّ بن ابى طالب‏ عليه السلام را رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم تعيين و نصب فرمود، ولى آن سه تن را پيامبر تعيين نفرمود.

 (علوى خطاب به شاه ادامه داد:) اى پادشاه! اگر تو كسى را به جاى خويش و براى پادشاهى پس از خودت بگمارى، آيا بايد وزيران و سران حكومتى نيز از تو پيروى كنند و بپذيرند؟ يا آن كه حق دارند جانشين تو را كنار زده و ديگرى را به جانشينى برگزينند؟!

 شاه گفت: معلوم است كه بايد از جانشينى كه من برگزيده ‏ام پيروى كرده و به او اقتدا كنند و از دستور من پيروى نمايند.

 علوى گفت: شيعيان نيز چنين كارى كرده ‏اند؛ شيعيان از جانشينى كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم به دستور خداى تعالى براى خويش تعيين فرمود يعنى علىّ بن ابى طالب ‏عليه السلام پيروى كرده ‏اند و جز اورا واگذاشته ‏اند.

 عبّاسى گفت: علىّ بن ابى طالب سزاوار خلافت نبود؛ زيرا عمرش كم بود و ابابكر پيرتر بود. از طرفى علىّ بن ابى طالب بزرگان عرب را كشته و شجاعان عرب را نابود كرده بود و عرب‏ها تن به خليفه بودنش نمى‏ دادند؛ ولى ابوبكر اين كارها را نكرده بود.

 علوى فرمود: اى پادشاه! شنيدى عبّاسى چه گفت؟ او مى‏ گويد كه مردم از خدا و رسول او براى تعيين اصلح، داناترند؛ زيرا او كلام خدا و رسول او را در تعيين علىّ بن ابى طالب‏ عليه السلام نپذيرفته و گفتار برخى مردم را مى‏ پذيرد كه ابابكر را اصلح دانسته‏ اند!

 گويا خداوند داناى حكيم نمى‏ دانسته است اصلح و افضل چه كسى است تا برخى مردم نادان بيايند و اصلح را انتخاب كنند؟!

 مگر خداى تعالى نفرموده است:

 «وَما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَلا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللَّهُ وَرَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ، وَمَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً بَعيداً» .(28)

  هيچ مرد و زن مؤمنى وقتى كه خدا و رسولش در موردشان حكمى كردند ، ديگر حقّ انتخاب ندارد ؛ و هر كس از فرمان خدا و رسولش سرپيچى كند به يقين و به طور آشكار گمراه شده است .

 مگر خداى سبحان نمى ‏فرمايد :

 «يا أَيُّهَا الَّذينَ امَنُوا اسْتَجيبُوا للَّهِِ وَلِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُمْ» .(29)

  اى كسانى كه ايمان آورديد ؛ آن‏گاه كه خدا و رسول ، شما را فراخواندند به چيزى كه شما را حيات مى‏ بخشد ، پاسخ مثبت بدهيد .

 پس از اين سخنان ، عبّاسى گفت : نه ؛ من نگفتم كه مردم از خدا و رسولش داناترند .

 علوى فرمود : پس سخنت بى معنى مى‏ شود ؛ زيرا اگر خدا و رسولش يك شخص معيّنى را براى خلافت و امامت نصب فرمودند ، لازم است كه به او اقتدا كنى ؛ خواه مردم او را بپسندند يا نپسندند .

 عبّاسى گفت : ولى شايستگى‏ هاى علىّ بن ابى طالب عليه السلام اندك بوده !

 علوى فرمود : اوّل آن‏كه سخن تو بدين معنى است كه خداوند ، علىّ بن ابى طالب عليه السلام را به درستى نمى‏ شناخت و نمى ‏دانست شايستگى‏ هاى او اندك است و به اين سبب بود كه او را خليفه قرار داد ؛ اين مطلب كه از سخن تو برمى ‏آيد كفرى آشكار است .

 دوّم آن‏كه شايستگى‏ ها و قابليّت‏هاى خلافت و امامت به طور كامل و جامع و به فراوانى در علىّ بن ابى طالب عليه السلام وجود داشت ، و از طرفى در كسى جز علىّ بن ابى طالب عليه السلام اين قابليّت‏ها جمع نبود .

 عبّاسى گفت : براى مثال ، بگو بدانيم آن قابليّت‏ها چه بود ؟

 علوى فرمود : قابليّت‏هاى او بسيار بسيار زياد است :

 اوّلين قابليّت او آن است كه خدا و رسولش او را به خلافت برگزيدند و تعيين فرمودند .

 دوّم آن‏كه به طور مطلق از تمام صحابه ، عالمتر و داناتر بود ؛ اين رسول خدا است كه مى ‏فرمايد :

 أقضاكم عليّ .(30)

  عالمترين و قضاوت‏مندترين شما على است .

 عمر بن خطّاب مى‏ گويد :

 أقضانا عليّ .(31)

  قضاوت‏مندترين‏مان على است .

 رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم مى ‏فرمايد :

 أنا مدينة العلم وعليّ بابها ، فمن أراد المدينة والحكمة فليأت الباب .(32)

  من شهر علم هستم و على راه ورود به آن است ، پس هر كس اين شهر و حكمت را مى‏ خواهد بايد از در آن وارد شود .

 خودش نيز فرموده است :

 علّمني رسول اللَّه صلى الله عليه وآله وسلم ألف باب من العلم ، يفتح لي من كلّ باب ألف باب .(33)

  رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم هزار در علم را به من آموخت كه از هر يك ، هزار در ديگر براى من گشوده مى‏ شود .

 روشن است كه عالم و دانا بر شخص جاهل و نادان مقدّم و پيشتر است ؛ خداوند مى فرمايد :

«هَلْ يَسْتَوِى الَّذينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذينَ لايَعْلَمُونَ» .(34)

  آيا كسانى كه مى ‏دانند با  كسانى كه نمى‏ دانند يكسانند ؟

 سوّم آن‏كه على عليه السلام از غير خود بى‏ نياز بود ، ولى جز او محتاج و نيازمند به سوى او بودند ؛ مگر «ابابكر» نگفته است : مرا رها  كنيد ؛ من در حالى كه على (عليه السلام) در بين شماست بهترينتان نيستم .(35)

 مگر «عمر» در بيش از هفتاد موضع نگفته است : «اگر على نبود ، عمر به طور حتم هلاك مى شد» .(36)

 «خدا مرا به مشكلى گرفتار نكند كه تو براى حلّ آن نباشى ، اى ابا الحسن !» .(37)

 «وقتى على در مسجد حضور دارد نبايد هيچ‏يك از شما فتوا بدهيد» .

 چهارم آن‏كه علىّ بن ابى طالب عليه السلام هيچ‏گاه معصيت الهى را انجام نداده است و نيز كسى جز خدا را پرستش نكرده است؛ هيچ گاه در طول حيات خويش در برابر بتان سجده نكرده است در حالى كه آن سه تن معصيت خدا را به جاى آورده و جز خدا را پرستيده و در برابر بتان به سجده افتاده ‏اند، خداى تعالى مى‏ فرمايد: «لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمينَ»(38) ؛ «عهد و پيمان من به ظالمان نمى‏ رسد» ، روشن است كه معصيت كار، ظالم است و به همين سبب سزاوار دستيابى به عهد الهى - يعنى پيامبرى و خلافت - نيست.

 پنجم آن كه علىّ بن ابى طالب‏ عليه السلام داراى انديشه‏ اى سالم و عقلى بزرگ و نظرى صحيح و برخاسته از اسلام بود، در حالى كه آن سه تن داراى انديشه ‏اى ناسالم و بيمار و برخاسته از شيطان بودند؛ ابابكر مى‏ گويد: من شيطانى دارم كه فريبم مى ‏دهد؛ عمر با دستور رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم در موارد فراوانى مخالفت كرده است؛ عثمان، كژ انديش و سست رأى بوده و اطرافيان بدكردارش بر او تأثير مى‏ گذاشتند؛ هم چون وزغ بن وزغ - كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم او و فرزندانى را كه در صلبش بودند لعنت فرستاد جز مؤمنانشان را كه بسيار اندك بودند - و نيز مروان بن حكم و كعب الأحبار يهودى و غير اينان.

 پادشاه رو به وزير كرد و گفت: آيا درست است كه ابابكر گفته است: من شيطانى دارم كه فريبم مى ‏دهد؟

 وزير گفت: در كتاب‏هاى روايى چنين آمده است.

 شاه گفت: آيا درست است كه عمر با رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم مخالفت كرد؟!

 وزير گفت: بايد از علوى پرسيد منظورش ازاين سخنان چيست؟

 علوى فرمود: آرى، عالمان سنّى در كتاب‏هاى معتبرشان بازگو كرده ‏اند كه عمر در موارد بسيارى سخنان و دستورات پيامبر خدا صلى الله عليه وآله وسلم را رد كرد و در مواضع بسيارى با آن حضرت به مخالفت برخاست؛ از آن جمله است:

 1 - وقتى پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم اراده فرمود بر جنازه عبداللَّه بن ابىّ نماز بخواند، عمر به شدّت و با سنگدلى و گستاخى با آن حضرت مخالفت كرد تا جايى كه پيامبر را آزرد؛ اين در حالى است كه خداوند تعالى مى‏ فرمايد:

«وَالَّذينَ يُؤْذُونَ رَسُولَ اللَّه لَهُم عَذاب أليم» .(39)

  كسانى كه رسول خدا را آزار مى ‏دهند، عذابى دردناك دارند.

 2 - وقتى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم دستور فاصله انداختن بين عمره تمتّع و حجّ تمتّع را صادر فرمود و اجازه نزديكى مرد با زنش را بين حجّ و عمره فرمود، عمر بر پيامبر اعتراض كرد و اين عبارت زشت و گستاخانه را گفت: آيا در حالى احرام مى‏ بندى كه از آلت‏هاى ما منى مى‏ چكد؟!

 پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم نيز با او مخالفت فرمود و بيان داشت: واقعيّت آن است كه تو هرگز به اين ايمان نياورده ‏اى.

 پيامبر خدا صلى الله عليه وآله وسلم با اين سخن فهماند كه عمر از كسانى است كه به قسمتى از اسلام ايمان نياورده است.

 3 - در مورد متعه زنان نيز مخالفت كرد و به اين حكم الهى ايمان نياورد و وقتى به پادشاهى رسيد و تخت خلافت را غصب كرد گفت: «دو متعه بود كه در فرمان رسول خدا حلال بود و من آن دو را حرام مى‏ كنم و هر كس انجام دهد او را مجازات مى ‏كنم».

 اين در حالى است كه خداوند تعالى در قرآن كريم مى‏ فرمايد:

 «فَمَا اسْتَمَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ اُجُورَهُنَّ» .(40)

  هر چه از زنان استمتاع كرديد، اجرتشان را بپردازيد.

 مفسّران بيان كرده ‏اند كه اين آيه در مورد جايز بودن متعه نازل شده است و مسلمانان حتّى در زمان پادشاهى عمر نيز به اين حكم رفتار مى ‏كردند؛ و آن گاه كه عمر اين را حرام كرد زناكارى و بدكارى بين مسلمانان فراوان شد.(41)

 عمر با اين كارش حكم الهى و سنّت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم را تعطيل كرد و زناكارى و بدكارى را رواج داد و مشمول اين آيه شد:

 «وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ، ... الظَّالِمُونَ، ... الْفاسِقُونَ» .(42)

  كسانى كه مطابق دستور الهى حكم نكنند همين افراد كافر هستند ... ستم‏كار هستند ... فاسق هستند.

 4 - در صلح حديبيّه نيز - چنان كه پيشتر بيان شد - با پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم به مخالفت برخاست.

 ... و موارد فراوانى كه عمر به مخالفت با رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم پرداخت و آن بزرگوار را با كلام ناهنجار خود آزرد.

 شاه گفت: حقيقت آن است كه من نيز متعه كردن زنان را نمى ‏پسندم.

 علوى فرمود: آيا تو اعتراف دارى كه اين يك قانون دينى است يا نه؟!

 شاه گفت: اعتراف ندارم.

 علوى فرمود: پس معنى اين آيه چيست:

 «فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ اُجُورَهُنَّ» .

  هر چه از زنان استمتاع كرديد اجرتشان را بپردازيد ؟

 همچنين معنى گفتار عمر كه گفت: دو متعه در زمان رسول خدا حلال بود و من حرامشان كردم ... چيست؟

 آيا گفتار عمر دلالت بر اين ندارد كه متعه زنان و كنيزان در زمان رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم جايز بوده است و در زمان پادشاهى ابابكر نيز جايز بوده است و در بخشى از زمان پادشاهى عمر نيز جايز بوده و رواج داشته است و آن گاه او نهى كرد و از متعه كردن بازداشت؟

 افزون بر اينها، دليل‏هاى فراوان ديگرى نيز در اين مورد وجود دارد.

 اى پادشاه! عمر، خودش زنان را متعه مى ‏كرده است و نيز عبداللَّه بن زبير نتيجه ازدواج متعه و موقّت بوده است!

 شاه گفت: اى نظام الملك! نظر تو چيست؟

 وزير گفت: استدلال علوى صحيح و بى‏عيب است ولى چون عمر از اين كار بازداشته است ما نيز بايد اطاعت كنيم.

 علوى فرمود: آيا خدا و رسولش سزاوارترند كه از ايشان اطاعت شود، يا عمر؟!

 اى وزير ؛ آيا اين آيات را نخوانده ‏اى :

 «ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ» .(43)

  هر چه رسول برايتان آورد، همان را بپذيريد .

 «وأَطيعُوا الرَّسُولَ» .(44)

 رسول را اطاعت كنيد .

 «لَقَدْ كانَ لَكُمْ في رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ» .(45)

  در واقع، الگو و اسوه شما رسول خداست .

 اين حديث مشهور را نشنيده اى:

 حلال محمّد حلال إلى يوم القيامة وحرام محمّد حرام إلى يوم القيامة .

  آنچه را كه حضرت محمّد صلى الله عليه وآله وسلم حلال كرده است تا قيامت حلال است و آنچه را كه حضرت محمّد صلى الله عليه وآله وسلم حرام كرده است تا قيامت حرام است.

 پادشاه گفت: من به تمام قانون‏هاى اسلامى ايمان دارم ولى نمى ‏فهمم قانون متعه چه علّتى دارد، آيا هيچ يك از شما دلش مى‏ خواهد دختر يا خواهرش را براى ساعتى در اختيار مردى قرار دهد؟ آيا اين زشت نيست.

 علوى فرمود: اى پادشاه ؛ در اين مورد چه مى‏ گويى كه انسان دختر يا خواهر خود را به طور دايمى در اختيار مردى قرار دهد در حالى كه مى‏ داند پس از نزديكى با او با گذشت ساعتى طلاقش مى ‏دهد ؟

 شاه گفت : اين را نيز نمى‏ پسندم .

 علوى فرمود : اين در حالى است كه سنّيان مى‏ گويند اين عقد دائم ، صحيح است و طلاق پس از آن نيز درست مى‏ باشد .

 پس چه فرقى بين اين عقد دائم و عقد متعه وجود دارد جز آن‏كه متعه با تمام‏ شدن زمان مقرّر پايان مى‏ يابد و عقد دائم ، با طلاق‏ دادن پايان مى‏ پذيرد .

 به عبارت ديگر ، مى ‏توان گفت : عقد متعه به منزله اجاره است و عقد دائم به منزله ملكيّت است كه اجاره با پايان مدّتش تمام مى ‏شود و ملكيّت با فروش كالا پايان مى‏ يابد .

 بدين سان ، قانون متعه قانونى سالم و درست است ؛ زيرا براى برآوردن يكى از نيازمندى‏ هاى بدن است . قانون عقد دائم كه با طلاق پايان مى‏ يابد نيز درست است و براى برآوردن نيازهاى طبيعى بدن است .

 اى پادشاه ؛ حالا من از شما مى‏ پرسم كه در مورد زنان بيوه ‏اى كه شوهر ندارند و كسى نيز به خواستگارى‏شان نمى‏ رود چه مى گوييد ؟ آيا عقد متعه ، تنها چاره براى نگهدارى‏ شان از فساد و تباهى نيست ؟!

 آيا با متعه قدرى مال به دست نمى ‏آورند تا مخارج خود و بچّه‏ هاى يتيمشان را تأمين كنند ؟!

 در مورد جوانان و مردانى كه توانايى ازدواج دائم ندارند چه مى‏ گوييد ؛ آيا متعه تنها راه حلّ مشكل ايشان براى خلاصى از نيروى سوزان شهوت جنسى و حفظ از فسق و بى‏ بند و بارى نيست ؟!

 آيا متعه از زناكردن كه فحشاست و از همجنس ‏بازى و استمناء كردن بهتر نيست ؟

 اى شاه ؛ واقعيّت آن است كه به نظر من سبب اصلى جرم هر زنا يا لواط يا استمنايى كه در بين مردم پديد آيد به «عمر» برمى‏ گردد و «عمر» در گناهش شريك است ؛ زيرا او از متعه كردن بازداشت و مردم را از متعه كردن جلوگيرى كرد .

 در روايات متعدّدى آمده است كه زناكارى از زمانى بين مردم رواج يافت كه عمر از متعه كردن جلوگيرى كرد .

 اى پادشاه ؛ در پاسخ اين كه گفتى علاقه ‏اى به متعه ندارم... نيز به عرض برسانم كه اسلام كسى را مجبور به اين كار نكرده است ، همچنان تو را مجبور نكرده است دخترت را به ازدواج دائم كسى درآورى كه مى ‏دانى ساعتى پس از ازدواج او را طلاق خواهد داد ؛ افزون بر اين‏ها بى‏ علاقگى تو و ديگر مردم نسبت به كارى ، دليل بر حرام بودن آن نيست ؛ زيرا حكم خداوند ثابت است وبا هوا و هوس‏ها و نظر مردم تغيير نمى‏ يابد !

 شاه رو به وزير كرد و گفت : دليل علوى در مورد جواز متعه قوى است .

 وزير گفت : ليكن عالمان از نظر «عمر» پيروى كرده ‏اند .

 علوى فرمود : اوّل آن‏كه تنها عالمان سنّى از نظر او پيروى كرده ‏اند نه تمام عالمان اسلامى .

 دوّم آن‏كه آيا حكم و دستور الهى سزاوارتر است كه پيروى شود يا  گفتار «عمر» ؟!

 سوّم آن‏كه عالمان شما ، خودشان نيز اين قانون «عمر» را نقض كرده ‏اند .

 وزير پرسيد : چگونه ؟!

 علوى فرمود : چون عمر گفت : «دو متعه در زمان رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم حلال بود كه من آن دو را حرام مى ‏كنم : متعه حجّ و متعه زنان» .

 اگر گفتار «عمر» درست است ، پس چرا عالمان شما نظر او را در مورد حجّ رعايت نكرده ‏اند ؟ آنان با نظر «عمر» مخالفت كرده و گفته ‏اند : متعه حجّ صحيح است با آن‏كه عمر حرام كرده است !

 اگر گفته «عمر» باطل و نادرست است ، چرا علماى شما از نظر او در مورد تحريم متعه زنان پيروى كرده و با او موافقت كرده ‏اند ؟!

 وزير ساكت شد و چيزى نگفت .

 شاه رو به حاضران كرد وگفت : چرا پاسخ علوى را نمى‏ گوييد ؟!

 يكى از عالمان شيعه - به نام شيخ حسن قاسمى - گفت : اين ايراد و اشكال بر «عمر» و كسانى كه از او پيروى كرده‏ اند وارد است ؛ به همين دليل است كه افراد حاضر در جلسه براى پرسش سيّد ما علوى - حفظه اللَّه تعالى - پاسخى ندارند .

 پادشاه گفت : پس اين موضوع را واگذاريد و در موضوع ديگرى بحث كنيد .

 عبّاسى گفت : اين شيعيان گمان مى ‏كنند كه «عمر» فضيلتى نداشته است ، در حالى كه همين فضيلت براى او بس است كه آن كشورگشايى‏ ها را براى اسلام كرد .

 علوى فرمود : ما چند جواب در اين مورد داريم :

 1 - تمام حاكمان و پادشان كشورگشايى مى ‏كنند تا سرزمين و محدوده حكومتى خويش را بگسترانند ؛ آيا اين فضيلت است ؟!

 2 - اگر هم بپذيريم كه اين گشورگشايى ‏ها فضيلت باشد ، آيا مى ‏تواند با اين فضيلت ، غصب خلافت پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم را توجيه كند ؟!

 در حالى كه پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم خلافت را به او نداد بلكه خلافت را به حضرت علىّ بن ابى طالب عليه السلام سپرد... اى پادشاه ؛ اگر تو براى خودت جانشينى برگزيدى و كسى آمد و مقام را از جانشينت غصب كرد و بر تخت او نشست و سپس به كشورگشايى پرداخت و كارهاى خير انجام داد ، آيا تو كشورگشايى‏ هاى او را مى‏ پسندى يا بر او خشمگين مى‏ شوى به اين دليل كه جانشين تعيين‏ شده تو را بركنار كرده و وليعهدت را عزل كرده و بدون اجازه تو بر تختت تكيه زده است ؟!

 شاه گفت : معلوم است كه خشمگين مى‏شوم و كشورگشايى‏ هايش موجب شستن اين گناه نمى‏ شود .

 علوى فرمود : «عمر» نيز همين‏طور بوده است ؛ مقام جانشينى و خلافت را غصب كرد ، بر جايگاه پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم تكيه كرد و براى اين كار از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم اجازه ‏اى نداشت .

 3 - كشورگشايى‏ هاى «عمر» كارى نادرست و اشتباه بود و نتيجه ‏هاى منفى و برخلاف انتظار داد ؛ زيرا رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم به جنگ افراد نمى‏ رفت بلكه تمام نبردهايش دفاعى و پس از حمله دشمنان بوده است و به همين دليل مردم مشتاق اسلام شدند و گروه گروه به دين خدا درآمدند ؛ چون مردم دريافته بودند كه اسلام دين آرامش و آشتى است .

 اين‏ها در حالى است كه «عمر» به سرزمين‏ها هجوم برد و با شمشير و زور آنان را مجبور به مسلمان شدن كرد ، و به همين جهت مردم از اسلام بدشان آمد و اين دين عزيز را متّهم به زورگويى و توسّل به شمشير كردند نه آن‏كه اسلام را دين منطق و نرمى و آرامش بدانند و همين برنامه سبب شد كه دشمنان اسلام فراوان شوند ؛ بدين سان ، كشورگشايى ‏هاى عمر سبب بدنامى اسلام شد و نتيجه‏ هايى منفى در پى داشت .

 اگر ابوبكر و عمر و عثمان خلافت را از صاحب اصلى و شرعى آن يعنى حضرت علىّ بن ابى طالب عليه السلام غصب نكرده بودند و آن بزرگوار زمام امور خلافت را به دست نگرفته بودند و پس از پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم به امور مسلمانان رسيدگى مى‏ كردند ، به طور حتم به سيره و روش رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم رفتار مى ‏فرمود و از آن حضرت پيروى مى‏ كرد و همان شيوه درست پيامبر را پيروى مى‏ كرد ، و اين برنامه سبب مى‏ شد تا مردم گروه گروه به اسلام درآيند ، و پرچم حكومت اسلامى گسترده مى‏ شد و همه كره خاكى را فرا مى‏ گرفت ؛ ليكن ، لا حول ولا قوّة إلاّ باللَّه العليّ العظيم .

 در اين‏جا سيّد علوى عزيز ، نفسى عميق و آهى سرد از درون برآورد و با دستش بر دست ديگر زد و نسبت به آنچه پس از وفات رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم به سبب غصب مقام خلافت از صاحب شرعى آن يعنى حضرت على عليه السلام ، بر اسلام وارد شده بود تأسّف و اندوه خود را ابراز كرد .

 شاه رو به عبّاسى كرد و گفت : چه پاسخى براى علوى دارى ؟!

 عبّاسى گفت : من تا به حال چنين سخنى نشنيده بودم .

 علوى فرمود : حالا  كه شنيدى و حقيقت برايت آشكار شد ، پس آن خليفه‏ ها را رها  كن و از خليفه شرعى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم يعنى حضرت امام همام علىّ بن ابى طالب عليه السلام اطاعت و پيروى كن .

 علوى بى ‏درنگ افزود : اى سنّيان ؛ كارهاى شما عجيب است ؛ اصل را به فراموشى سپرده و رها مى‏ كنيد و به فرغ مى ‏پردازيد .

 عبّاسى گفت : چگونه ؟

 علوى فرمود : چون كشورگشايى‏ هاى عمر را بازگو مى ‏كنيد ولى فتوحات حضرت على عليه السلام را به فراموشى مى‏ سپاريد .

 عبّاسى گفت : على (عليه السلام) چه فتوحاتى داشت ؟!

 علوى فرمود : بيشترين فتوحات رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم به دست باكفايت حضرت علىّ بن ابى طالب عليه السلام انجام شد ؛ همانند بدر ، فتح خيبر ، حنين ، اُحد ، خندق و...

 اگر اين فتوحات - كه اساس اسلام است - نبود ، ديگر از «عمر» نيز خبرى نبود و اسلام و ايمانى نيز وجود نداشت ؛ دليل اين مطلب نيز ، فرمايش رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم است كه هنگام رفتن حضرت علىّ بن ابى طالب عليه السلام براى مبارزه با «عمرو بن عبدود» در جنگ احزاب (خندق) فرمود :

 تمام ايمان به مبارزه تمام شرك رفته است ؛ بارالها ؛ اگر بخواهى پرستش نشوى ، پرستش نمى‏ شوى (و اگر مى‏ خواهى پرستش شوى ، على را پيروز كن) .

 اين بدان معنى است كه اگر على عليه السلام كشته شود ، مشركان جرأت كشتن مرا مى ‏يابند و تمام مسلمانان را نيز مى‏ كشند و بدين سان اسلام و ايمان باقى نخواهد ماند .

 همچنين فرمود :

  ضربة عليّ يوم الخندق أفضل من عبادة الثقلين .(46)

 ضربه على عليه السلام در روز خندق از عبادت جنّ و انس بافضيلت‏ تر است .

 بدين سان ، صحيح است كه بگوييم : وجود اسلام از محمّد صلى الله عليه وآله وسلم است و بقا و ادامه‏اش از حضرت على عليه السلام بود ؛ بنابراين فضيلت بقا و تداوم اسلام از آنِ خداوند و حضرت على عليه السلام است .

 عبّاسى گفت : اگر بپذيريم كه گفتار شما درست است و «عمر» اشتباه‏كار و غاصب بوده است و دين را تغيير داده و تبديل كرده است ، پس چرا از ابابكر بدتان مى‏ آيد ؟!

 علوى فرمود : از او نيز به سبب چندين جهت بدمان مى ‏آيد :

 1 - رفتارى كه با فاطمه زهرا عليها السلام دختر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم و سرور زنان جهان داشت .

 2 - در مورد زناكار جنايتكار - خالد بن وليد - اجراى حدّ نكرد .

 شاه با شگفتى پرسيد : آيا خالد بن وليد ، جنايتكار بود ؟!

 علوى فرمود : آرى !

 شاه گفت : جرمش چه بود ؟

 علوى فرمود : جرمش اين بود كه ابوبكر او را نزد يار ارجمند پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم - مالك بن نويره - فرستاد كه پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم بشارت بهشت را به او داده بود ؛ ابوبكر به خالد دستور داد كه مالك و قومش را بكشد .

 مالك كه بيرون از مدينه بود - با ديدن خالد كه به همراه سپاهيانش به جنگ او آمده بودند - به قوم خود دستور داد سلاح برگيرند و آنان نيز سلاح برگرفتند .

 وقتى خالد به آنان رسيد حيله كرد و به ايشان دروغ گفت و سوگند به خدا ياد كرد كه قصد بدى در موردشان ندارد و گفت : ما براى جنگ با شما نيامده ‏ايم بلكه امشب ميهمان شماييم .

 مالك پس از سوگند خالد مطمئن شد و خود و قومش سلاح‏ها را بر زمين گذاشتند و پس از آن‏كه هنگام نماز دررسيد مالك و قومش به نماز ايستادند ولى خالد و سپاهيانش بر آنان حمله ‏ور شدند و همگى را اسير كردند و سپس خالد جنايتكار ، همه آنان را كشت .

 پس از اينكار نيز خالد بر همسر مالك طمع كرد وبا او كه زنى زيباروى بود در همان شبى كه شوهرش را  كشت زنا كرد و سرهاى مالك و مردان قوم او را در پايه ديگ‏ها قرار داد و غذاى زناى خود را پخت و با سربازانش خوردند !

 پس از بازگشت خالد به مدينه ، «عمر» خواست خالد را به دليل كشتن مسلمانان قصاص كند و به جهت زناى او با همسر مالك بر او حد جارى كند ؛ ليكن همين ابابكر - مؤمن شما - به شدّت از اين كار جلوگيرى كرد و با اين خون مسلمانان را هدر داد و يكى از حدود الهى را تعطيل كرد !

 شاه رو به وزير كرده و گفت : آيا چيزهايى كه علوى در مورد خالد و ابابكر فرمود درست است ؟!

 وزير فرمود : آرى ؛ مورّخان چنين گفته ‏اند .

 شاه گفت : پس چرا برخى از مردم ، خالد را «شمشير از نيام دركشيده خداوند» مى ‏نامند ؟!

 علوى فرمود : او شمشير لرزان شيطان بود ؛ زيرا او دشمن حضرت علىّ بن ابى طالب عليه السلام بود و در سوزانيدن در خانه فاطمه زهراء عليها السلام ، همراه «عمر» بود ؛ ولى برخى خالد جنايتكار را شمشير خداوند ناميده ‏اند !!!

 شاه گفت : آيا سنّيان دشمن علىّ بن ابى طالب‏ اند ؟

 علوى فرمود : اگر دشمنان او نيستند ، پس چرا  كسانى را  كه حقّ او را غصب نمودند مى‏ ستايند و گرد دشمنان او جمع شده ‏اند و فضايل و مناقبش را انكار كرده و كينه و دشمنى را به جايى رسانده ‏اند كه گفته ‏اند : «ابوطالب ، با  كفر از دنيا رفت»!

 اين در حالى است كه ابوطالب عليه السلام مؤمن بود و همان كسى است كه در سخت ‏ترين موقعيّت‏ها به يارى اسلام شتافت و از پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم در اداى رسالتش به دفاع پرداخت .

 شاه گفت : مگر ابوطالب عليه السلام اسلام آورد ؟!

 علوى فرمود : ابوطالب كافر نبود كه بخواهد اسلام بياورد ؛ او مؤمن بود و ايمان خويش را پنهان مى‏ داشت تا آن‏گاه كه پيامبر خدا صلى الله عليه وآله وسلم برانگيخته شد و به دست پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم اسلام خود را آشكار ساخت ؛ بدين سان ، ابوطالب عليه السلام سوّمين مسلمان است : اوّل حضرت علىّ بن ابى طالب عليه السلام ، دوّم حضرت خديجه عليها السلام همسر پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم ، و سوّمين نفر نيز حضرت ابوطالب عليه السلام بود .

 شاه به وزير گفت : آيا سخن علوى در مورد حضرت ابوطالب عليه السلام درست است ؟

 وزير فرمود : آرى ؛ برخى از مورّخان چنين گفته ‏اند .

 شاه گفت : پس چرا بين سنّيان مشهور است كه حضرت ابوطالب عليه السلام با  كفر از دنيا رفته است .

 علوى فرمود : چون حضرت ابوطالب عليه السلام پدر امام امير مؤمنان علىّ بن ابى طالب عليه السلام بود و كينه سنّيان نسبت به حضرت على عليه السلام سبب شد تا در مورد پدرش چنين سخن ناروايى بگويند ، همان‏گونه كه كينه سنّيان نسبت به حضرت على عليه السلام سبب شد تا فرزندانش امام حسن و امام حسين عليهما السلام - دو سرور جوانان بهشت - را بكشند تا جايى كه سنّيان كه در صحراى كربلا آمده بودند تا امام حسين عليه السلام را بكشند به او گفتند : تو را به سبب دشمنى با پدرت و رفتارى كه در بدر و حنين با بزرگان ما داشت ، مى‏ كشيم .

 شاه رو به وزير كرد و گفت : آيا كشندگان حضرت امام حسين عليه السلام چنين گفته ‏اند ؟!

 وزير گفت : مورّخان نوشته ‏اند كه به حسين عليه السلام چنين گفته ‏اند .

 شاه به عبّاسى گفت : چه پاسخى در مورد خالد دارى ؟

 عبّاسى گفت : ابوبكر مصلحت را در اين كار ديد .

 علوى با تعجّب فرمود : سبحان اللَّه ؛ چه مصلحتى موجب شده بود خالد كسانى را  كه بى‏ گناه بودند بكشد و با زنان‏شان زنا  كند و آن‏گاه بدون اجراى حدّ و مجازات رهايش كنند و فرماندهى سپاه را نيز دوباره به او بسپارند و ابوبكر در موردش بگويد : شمشيرى است كه خدا او را بيرون آورده است ؟ آيا شمشير خداوند ، كافران را مى ‏كشد يا مسلمانان را ؟! آيا شمشير خداوند به حفاظت از آبرو و ناموس مسلمانان مى‏پردازد يا با زنان مسلمان زنا مى‏ كند ؟

 عبّاسى گفت : باشد ، اى علوى ؛ ابابكر اشتباه كرد ولى پرواضح است كه «عمر» كارهاى او را تدارك مى‏ كرد .

 علوى فرمود : «عمر» خواست حد را بر خالد جارى سازد و لوازم كار را نيز فراهم كرد تا حدّ زنا بر او جارى ساخته و او را به سبب قتل مؤمنان بى‏ گناه بكشد ولى اين كار را انجام نداد ؛ بدين سان «عمر» نيز همانند ابوبكر اشتباه كرد .

 شاه گفت : اى علوى ؛ تو در ابتداى سخنت گفتى ابابكر نسبت به فاطمه زهراء عليها السلام دختر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم رفتار بدى داشت ؛ اين رفتار ناشايست چه بوده است ؟

 علوى فرمود : پس از آن‏كه ابابكر با تهديد و شمشير و ترساندن و زور از مردم براى خويش بيعت گرفت ، عمر و قنفذ و خالد بن وليد و اباعبيده جرّاح و گروه ديگرى از منافقان را به در خانه على و فاطمه عليهما السلام روانه كرد ، و «عمر» نيز هيزم فراوانى گرد آورد و پشت در خانه حضرت فاطمه عليها السلام جمع كرد - همان درى كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم بسيارى از اوقات در آن‏جا مى ‏ايستاد و مى‏ فرمود : سلام بر شما اى خاندان نبوّت ؛ و بدون اجازه گرفتن وارد آن خانه نمى‏ شد - «عمر» هيزم را سوزانيد و در را آتش زد و پس از آن‏كه حضرت فاطمه عليها السلام به پشت در آمد تا «عمر» و حزبش را بازگرداند ، «عمر» در را بر حضرت فاطمه عليها السلام فشرد و آن بانوى مكرّمه اسلام با فشار شديد و سنگدلانه «عمر» بر در ، در بين ديوار و در فشرده شد و جنينش سقط گرديد و ميخ در ، در سينه‏ اش رفت و فرياد زد :

 پدرجان ؛ اى رسول خدا ؛ بنگر كه پس از تو از پسر خطّاب و پسر ابى قحافه چه مصيبت‏هايى مى‏ بينيم !

  عمر به اطرافيان خود نگريست و گفت : فاطمه را بزنيد .

 با اين دستور دژخيم ، تازيانه‏ ها بر حبيبه رسول اللَّه صلى الله عليه وآله وسلم زده شد و به حدّى آن بانو را كتك زدند كه بدنش خون ‏آلود شد .

 آثار اين فشار سنگدلانه و ضربه‏ هاى دردنان در بدن حضرت فاطمه عليها السلام باقى ماند و همچنان بيمار بود و اندوهناك به سر برد تا آن‏كه چند روز پس از پدرش از دنيا رحلت نمود .

  بدين سان ، حضرت فاطمه عليها السلام شهيده خاندان نبوّت است ؛ حضرت فاطمه عليها السلام به واسطه عمر بن خطّاب كشته شد .

  شاه به وزير گفت : آن‏چه علوى گفت راست است ؟!

 وزير گفت : آرى ؛ من در تاريخ‏ها سخنان علوى را ديده ‏ام .

 علوى فرمود : اين سبب دشمنى و ناخشنودى شيعيان از ابابكر و عمر است .

 (وى افزود ) يكى از چيزهايى كه مى‏ تواند تو را رهنمون شود تا دريابى كه ابابكر و عمر اين جرم و جنايت را انجام داده ‏اند آن است كه تاريخ ‏نويسان بازگفته‏ اند :

 حضرت فاطمه عليها السلام در حالى از دنيا رفت كه بر ابابكر و عمر خشمگين بود .

 اين در حالى است كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم فرمودند :

 إنّ اللَّه يرضى لرضا فاطمة ، ويغضب لغضبها .(47)

  واقعيّت آن است كه خداوند براى رضايت فاطمه راضى و خشنود مى‏ شود و به خاطر غضب فاطمه نيز غضبناك و خشمگين مى‏ گردد .

 اين در احاديث فراوانى وارد شده است .

 اى پادشاه ؛ خوب مى ‏دانى كه عاقبت كسى كه خداوند بر او خشم كند چه خواهد بود !

 شاه رو به وزير كرد و گفت : آيا اين حديث درست است كه «فاطمه عليها السلام در حالى از دنيا رحلت كرد كه بر ابابكر و عمر خشمگين بود» ؟!

 وزير پاسخ داد : آرى ؛ محدّثان و تاريخ ‏نويسان اين حديث را بازگو كرده ‏اند .

 علوى فرمود : همچنين براى دريافتن درستى گفتار من ، اين مطلب تو را رهنمون مى ‏شود كه حضرت فاطمه عليها السلام به علىّ بن ابى طالب عليه السلام وصيّت كرد ابابكر و عمر و ديگر كسانى كه بر آن حضرت ستم روا داشتند در تشييع جنازه ‏اش حضور نيابند و نماز بر او نگذارند و جنازه ‏اش را نبينند .

 همچنين وصيّت فرمود كه حضرت على عليه السلام قبر او را پنهان بدارد تا بر سر قبر مطهّرش نيز حاضر نشوند ، حضرت على عليه السلام نيز اين وصيّت‏ها را اجرا فرمودند .

 شاه گفت : اين ، چيز عجيب و غريبى است ؛ آيا على و فاطمه عليهما السلام چنين كارى كرده ‏اند ؟!

 وزير فرمود : مورّخان كه چنين گفته ‏اند .

 علوى فرمود : ابابكر و عمر آزار ديگرى نيز نسبت به حضرت فاطمه عليها السلام روا داشتند .

 عبّاسى گفت : كدام آزار ؟!

 علوى فرمود : آن‏كه ملك فاطمه عليها السلام (يعنى فدك) را غصب كردند .

 عبّاسى گفت : چه دليلى دارى كه آن دو ، فدك را غصب كردند ؟

 علوى فرمود : در تاريخ‏ها آمده است كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم فدك را به فاطمه عليها السلام بخشيد و همچنان فدك در دست حضرت فاطمه عليها السلام باقى بود تا آن‏گاه كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم از دنيا رفت و در اين حال ابابكر ، عمر را فرستاد و كارگران حضرت فاطمه عليها السلام را با زور و شمشير و اجبار از فدك بيرون راندند .

 حضرت فاطمه عليها السلام به احتجاج با ابابكر و عمر پرداخت ولى آن دو تن به فرمايشات او گوش فراندادند بلكه او را راندند و بازداشتند .

 به اين جهت حضرت فاطمه عليها السلام با آن دو سخن نگفت تا با خشم و غضب بر ايشان از دنيا رفت !

 عّباسى گفت : ولى عمر بن عبدالعزيز در زمان پادشاهى‏ اش فدك را به فرزندان حضرت فاطمه عليها السلام بازگرداند .

 علوى فرمود : چه فايده ؟! آيا اگر كسى خانه تو را غصب كند و پس از مرگ تو كسى بيايد و آن خانه را به فرزندانت بدهد اين كار او سبب بخشش گناه آن غصب‏ كننده مى‏ شود ؟

 شاه گفت : از كلام شما دو تن - عبّاسى و علوى - چنين برمى ‏آيد كه به نظر همه مسلمانان ، ابابكر و عمر فدك را غصب كردند .

 عبّاسى گفت : آرى ؛ در تاريخ‏ها چنين آمده است .

 شاه گفت : چرا اين كار را  كردند ؟!

 علوى فرمود : چون تصميم غصب خلافت را داشتند و بر اين مطلب نيز واقف بودند كه اگر فدك در دست حضرت فاطمه عليها السلام باقى مى‏ ماند به طور حتم درآمد فراوان فدك را - كه بر اساس برخى تواريخ بيش از يكصد و بيست هزار دينار طلا بود - در بين مردم تقسيم كرده و بخشش مى ‏فرمود و بدين ترتيب مردم گرد حضرت على عليه السلام مى‏ آمدند و اين همان چيزى بود كه ابابكر و عمر خوششان نمى‏ آمد .

 شاه گفت : اگر اين گفتارها درست باشد جريان پادشاهى و خلافت اين افراد عجيب است ! و اگر خلافت و پادشاهى اين سه تن نادرست باشد به نظر تو چه كسى خليفه و جانشين رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم خواهد بود ؟!

 علوى فرمود : حقيقت آن است كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم خودش بر اساس دستورى از جانب خداى تعالى ، جانشينان پس از خود را تعيين و منصوب فرموده است و در حديثى كه در كتاب‏هاى حديث آمده است فرمودند :

 جانشينان پس از من ، دوازده نفر به شماره نقيبان بنى‏ اسرائيل‏ اند و همگى از قريش مى‏ باشند .

 شاه به وزير گفت : آيا درست است كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم چنين فرموده است ؟

 وزير پاسخ داد : آرى .

 شاه گفت : اين دوازده نفر كيستند ؟

 عبّاسى گفت : چهار نفرشان معروف‏ اند ؛ يعنى ابابكر و عمر و عثمان و «على» .

 شاه گفت : بقيّه كيستند ؟

 عبّاسى گفت : (در مورد بقيّه ‏شان) بين عالمان اختلاف وجود دارد .

 شاه گفت : همه را نام ببر .

 عبّاسى ساكت شد .

 علوى فرمود : اى شاه ؛ حالا نام آن دوازده نفر را بر اساس احاديثى كه در كتاب‏هاى سنّيان آمده است برايت برمى شمرم :

 على ، حسن ، حسين ، على ، محمّد ، جعفر ، موسى ، على ، محمّد ، على ، حسن ، مهدى عليهم الصلاة والسلام .

 عبّاسى گفت : اى پادشاه ؛ گوش فرا ده كه شيعيان مى‏ گويند : مهدى زنده است و از سال 255 ه در اين دنيا زندگى مى ‏كند ؛ آيا اين با عقل جور درمى‏ آيد ؟!

 همچنين مى‏ گويند : مهدى به زودى در آخرالزمان ظهور خواهد كرد تا زمين را پس از آن‏كه پر از ستم و جور شده است پر از عدل و داد كند .

 شاه رو به علوى كرد و گفت : آيا درست است كه شما چنين اعتقاد و باورى داريد ؟

 علوى فرمود : آرى ؛ چنين است ؛ زيرا رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم اين را فرموده است و راويان شيعه و سنّى نيز آن را نقل كرده ‏اند .

 شاه گفت : چگونه ممكن است يك انسان در طول اين همه سال طولانى زنده بماند ؟!

 علوى فرمود : در حال حاضر هنوز يك هزار سال هم از مدّت زندگانى حضرت مهدى عليه السلام نگذشته است در حالى كه خداوند در قرآن كريم در مورد «نوح پيامبر» مى‏ فرمايد :

 «فَلَبِثَ فيهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلّا خَمْسينَ عاماً» .(48)

 پس مدّت هزار سال ، پنجاه سال كم (نهصد و پنجاه سال) در بين آنان درنگ كرد .

 آيا خداوند ، عاجز و ناتوان است كه انسانى را در طول اين مدّت نگاه دارد ؟!

 آيا مرگ و زندگانى ، تنها به دست خداوند نيست ؟ و آيا خداوند هر كارى را نمى‏ تواند انجام بدهد ؟

 از طرفى ، رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم اين را در مورد حضرت مهدى عليه السلام فرموده است و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم راستگويى تصديق ‏شده است .

 شاه رو به وزير كرد و گفت : آيا درست است - چنان‏كه علوى مى ‏فرمايد - رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم در مورد حضرت مهدى ارواحنا فداه چنين گزارشى داده است ؟

 وزير پاسخ داد : آرى .(49)

 شاه به عبّاسى گفت : پس چرا تو حقيقت‏هايى كه به دست ما رسيده و نزد ما سنّيان موجود است را انكار مى‏ كنى ؟!

 عبّاسى گفت : مى‏ ترسم عقيده عوام متزلزل شود و دل‏هاى‏شان به طرف شيعيان برود .

 علوى فرمود : اى عبّاسى ؛ بدين ترتيب تو مصداق اين آيه هستى :

 «إِنَّ الَّذينَ يَكْتُمُونَ ما أَنْزَلْنا مِنَ الْبَيِّناتِ وَالْهُدى مِنْ بَعْدِ ما بَيَّنَّاهُ لِلنَّاسِ فِي الْكِتابِ اُولئِكَ يَلْعَنُهُمُ اللَّهُ وَيَلْعَنُهُمُ اللّاعِنُونَ» .(50)

 در واقع كسانى كه آنچه را ما فرستاديم يعنى بيّنات و هدايت را انكار مى ‏كنند پس از آن‏كه در كتاب براى مردم بيان كرديم ، اينان را خداوند لعنت مى‏ كند و لعنت ‏كنندگان بر ايشان لعنت مى ‏فرستند .

 پس لعنت الهى شامل تو شد .

 آن‏گاه علوى افزود : اى پادشاه ؛ از اين عبّاسى بپرس كه آيا بر شخص عالم و دانشمند واجب است كتاب خدا و سخنان رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم را محافظت كند يا آن‏كه واجب است عقيده‏ ها و باورهاى عوام را  كه از كتاب و سنّت منحرف شده ‏اند حفظ  كند ؟!

 عبّاسى گفت : من عقيده عوام را نگه مى‏ دارم تا دل‏هاى‏شان به سوى شيعيان نرود ؛ زيرا شيعيان ، اهل بدعت‏ اند .

 علوى فرمود : واقعيّت آن است كه كتاب‏هاى معتبر براى ما بازگو مى‏ كنند كه پيشواى شما (عمر) اوّلين كسى بود كه بدعت را در اسلام وارد كرد و خودش نيز به اين مطلب تصريح كرده است و مى‏ گويد : «اين كار بدعت خوبى است» .

 اين را در جريان نماز تراويح گفت كه به مردم دستور داد تا نماز نافله را به جماعت بگذارند با آن‏كه يقين داشت خدا و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم نماز نافله گزاردن را حرام كرده‏ اند ؛ بدين سان ، اين بدعت و نوآورى «عمر» مخالفت آشكار با خدا و رسول داشت .(51)

 از طرفى مگر «عمر» در اذان بدعت نگذاشت و «حيّ على خير العمل» را از آن برنداشت و عبارت «الصلاة خير من النوم» را افزون نكرد ؟!

 مگر «عمر» بدعت نگذاشت و سهم «المؤلّفة قلوبهم» را به مخالفت خدا و رسول از زكات لغو ننمود ؟

 آيا «عمر» بدعت ننهاد و متعه حجّ را به مخالفت خدا و رسول حرام نكرد ؟!

 آيا «عمر» بدعت ننهاد و متعه زنان را به مخالفت خدا و رسول حرام نكرد ؟!

 آيا «عمر» بدعت ننهاد و اجراى حدّ بر جنايت‏ پيشه زناكار (يعنى خالد بن وليد) تعطيل نكرد و به مخالفت با خدا و رسول در مورد وجوب اجراى حدّ بر زناكار و قاتل نپرداخت؟! ... و ديگر بدعت‏هاى شما سنّيان ؛ اى پيروان عمر !

 حالا آيا شما اهل بدعت هستيد يا ما شيعيان ؟!

 شاه به وزير گفت : آيا بدعت‏هاى «عمر» كه علوى برشمرد واقعيّت دارد ؟!

 وزير گفت : آرى ؛ گروهى از عالمان در كتاب‏هاى خود بازگو كرده ‏اند !

 شاه گفت : با اين شرايط ، پس چرا از كسى پيروى كنيم كه در دين بدعت مى ‏نهد ؟

 علوى فرمود : به همين دليل كه اشاره كرديد پيروى از اين شخص حرام است ؛ زيرا رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم فرمودند :

 هر بدعتى گمراهى است ، و هر گمراهى در آتش است .

 بدين سان ، كسانى كه از «عمر» در بدعت‏هايش پيروى كنند - و از جريان بدعت او نيز آگاه باشند - به طور قطعى از اهل آتش جهنّم خواهد بود .

 عبّاسى گفت : ولى سران مذاهب چهارگانه ، كار «عمر» را تقرير كرده و درست شمرده ‏اند .

 علوى فرمود : اى پادشاه ؛ اين نيز بدعتى ديگر است .

 شاه پرسيد : چگونه ؟!

 علوى فرمود : زيرا رؤساى اين مذاهب يعنى ابوحنيفه ، مالك بن انس ، شافعى و احمد بن حنبل در زمان پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم زندگى نمى‏ كرده ‏اند بلكه حدود دويست سال پس از پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم به دنيا آمده ‏اند .

 حالا آيا مسلمانانى كه بين زمان پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم و زمان اين چهار تن زندگى مى‏ كرده ‏اند عقيده باطل و راه نادرستى را پيش گرفته بودند ؟!

 چه دليل و توجيهى وجود دارد كه مذهب تنها اين چهار مذهب باشد و پيروى از فقيهان ديگر جايز نباشد ؟! آيا رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم چنين وصيّتى فرموده است ؟

 شاه گفت : اى عبّاسى ؛ چه مى‏ گويى ؟

 عبّاسى گفت : اين چهار تن از ديگران داناتر بوده ‏اند .

 شاه گفت : آيا علم همه عالمان از علم اينان كمتر بوده است ؟

 عبّاسى گفت : آرى ؛ وليكن شيعيان از مذهب جعفر صادق (عليه السلام) پيروى مى‏ كنند .

 علوى فرمود : ما شيعيان مذهب جعفر عليه السلام را پيروى مى ‏كنيم چون مذهب او مذهب رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم است ؛ زيرا او از خاندانى است كه خداوند در موردشان مى ‏فرمايد :

 «إِنَّما يُريدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراً» .(52)

 در واقع خداوند اراده كرد كه از شما اهل بيت هر گونه پليدى را دور نگه دارد و شما را به طور كامل پاكيزه نگه بدارد .

 البتّه ما شيعيان ، از تمام امامان دوازده‏گانه پيروى مى‏ كنيم ؛ ليكن چون امام صادق عليه السلام اين فرصت را يافت تا علم و تفسير و حديث‏هاى شريف را بيش از ديگر امامان عليهم السلام انتشار دهد - به جهت مقدار آزادى عملى كه در آن زمان پديد آمده بود - و حتّى در مجلس درس آن حضرت چهار هزار شاگرد حضور مى‏ يافتند(53) و حتّى آن حضرت فرصت يافت تا پايه‏ هاى دين اسلام را پس از آن‏كه به دست امويان و عبّاسيان شكسته شده بود محكم گرداند ؛ به اين سبب است كه شيعيان نام «جعفرى» يافته‏ اند و به امام جعفر صادق عليه السلام كه تجديدكننده و بازسازى‏ كننده دين اسلام است منسوب مى‏ شوند .

 شاه گفت : اى عبّاسى ؛ چه پاسخى دارى ؟

 عبّاسى گفت : تقليد از رؤساى مذاهب چهارگانه ، عادتى است كه ما سنّيان پيوسته بر آن بوده ‏ايم .

 علوى فرمود : نه ؛ بلكه برخى شاهان شما را به اين كار مجبور كرده‏ اند و شما نيز كوركورانه و بدون دليل و برهان از ايشان پيروى كرده ‏ايد !

 عبّاسى ساكت شد .

 علوى افزود : اى پادشاه ؛ من گواهى مى‏ دهم كه عبّاسى از اهل آتش جهنّم است ، اگر بر چنين حالتى بميرد .

 شاه گفت : از كجا فهميدى كه او جهنّمى است ؟!

 علوى فرمود : زيرا در حديث از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم وارد شده است كه فرمود :

 هر كس بميرد و امام زمان خويش را نشناسد ، همانند مردگان زمان جاهليّت مرده است .

 اى پادشاه ؛ از عبّاسى بپرس كه امام زمانِ او كيست ؟

 عبّاسى گفت : اين حديث از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم نقل نشده است !

 شاه به وزير گفت : آيا اين حديث از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم رسيده است ؟

 وزير فرمود : آرى ؛ رسيده است .(54)

 شاه با حالت خشم و غضب گفت : اى عبّاسى ؛ من تا به حال تو را شخصى مورد وثوق مى‏ دانستم ولى حالا دروغ‏گوييت برايم آشكار شد .

 عبّاسى گفت : من امام زمان خود را مى‏ شناسم .

 علوى فرمود : چه كسى است ؟

 عبّاسى گفت : پادشاه .

 علوى فرمود : اى پادشاه ؛ خوب بدان كه او دروغ مى‏ گويد و تنها براى چاپلوسى تو چنين مى‏ گويد .

 شاه گفت : آرى ؛ مى ‏دانم كه دروغ مى‏ گويد ؛ و من از حال خويشتن نيز آگاه هستم كه شايستگى اين را ندارم كه امام زمانِ مردم باشم ؛ چرا  كه من چيزى بلد نيستم و بيشتر وقت خود را با شكار كردن و انجام امور ادارى سپرى مى‏ كنم .

 سپس شاه افزود : به نظر تو امام زمان كيست ؟

 علوى فرمود : به نظر من ، امام زمان همانا «حضرت مهدى ارواحنا فداه» است ؛ چنان‏كه حديث از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم در موردش بيان شد .

 بنابراين ، هر كس او را شناخت ، مسلمان از دنيا مى‏ رود و از اهل بهشت است و هر كس او را نشناخت به مرگ جاهليّت از دنيا رفته و در آتش خواهد بود و با مردم زمان جاهليّت محشور خواهد شد .

 در اينجا بود كه چهره «ملك‏شاه سلجوقى» برافروخت و آثار نشاط و شادمانى در چهره او پديدار شد و رو به حاضران كرد و فرمود :

 اى جماعت ؛ بدانيد كه من از اين گفت و گوها - كه سه روز به طول انجاميد - اطمينان و وثوق پيدا  كردم و معرفت و يقين به دست آوردم كه شيعيان در تمام گفتار و اعتقادات خود حقّ دارند و سنّيان داراى مذهبى باطل و اعتقاداتى منحرف ‏اند ؛ و چون من از افرادى هستم كه وقتى حقّ را مى‏ بينند بدان اذعان و اعتراف مى‏ نمايند ، و كسى نيستم كه در دنيا از اهل باطل باشم و در آخرت به آتش جهنّم بروم ، لذا در برابر شما اعلان مى‏ كنم كه جزو شيعيان شدم و هر كس دوست دارد مى ‏تواند به همراه من شيعه شود و به بركت و رضوان الهى برسد و خويشتن را از تاريكى‏ هاى باطل به نور حقيقت بكشاند .

 وزير - نظام الملك - نيز فرمود : من هم اين را مى ‏دانستم و باور داشتم كه «تشيّع» مذهب حقّ است ؛ بلكه تنها مذهب صحيح همين «مذهب شيعه» است و اين باور را از ابتداى تحقيقاتم به دست آورده بودم ؛ به اين جهت من نيز اعلان مى‏ كنم كه «شيعه» هستم .

 بدين سان ، بيشتر عالمان ، وزيران و فرماندهان حاضر در مجلس - كه حدود هفتاد نفر بودند - «مذهب شيعه» را اختيار كردند .

 گزارش شيعه‏شدن «ملك‏شاه سلجوقى» و وزيرش «نظام الملك» و ديگر وزيران و فرماندهان نظامى و نگارندگان دربار شاهى در تمام سرزمين‏هاى اسلامى منتشر شد و تعداد بسيارى از مردم شيعه شدند و نيز «نظام الملك» - كه پدرزن من نيز هست - دستور داد تا استادان در تمام مدارس نظاميّه بغداد به تدريس «مذهب شيعه» بپردازند .

 ليكن برخى از عالمان سنّى كه بر شيوه و مذهب باطل و نادرست پيشين خود اصرار مى‏ ورزيدند ، مصداق اين آيه شريفه باقى ماندند :

«فَهِىَ كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً» .(55)

 پس آن همانند سنگ يا سخت‏تر از سنگ است .

 اين افراد دست به كودتا بر ضدّ «ملك‏شاه» و «نظام الملك» زدند و پى‏آمد اين گردهمايى را بر «نظام الملك» بار كردند ؛ زيرا با عقل و انديشه او مسائل سرزمين‏هاى اسلامى اداره مى‏ شد ، بالأخره دستى پليد با نقشه اين دشمنان سنّى از آستين برآمد و در دوازدهم ماه رمضان سال 485 هجرى قمرى او را ترور كردند و پس از «نظام الملك» نيز «ملك‏شاه سلجوقى» را به شهادت رساندند . «إِنَّا للَّهِِ وَإِنَّا إِلَيْهِ راجِعُون» .

 اين دو بزرگوار در راه خدا به سبب حقيقت و ايمان كشته شدند ؛ شهادت براى آن دو و هر كه در راه خدا و به سبب حقيقت و ايمان كشته مى ‏شود ، گوارا باد .

 قصيده‏اى در سوگوارى شيخ بزرگ «نظام الملك» سروده شد كه بخشى از آن چنين است :

 وزير «نظام الملك» ، گوهرى بود ارزشمند كه خداى رحمان او را از شرافت درست كرده بود .

 وى بسيار ارزشمند بود ، ولى روزگار قدرش را ندانست و ان را به صدفش بازگرداند .

 پس از بحث و گفت و گو ، مذهب حقّ را پذيرفت ؛ گفت و گويى كه با برهانى آشكار حق را آشكار ساخت .

 دين تشيّع حقيقت دارد و در اين مورد شكّى نيست ولى دين‏هاى ديگر سراب گذرايى هستند .

 ليكن كينه ‏اى چركين و ديرين سبب شد او را ترور كنند ، و او به ماهى درخشنده در شبى تاريك مبدّل شد .

 هزاران سلام خدا پيوسته بر او نثار باد و در بهشت جاودانه و غرفه هاى آن ، روح او را بنوازد .

 شايان ذكر است كه من نيز در آن مجلس و كنگره حضور داشتم و هر چه را در آن مجلس گذشت به ثبت رسانيدم ، البتّه در اين رساله مختصر ، مطالب اضافى را برداشتم و جريان را به طور كوتاه بازگو كردم .

 ستايش به خدا اختصاص دارد و سلام و درود الهى بر محمّد و خاندان پاكيزه ‏اش نثار باد و ياران شايسته اش مشمول سلام الهى شوند . اين جزوه را در بغداد ، در مدرسه نظاميّه نوشتم .

مقاتل بن عطيّه

 


پاورقی ها :

1) طبقات ابن سعد: قسم 2 ج 2 ص 41، تاريخ ابن عساكر: 391/2، كنز العمّال: 312/5، الكامل ابن اثير: 129/2.

2) بحارالانوار: 123/37.

3) سوره فجر، آيه 22.

4) سوره قلم، آيه 42.

5) سوره فتح، آيه 10.

6) وى از عالمان سنّى و نيز نابينا بوده است.

7) سوره إسراء، آيه 72.

8) سوره نساء، آيه 88 .

9) سوره توبه، آيه 93.

10) سوره اعراف، آيه 28.

11) سوره إنسان، آيه 3.

12) سوره بلد، آيه 10.

13) سوره حجّ، آيه 10.

14) ابن ابى الحديد معتزلى در «شرح نهج البلاغه» و نيز ديگران اين را آورده‏ اند .

15) سوره عبس ، آيه 1 .

16) سوره قلم ، آيه 4 .

17) سوره انبياء ، آيه 107 .

18) سوره نساء ، آيه 65 .

19) الغدير: 8 / 306 ،305 ،299 و294.

20) سوره احزاب، آيه.

21) إحقاق الحق: 440/6، و ج 296/7.

22) إحقاق الحق: 419/6، وج 621/16.

23) بحارالأنوار: 35/38.

24) إحقاق الحقّ: 27/4.

25) سوره اعراف، آيه 146.

26) سوره بقره، آيه 10.

27) سوره نساء، آيه 59.

28) سوره احزاب ، آيه 36 .

29) سوره انفال ، آيه 24 .

30) إحقاق الحقّ : 321/4 ، و ج 370/15 .

31) صحيح بخارى : در تفسير «ما ننسخ من آية...» ، طبقات ابن سعد : 102/6 ، الإستيعاب : 8/1 و ج 461/2 ، حلية الأولياء : 65/1 ، إحقاق الحقّ : 61/8 و 66 .

32) إحقاق الحقّ : 376/4 ، و ج 52/5 .

33) إحقاق الحقّ : 342/4 ، و ج 40/6 .

34) سوره زمر ، آيه 9 .

35) إحقاق الحقّ : 240/8 .

36) مستدرك حاكم ، كتاب صلاة : 358/1 ، الإستيعاب ابن عبد ربّه : 39/3 ، مناقب خوارزمى : 48 ، تذكره ابن جوزى : 87 ، تفسير نيشابورى (سوره احقاف) .

37) تذكره ابن جوزى : 87 ،مناقب خوارزمى : 60 ، فيض الغدير : 357/4 .

38) سوره بقره، آيه 124.

39) سوره توبه ، آيه 61 .

40) سوره نساء ، آيه 24 .

41) حضرت على ‏عليه السلام مى‏ فرمايد: اگر عمر متعه را حرام نكرده بود كسى جز افراد شقى و بدفرجام زنا نمى‏ كرد.

42) سوره مائده ، آيات 47 ، 45 ، 44 .

43) سوره حشر ، آيه 7 .

44) سوره نساء، آيه 59.

45) سوره احزاب ، آيه 21 .

46) نهاية المعقول فخر رازى : 104 ، مستدرك حاكم : 32/3 ، تاريخ بغداد : 19/3 ، تلخيص المستدرك ذهبى : 32/3 ، اوجه المطالب : 481 ، إحقاق الحقّ : 4/6 ، و ج 402/16 .

47) إنّ اللَّه تبارك وتعالى ليغضب لغضب فاطمة ويرضى لرضاها . (بحار الأنوار : 26/43)

48) سوره عنكبوت ، آيه 14 .

49) مدارك فراوانى دارد ؛ از جمله : الملاحم والفتن : باب 19 ، عقد الدرر : ح 66 ، ينابيع المودّة : 491 ، تذكرة الخواصّ ابن جوزى : باب 6 ، ارجح المطالب : 378 ، حلية الأولياء ، ذخائر العقبى شافعى و...

50) سوره بقره ، آيه 159 .

51) صحيح بخارى : باب نماز تراويح ، الصواعق ابن حجر ، عسقلانى در كتاب ارشاد السارى في شرح صحيح البخارى : 4/5 در ذيل گفته عمر «نعمت البدعة هذه» مى‏ نويسد : عمر اين را بدعت ناميد ، چون رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم چنين سنّتى نداشت و در زمان ابابكر نيز چنين عمل نمى‏ شد...  .

52) سوره احزاب ، آيه 33 .

53) الإمام الصادق عليه السلام والمذاهب الأربعة ، تاريخ بغداد ،...

54) حافظ نيشابورى در صحيح خود : 107/8، ينابيع المودّة : 117، نفحات اللاهوت: 3 ، صحيح مسلم و...

55) سوره بقره ، آيه 74 .

 

    بازدید : 24603
    بازديد امروز : 16314
    بازديد ديروز : 23196
    بازديد کل : 127627761
    بازديد کل : 88885899